چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اسفند ماه ...

روزای آخر ساله ... دیروز جمعه 24 اسفند با دوستان خانوادگی رفتیم هتل کوثر برای ناهار ...

با اینکه هنوز خیلی کار دارم ولی چند روزه سعی می کنم فیلم ببینم ...

چند شب پیش فیلم " با او حرف بزن " رو دیدم ... جالب بود ...

امروز شنبه بعدازظهر 25 اسفند ، فیلم روما رو دیدم ... توی یه قسمت از فیلم گریه ام گرفت ...برای مظلومیت کلئو و همه ی زنها ... ولی در کل زنهای قوی ای بودند ... زنهایی که می دونستند باید با قدرت و تمرکز چطوری روی پای خودشون بایستند ...

یه فیلمهای دیگه ای هم هست که می خوام همین روزا ببینم ...

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نامه ای به خدا ...

سلام خدا جون ! خوبی؟ خیلی وقت بود برات ننوشته بودم ... روزهای اخر ساله و منم خیلی سرم شلوغ بوده ... هی نشده بیام برات بنویسم ... راستش الان اومدم ازت تشکر کنم ... بگم خدای عزیزم مرسی که عشقم رو بهم برگردوندی ... مرسی که هرچند دور ولی دارمش ... این خوشبختی کوچیک رو هیچوقت از من نگیر ! درسته که چندین ساله از نزدیک ندیدمش ، ولی بذار همینجور حداقل از راه دور ازش با خبر باشم ... بذار همینجور هر ازگاهی یه چرت و پرتی بگیم و بخندیم به زندگی ...

این چند وقت به دلایل مختلف نیومدم بنویسم ... ولی دلم می خواد هر ازگاهی از حال و هوای خودم و روزگار بنویسم ... بعدها یادم باشه مثلا اسفند سال 97 چه جوری گذشت ... این چند ماه اخیر حال دلم خوب بوده ! سرمست بودم ! شارژ بودم ! دیگه ناله نکردم ولی ترسیدم از خوشی هام بنویسم یهو ازم گرفته بشه ! 

این چند وقت مثل یه بچه بودم که یه بستنی قیفی بزرگ و خوشمزه پر از شکلات دستشه ... ولی هی هراس داره که مبادا این بستنی بیفته ... می خواد دو دستی بهش بچسبه و مراقبت کنه که بتونه با لذت مزه مزه کنه و بخورتش ...

یک سال زجر کشیدم و همین پستهای وبلاگ نشون میده که چقدر حال روحیم بد بود ... چقدر اذیت شدم ... چقدر داغون شدم ... ولی گوش شیطون کر حدود 5-6 ماه هست که حال و روزم خوبه ... چه لذتی از این بالاتر که کله ی سحر روز ولنتاین با عشقت حرف بزنی و کلی بگو بخند داشته باشی و تبریک بگی و بعدشم اماده بشی برای اثاث کشی ؟! هاها ...

خدایا خیلی مرسی و دمت گرم ! خدایا دل همه رو خوش کن ... خدایا اینجور خوشی ها رو از آدما نگیر ... بذار دل مردم به یه چیزی و به یه کسی گرم باشه ... بذار آدما از ته دل بخندند و شاد باشن ... تو که از شادی و خنده های آدما ناراحت نمیشی ؟ بذار دلمون گرم باشه به عشق ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

آغوش گرم خدا ...

می خوام بنویسم و نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره ... یعنی نمی دونم چی بگم ... چی بگم که مبادا آرامش خیال کسی رو به هم نریزه ...

گاهی توی زندگی آدم به آرامشی می رسه که وصف ناپذیره ... مثل آرامش یه دریای عمیق ... مثل آبی آسمون ... دریا موج های ریز داره ... آسمون هم ابرهای پر و پخش داره ... ولی جنس دنیای تو از جنس آرامشه ... بذار راحت باشم و حال و هوات رو توصیف کنم ... چشم می دوزی به خط افق ... جایی که دریا و آسمون به هم وصل شدند و معلوم نیست آبی کدوم پر رنگ تره ... نفس عمیقی از سر لذت می کشی ... گوش می سپاری به صدای باد و جیغ جیغ پرنده هایی که از دور دست به گوش می رسند ... نور آفتاب گرم و ملایم روی بدنته و لذت می بری از این گرمای دلنشین ... چشمهات رو می بندی و روحت رو می سپاری به آغوش خدا ... بغل گرم و مهربون خدایی که می دونی مهربون ترین هاست ... بغلی که می دونی امن ترین آغوشیه که می تونه وجود داشته باشه ... بغلی که می دونی خیلی وسیعه و برای دو نفر هم جا داره ... آره ! درست فهمیدی ... بغلی که برای من هم جا داره ... بغلی که اگه تو یک طرفش باشی ، حتما منم طرف دیگه اش هستم و خوشحال و راضی لبخند می زنم ... 

گوارای وجودت این آغوش گرم و مهربون ... 

  • رها رها