چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

اگر ده سال دیگر....

زندگی قشنگم در جریانه خداراشکر... دیروز عصر با ریرا رفتیم پارک و حرف زدیم و از زندگی گفتیم.

امروز صبح دخترم را رسوندم کلاس. بعدش رفتم کتابخونه کتابهای قبلی را پس دادم و با آرامش بین قفسه ها راه رفتم و سه تا کتاب دیگه انتخاب کردم. 

بعدش رفتم خرید و چیزهایی که برای خونه و روزمره احتیاج داشتیم رو خریدم. بعدش اومدم خونه و با آرامش به کارهام رسیدم. لباسها را ریختم توی لباسشویی، ظرف ها را شستم، غذا پختم، به گل و گیاه ها آب دادم، از آرامش خونه و کارهای روزمره ام لذت بردم. 

صبح یه دوست جیگری برام چند تا عکس قشنگ فرستاده بود. لبهاش خندون بود و بهش گفتم انشالله همیشه شاد و خندان و به مهمونی و شادی باشی.

الان دارم با لذت چایی و شکلاتم را می خورم. میوه هم برای خودم گذاشتم روی میز. هلو و شلیل. گفتم بیام همینجور که صدای پنکه توی گوشمه و لباسشویی داره آروم می چرخه یه چیزی بنویسم و آرامش این روزهای قشنگ را به تصویر بکشم و خداراشکر کنم و برم. اینا را بنویسم که اگه ده سال دیگه مرور کردم یادم باشه تابستان سال 1401 چطوری بود برام. همینجور که مثلا ده سال پیش نوشتم و وقتی میرم می خونم یه لبخند روی لبم میاد. دیشب دقیقا دلم خواست بدونم ده سال پیش چه حال و هوایی داشتم. رفتم وبلاگ قدیمی ام رو باز کردم و مرداد سال 92 را خوندم. برام خیلی جالب بود. مثلا دغدغه های یا خوشحالی ها و ناراحتی های اون موقعم. دوستان وبلاگی عزیزی که اون موقع خیلی برام مهم بودند ولی دیگه الان اصلا وجود ندارند. همون استاد میم عزیز که روحش شاد باشه و گاهی کامنتهاش را که الان می خونم چقدر برام حس آرامش داره. تازه می فهمم چقدر پخته و سرد و گرم چشیده بود. چقدر خوب می دونست که زندگی تند تند می گذره و هیچی ارزش حرص خوردن نداره، می دونست چقدر صبوری خوبه، چقدر بی خیال بودن خوبه، چقدر همه چی تغییر می کنه.

استاد میم چند سال پیش مرد و رفت. برای همین وقتی چند وقت یکبار یادش میفتم و مثلا کامنت یا مطلبی ازش می خونم با خودم میگم: ببین فقط شده یه خاطره ی دور... دیگه نیستش اصلا... دیگه خیلی دیر به دیر یادش میفتی... یادت میاد که سالها پیش کسی بود که اینجوری حرف می زد، اینجوری می نوشت، و مدتی دوست تو بود. همین. همه چی تموم شده.

برای همین می فهمم این روزها هم می گذرند و چه بسا چند سال دیگه خیلی از آدمهای دیگه هم برام خاطره دور شده باشند و دیگه اصلا وجود نداشته باشند. 

توی اون وبلاگ قدیمی هم گاهی رمزدار می نوشتم و به دوستان نزدیک رمز می دادم. دیشب رفتم یکی از اون پستها را باز کنم، نمی دونم رمش یادم نبود و اشتباه میزدم یا وبلاگ دیگه جوابگو نبود! خودم خنده ام گرفت. گفتم فکر نمی کردم ده سال دیگه خودم نتونم پست خودمو ببینم. 

یا مثلا ده سال پیش من با دوستام توی یاهو مسنجر چت می کردم و گاهی قر می اومد و چراغ یکی روشن بود ولی نبود و اینا. حرص می خوردیم، سوتفاهم میشد. یه بار به استاد گفتم و یه پست هم نوشته بودم با همین مضمون. بعد استاد گفت ببین این سیستم های ارتباطی خیلی ناقص و ابتدایی هستند و حتما بعدها پیشرفت می کنند و اینا... درست می گفت. چند سال بعد بود که وایبر و تلگرام و لاین و واتس اپ اومد. لابد تا ده سال دیگه همه کلا دنیا کن فیکون میشه و هزار تا چیز جدیدتر میاد. به الان می خندیم. 

خلاصه گفتم گاهی هم پستهای بدون رمز بنویسم که اگه ده سال دیگه اومدم رمز یادم نبود یا وبلاگ جواب نمی داد یه چیزی اینجا باشه بتونم بخونم و لبخند بزنم. هاها...

خلاصه که دنیای قشنگ در حرکت جالبی داریم... پر از تغییر و تحولات خوب... خداراشکر.

  • ۰۱/۰۵/۲۵
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی