چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سلام عزیزم

الان رفتم یه قهوه درست کردم و با یه شکلات خوردم. برنج را هم ریختم توی قابلمه تا بپزه و بعد برم صاف کنم. چاشنی قورمه سبزی را زدم. 

 

با اینکه ظهر اخرهای خرداده ولی باد ملایمی می وزه. درختها تکون می خورند. صدای پرنده میاد. ساعت 4 صبح خوابم نمی برد و صدای پدافند می اومد. خبرها را دنبال نمی کنم. نمی دونم کی داره کیو می زنه. 

انگار توی یه خلسه ای هستم که باید همین کارهای روزمره را راه بندازم. چند روز بود یه تارعنکبوت بزرگ جلوی پنجره به نرده ها بسته شده بود. نمی دونم کار یه عنکبوت بود یا چند تا عنکبوت! هر وقت می نشستم روی مبل که چایی یا قهوه بخورم این تارعنکبوت را می دیدم. جلوی پنجره گل چیدم و برام سخت بود برم تارعنکبوت را تمیز کنم. ولی روی مخم بود. امروز بالاخره به اهالی خونه گفتم کمک کردند و تارعنکبوت را تمیز کردیم. از روی مخم برداشته شد! 

 

یا میز آینه ای که دارم و روش گل گذاشتم، گرد و خاک گرفته بود. اینم روی مخم بود. امروز همت کردم تمیزش کردم. 

 

این دو سه سال اخیر چند تا دوست مختلف هدیه هایی بهم دادند که جاهای مختلف خونه گذاشتم و هر بار نگاهشون می کنم یادشون میفتم. قاب نقاشی، قاب خط، گل، ظرف، صنایع دستی... 

رفتم برنج را دم کردم و اومدم. امروز داشتم یه ذره توی وبلاگ های سایت بیان می گشتم. دیدم بیشتر نوجوان و جوان ها وبلاگ می نویسند. دانشجوها. آدم هایی که اول جوانی شون هست و هزار امید و آرزو دارند. برام جالب بود که اونا دنبال چیزهایی هستند و براشون دستاورد محسوب میشه که ما پشت سر گذاشتیم. 

آدم ها حوالی پنجاه سالگی چی می خوان از زندگی؟ وقتی از مسیر درس و کار و ازدواج و بچه دار شدن و همه چی گذشتی. دیگه زیاد امید و آرزویی نداری. همین که چهارستون بدنت سالم باشه و بچه هات توی مسیر درستی باشند باید کلاهت را بندازی راه هوا! 

همه آدم ها احساس تنهایی دارند. گاهی توی شلوغی های دنیای امروزی و فضای مجازی و اینا فکر می کنیم خیلی ها را می شناسیم و تنها نیستیم. ولی وقتی یه شرایطی مثل الان میشه، می بینیم تنهاییم. خیلی هم تنها. 

جالبه توی این ظهر خردادماه باد میاد و چند تا برگ خشک هم افتاده روی زمین توی حیاط و صدای برگ هم میاد. انگار که پاییز باشه. 

و من توی یک خلسه ای هستم انگار نشسته باشم کنارت و باهات حرف بزنم. یکبار توی همون سال کرونا با ماشین رفته بودم بیرون و هندزفری توی گوشم بود و باهات حرف می زدم و رانندگی می کردم. بعدش رفتم دم یکی از پارک های محل و ماشین را خاموش کردم و همینجور که توی ماشین پشت فرمون بودم باهات حرف زدم. زمستان بود. هوا سرد بود. نمی خواستم پیاده بشم. درباره چند تا ضرب المثل حرف زدیم و خندیدیم. بهت گفتم الان حس می کنم کنار دستم توی ماشین نشستی و حرف می زنیم. انگار مثلا رفته بودیم با هم یه دوری بزنیم. 

بعدها بارها خوابت را دیدم همینجوری. انگار مثلا با هم توی یک ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم و می رفتیم. توی جاده... معلوم نبود تو چه شهر و کشوری بودیم. کلا خیلی وقتها خواب هایی می بینم که معلوم نیست کدوم شهر یا کشوره... انگار روحم توی کشورهای متخلف جهان جاریه... 

 

می خوام این روزها بیام همینجوری ها بنویسم...

 

حالا دیگه برم. بعد میام بازم.

 

فعلا بای

  • ۰۴/۰۳/۳۱
  • رها رها

نظرات (۱)

  • آفاق آبیان
  • سلام. من پنجاه سالمه و وبلاگ مینویسم در سن و سال من تمرینه برای دست و مغز و گوش و چشم . 

    البته خیلی سال وبلاگ داشتم. چه جوون چه پیر، یک جور تراپی هم هست.

    موفق باشید.

    پاسخ:
    سلام. بله درست می فرمایید. ممنون. شما هم موفق باشید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی