دنیا و زندگی یه جنگ مدوامه... جنگ با همه چیز و همه کس... یا شایدم بشه اسم دیگه جاش گذاشت... تعامل و چالش و مبارزه و اینا... اینکه هی هر روز فکر کنی فلان مسئله را چیکار کنی؟ هی راه حل پیدا کنی؟ هی تشخیص بدی کدوم مسئله مهمه و کدوم مهم نیست، چی را باید حل کنی و چی را باید رها کنی، کدوم رابطه را باید نگه داری و کدوم ارزش نداره... برای چی بجنگی که به دستش بیاری و برای چی اهمیتی قائل نشی و وقتی صرفش نکنی. این خیلی مهمه که بفهمی داری وقت با ارزشت را برای چی و کجا صرف می کنی...
گاهی توی یه شرایطی میفتیم که انگار توی منجلاب گیر کردیم و داریم خفه میشیم ولی توان بیرون اومدن هم نداریم. این منجلاب ها گاهی توی زندگی پیش میاد. و اگر جرات و توان بیرون کشیدن خودت را داشته باشی بعدها متوجه میشی وای چقدر خوب شد خودتو نجات دادی... بعدها که راحت نفس می کشی و راحت زندگی می کنی بیشتر و بیشتر می فهمی از چه منجلابی نجات پیدا کردی.
ولی خب همه ی این چیزا آگاهی می خواد... باید یاد گرفته باشی و تکرار و تمرین کنی. باید خودتو رشد بدی. باید توان تشخیص پیدا کنی. اون وقت هر موقع با یه چالش رو به رو میشی می تونی سبک و سنگین اش کنی و بررسی کنی که چقدر برات ارزش داره. ببینی تا کجا باید براش تلاش کنی. چطوری باید حلش کنی. و چه موقع است که دیگه برات ارزش نداره و باید رهاش کنی و بری دنبال کارهای دیگه...
یه دوستی داشتم که برای همه آدم ها اسم مستعار انتخاب می کرد. یه جورایی جالب بود که با توجه به شخصیت هر کسی یا یه موقعیت خاص یه اسم با نمک براش انتخاب کنی... منم گاهی اینکار را کردم و می کنم. به خصوص اگر بخوام درباره کسی بنویسم و نخوام اسمش مشخص باشه. دیروز به چند تا از دوستام درباره هانس زیمر گفتم که آهنگساز معروفیه و شبیه یکی هم هست... بعدش یاد اسم مستعار یکی افتادم... خنده ام گرفت. یاد اون اسم گذاشتن ها افتادم.
الانم داره بارون میاد.. هوا ابریه... قورمه سبزی پختم و بوش پیچیده توی خونه... دارم از پنجره بیرون را نگاه می کنم و به این فکر می کنم روز شنبه که تعطیله چیکار کنیم بهمون خوش بگذره؟
با خانواده همسرم قهر هستم و رفت و آمد نمی کنم. روزهای مناسبتی دردسر میشه! چون مثلا روز پدر توقع دارند من برم دیدن شون! نه خیلی گل و خوب هستند! هاها... خلاصه متنفرم از هرچی روز مناسبتی هست. کسی که از کسی خوشش نمیاد مرض داره رفت و آمد کنه؟!
شما پدر شوهر یا مادرشوهری دیدید که عروسش را دوست داشته باشه؟ من که ندیدم توی عمرم...
بی خیال... دیگه حوصله این حرفها را ندارم... خودم پیر شدم چهارسال دیگه باید عروس بیارم. هنوز باید جوابگوی پدر شوهر و مادرشوهر و خواهر شوهر باشم و حرص بخورم. اینم به خاطر همون مشکلات فرهنگی هست که توی کشور ما نهادینه شده... فکر می کنند باید عروس خانواده را اذیت کنند تا دم گور... هاها...
- ۰۱/۱۱/۱۲