الان گرسنه بودم و هی فکر کردم برم چی بخورم؟! دو روزه پریود شدم و بدنم ضعف داره و هی دلم هله هوله می خواد. یه خرما خوردم. بعدش توی یخچال نگاه کردم دیدم یه ذره ماکارونی خوشمزه از دیروز داریم. خورشت هم داشتیم از امروز ولی دلم ماکارونی خواست.رفتم گرم کردم و روش سس قرمز و آویشن زدم و با لذت نوش جان نمودم.
زندگی همین لذت های ساده است. همه چی تند تند می گذره و ما به پایان نزدیک میشیم. معلوم هم نیست که چه موقع سوت پایان رو می زنند. پس باید لذت برد تا میشه...
دیروز به دوستم گفتم بدم میاد از اینایی که هی خودشون رو گول می زنند. یه دوست مجرد دارم که توی یکی از کشورهای خارجی هم زندگی می کنه. دکترا داره و شغل خوب و خانواده خیلی خوبی هم هیمنجا داره. ولی به دلایلی نشده ازدواج کنه. هنوز هم دلش ازدواج می خواد و ناراحت هست که سنش بالا رفته و رسما دیگه داره ناامید میشه از اینکه بتونه ازدواج کنه. به قول خودش 43 ساله است ولی هی میاد میگه همه به من میگن خیلی جوان به نطر میای و بهت میاد 28 ساله باشی! خنده ام گرفت و هیچی نگفتم بهش. ولی دلم می خواست بگم نگاهی به موهات بنداز که همش سفید شده، نگاهی به چروک های اطراف چشمت بنداز، نگاهی به ضعف و درد و مشکلات عضلانی و مفاصلت بنداز، اونوقت حقیقت را می فهمی و می پذیری.
دیروز به دوستم همینو گفتم که یه نفر قبول نمی کنه میانسالی و پیر شدنش رو... خندید و گفت بهش بگو دو روز دیگه یائسه میشی اونوقت باور می کنی... خندیدم و گفتم آره اتفاقا چند بار هم کرونا گرفته و هورمونهاش ریخته بهم و چند ماهه پریود هم نمیشه و از همین هم داره عذاب می کشه...
من خیلی احترام قائل میشم برای کسانی که پذیرش بالا دارند و واقعیت را می پذیرند و بدون هیچ خجالتی بیان می کنند. مثلا یه دوست 51 ساله مجردی را دیدم چند هفته پیش و خیلی براش احترام قائل شدم وقتی با راحتی گفت که من دارم یائسه میشم و دیگه ازدواج هم نکردم و خودم می دونم ممکنه به خاطر تنهایی و اینکه کسی رو ندارم سلامت کامل روحی روانی هم نداشته باشم و آسیب پذیرتر باشم. بهش گفتم اتفاقا به نطر من خیلی سلامت روحی و عزت نفس داری که داری این حرف رو می زنی.این یعنی به خودت اگاه هستی و پذیرش داری و روی خودت کار کردی و می کنی.
به نظرم اونایی دیوانه و مشکل دار هستند که هی همه چی رو انکار می کنند و هی الکی به خودشون امید واهی میدن...به موقع پذیرفتن و رها کردن خودش کلی پیشرفت محسوب میشه.
آره خلاصه خودم یه پا روانشناس شدم این مدت!
اهان دیروز به همسرم گفتم مردم این دوره زمانه دیگه خدا و عشق و عرفان را درک نمی کنند. از بس هم انکار می کنند و به کسی که از عشق بگه عاقل اندر سفیه نگاه می کنند که دیگه هیشکی از عشق نمیگه.حتی ساعران و نویسندگان هم از عشق نمیگن. چون مردم این زمانه لیاقت عشق و معرفت را ندارند. همسرم هم گفت: اره خدا مرده...عشق هم مرده...
گفتم نه اتفاقا. عشق و خدا همیشه زنده هستند ولی توی دل معدود افرادی که دلشون زنده است... ولی این افراد دیگه پنهان می کنند و بیان نمی کنند و عشق و خدا را فقط توی دل خودشون نگه می دارند. منم دقیقا همین تصمیم را گرفتم و گوهر دردانه ی عشق را فقط توی دل خودم نگه می دارم که نوری باشه برای وجود خودم. دیگه از این نور و از این گرما به هیشکی نمی تابونم و نگاه می کنم تا در ظلمات خودشون غرق بشن.
همین.
دوشنبه 6 تیر 1401
- ۰۱/۰۴/۰۶