قدیما بوی تابستون رو دوست داشتم, بوی شهریور رو دوست داشتم, اخرای تابستون خوشحال بودم ... منتظر اومدن پاییز بودم ... ولی تازگیا حالم از همه چی به هم میخوره ... از تابستون متنفرم ... حوصله ی بچه ها و شیطنتشون رو ندارم . تمام طول تابستون عذاب می کشم تا تموم بشه ... تا مهر بیاد و بچه ها برند مدرسه و من نصف روز راحت باشم . خلاصه اصلا مادر خوبی نیستم . به بچه هام گفتم الهی بمیرم بی مادر بشید تا راحت بشید ... دیگه کسی نباشه که اینقدر حرصش بدید و همش طلبکار باشید ... از بس تازگیا حرص میخورم چند بار فکر کردم برم پیش یه مشاور یا روانپزشک ... بگم یه قرصی, یه کوفتی بده من بخورم خر و بی خیال بشم و بشینم به دنیا لبخند بزنم ! ولی نرفتم! هی گفتم خودمو دست این مشاورا و روانپزشکهای دیوونه ندم! من که مشکلی ندارم! فقط شور زندگی از وجودم رفته ... فقط کم صبر و کم تحمل شدم ... باید سعی کنم اروم باشم. بی خیال باشم . دلم سنگ بشه ... دلم برای هیشکی نسوزه... مهربون نباشم . ادم هر چی می کشه از دل مهربون و نازکش می کشه .... خدایا این دل بی طاقت رو از من بگیر ... سنگم کن ... سنگ ....