چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

الان ساعت حدود 7 شب هست. یکشنبه 16 بهمن ماه 1401

اومدم نشستم یه ذره استراحت کنم و سری به وبلاگم بزنم. اول یه ذره مطالب چند ماه پیش را خوندم تا یه چیزایی یادم بیاد و ببینم این سال چطور گذشت و چه تغییراتی حاصل شده. بعد یه جا نوشته بودم دلم عود خواست برم روشن کنم. دوباره یادم اومد عود روشن کنم. به خصوص که هفته پیش از فروشگاه یه بسته عود طبیعی جنگلی خریدم. یادم رفته بود روشن کنم. خلاصه الان رفتم عود روشن کردم و گذاشتم توی جاعودی روی میز. یه لیوان چایی هم ریختم و گذاشتم بغل دستم. بعد به دود عود نگاه کردم. یه جور قشنگی حلقه جلقه میشه و میره بالا...توی سالن هم یه لایه دود ایستاده قشنگ وسط زمین و سقف... گاهی دلم همین آرامش خونه را می خواد... بشینم چیزی بنویسم و چایی بخورم و بوی عود بپیچه و نگاه کنم به دودش...

چاییم را خوردم تموم شد. این دودی که پیچیده توی هوا خیلی قشنگه... واقعا انگار مثل مه توی جنگل های شمال... 

امروز بعدازظهر خیلی خسته بودم و یه ذره خوابیدم. توی عالم خواب و نزدیک بیداری، یه خواب و رویایی دیدم... خیلی قشنگ و واضح بود و در عین حال پر از دلتنگی... نمی دونم چطور توصیف کنم وقتی هوشیار شدم چه حسی داشتم. خواب یه دوستی را دیدم که تقریبا دو ساله باهام قطع رابطه کرده... دوستی که خیلی باهاش صمیمی بودم... خواب دیدم توی یه جنگل قشنگ نزدیک دریاچه بودیم، به درختها تاب بسته بودیم و دوستم روی تاب نشسته بود و من داشتم تابش می دادم. دوستم خوشحال بود و می خندید، دل و قلب من پر از آرامش و دوستی و مهربانی بود... وقتی یهو از خواب پریدم به شدت سردم بود و دلم پر از غم و غصه شد. انگار یادم اومد اونهمه دوستی و صمیمیت از بین رفته و لابد من از سر دلتنگی این خواب را دیدم... لحاف را به خودم پیچیدم و مچاله شدم و توی خودم فرو رفتم... بعدش تلفن زنگ زد و مجبور شدم بلند بشم و از توی اون حس اومدم بیرون. 

یعنی به اتفاق هایی که توی زندگی مون میفته و یه چیزایی که تغییر می کنه تا سالها هنوز تاثیرش توی روح و روان مون هست. من دیگه یک ساله هیچ خبری از دوستم ندارم ولی هنوز گاهی خوابش را می بینم. هر چند ازش دلخورم ولی انگار هنوز محبتش ته دلم هست. هرچند می دونم دیگه هیچوقت نمیاد و رابطه ای در نمی گیره و نمی بینمش ولی هنوز فکرش میاد توی مغزم... هنوز اتفاقاتی میفته یا حرفهایی هست که با خودم میگم اگر اون بود براش می گفتم و جالب بود. آدم ها و خاطرات شون تموم نمیشن، به خصوص اونایی که زمانی نزدیک ترین دوست بهت بودند. اونایی که باهاشون خندیدی و گریستی... اونایی که غمشون غمت بوده و شادی شون شادیت... اونایی که از ته دل دوستت داشتند و حمایتت می کردند... اونایی که روی نوع نگاهت به دنیا و زندگی تاثیر داشتند... اونایی که اونقدر باهاشون راحت بودی که انگار خودت هستند... مگه چند تا دوست و رفیق اینجوری توی زندگی آدم میاد؟ خیلی کم... خیلی خیلی کم... و اینجور آدمها هیچوقت کامل فراموش نمیشن... برای همیشه جای پاشون می مونه توی وجود آدم... 

  • ۰۱/۱۱/۱۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی