چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

و دیگر هیچ!

سلام علیکم

امروز سه شنبه 11 بهمن می باشد. یک صبح سرد ابری زمستانی. این دو روز اصفهان حسابی بارون اومد. خداراشکر برای این باران های زمستانی... چند سال بود اینجوری برف و بارون نیومده بود اصفهان. 

این دو روز خیلی مشغله داشتم و نشد بیام اینجا بنویسم. گاهی روزها خیلی خسته میشم از همه چی ولی بازم میگم باید تلاش کنم. دوباره سعی می کنم تمام توانم را جمع کنم. 

این مدت کسانی گذرشون به این وبلاگ افتاده و کامنت گذاشتند یا سراغ رمز گرفتند. یکی دوبار دیگه هم فکر کنم اینجا نوشتم که این پستها برای من حکم روزمره نویسی داره و مسائل روزمره زندگیم را می نویسم. برای همین رمز می گذارم که راحت باشم و هیشکی هم رمزش را نداره و نمی خونه. فقط برای خودم می نویسم. 

زندگی یه خانم 45 ساله که همسر و بچه و هزار مشغله داره چیا می تونه داشته باشه که خوندنش به درد بقیه بخوره؟ حتما تجربه و درس زندگی داره ... ولی خب می خوام این تجربه ها برای خودم باشه...

مثلا دیشب مامانم فشارش بالا رفته بود و توی گردن و سرش تیر می کشید و دو ساعت بردمش دکتر و بیمارستان و نوار قلب گرفتند ازش و دارو و امپول و اینا... 

این دو سه سال اخیر خیلی وقتها درگیر بیماری پدر و مادرم بودم... چندین بار بستری شدند و کلی استرس و نگرانی و برو و بیا... وقتی پدر و مادر 70-80 ساله داشته باشی و بیماری های زمینه ای داشته باشند و هی روز به روز پیرتر و مریض تر بشن دیگه اینم جزو روتین زندگی ات میشه که هی هر بار یکی شون زنگ بزنه و بگه حالم بده بیا بریم دکتر... وقتی هم من بچه ی مسئولیت پذیرتر و دلسوز تر و نزدیک تر باشم! 

خلاصه خیلی وقتها توی این پستها همین مسائل و مشکلات روزمره را می نویسم تا ذهنم آروم بشه... تا یادم باشه روزها داره چه جوری می گذره...

یا مثلا بعد از چند سال که لوستر نداشتم توی خونه و همینجور چهارتا لامپ معمولی وصل بوده به سقف، لوستر خریدیم همین چند روز... اونم با کلی حرص! ولی خب بالاخره دیروز لوسترها وصل شد. قشنگ هم شد... 

خلاصه من یک عدد زن میانسال تحصیلکرده ی خانه دار هستم که اهل نوشتن و شعر و ادب هم هستم، برای دل خودم یه چیزایی می نویسم... اوقات فراغتم با کتاب خوندن و فیلم دیدن طی میشه و ورزش و پیاده روی و معاشرت با دوستان... 

خیلی ساله وبلاگ نویسی می کنم و از 30 سال پیش هم عادت داشتم به روزانه نویسی و خلاصه از قدیم یه دفتری داشتم که هر روز بنویسم... خیلی ها هم نوشته ها و قلمم را دوست داشتند و بارها تشویقم کردند که بنویس و چاپ کن... چندین مقاله و داستان چاپ شده هم دارم... ولی همچین دنبال چاپ کردن و نوشتن هدفمند هم نیستم... نوشتن برای من لذت بخشه و فقط دوست دارم برای دل خودم بنویسم. آپولوی خاصی نمی خوام هوا کنم و نمی خوام به بشریت خدمتی کنم یا اثری بگذارم یا حتی لذتی ببخشم! اینهمه آدم توی دنیا نوشتند... بسه... من فقط برای دل خودم می نویسم و اینکه لذت ببرم و زندگی برام قشنگ تر طی بشه... 

اهان اینم بگم که  روح عاشقی هم دارم. همیشه با عاشقونه نویسی هم کیف کردم. بنابراین گاهی هم از عشق و عرفان میگم و می نویسم. یا بهتره بگم قبلا می نوشتم! 

پارسال به یکی از دوستان خوش نویس اهل دل یه تابلو خط سفارش دادم. این تابلو الان روی دیواره و دارم نگاهش می کنم... این شعر را برام با خط خوش نوشت: 

ما اهل دلیم و بی دلانیم همه

بر دلبر خویش جانفشانیم همه

هرچند فنا شدیم در بحر فراق

از دولت عشق جاودانیم همه

 

خلاصه ماییم و دولت عشق و جاودانگی و دیگر هیچ...

  • رها رها
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها

نمی دونم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها

بی حسی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها

دنیا... دنیا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امسال همون اوایل فروردین، این سال را برای خودم اینجوری تعریف کردم که تا میشه خودم باشم. خودم را سانسور نکنم و لذت ببرم. خودم را هرجوری که دلم می خواد و عشقم می کشه بروز بدم... پی دل هیشکی نرم جز خودم... با هر کسی دلم خواست وقت بگذرونم، هر جا دلم خواست برم یا نرم، هرجوری و هر جایی دلم خواست بنویسم. هر کسی را نمی خوام از زندگیم حذف کنم. برای رشد و پیشرفت خودم تلاش کنم. در زمینه های مختلف خودم را رشد و توسعه بدم و بهبود ببخشم. 

و الان که داریم کم کم به پایان سال نزدیک میشیم هی دارم نگاه می کنم به سالی که گذشت... خیلی از خودم خوشحال و راضیم... خیلی به خودم افتخار می کنم... خیلی تونستم سبک زندگیم را تغییر بدم... توی خیلی مسائل تونستم تنظیم و تعادل ایجاد کنم. تونستم با آرامش بیشتر از زندگیم لذت ببرم. تونستم خیلی از مسائل را حل کنم. سال پر چالش و سختی بود ولی خیلی خوب رد شدم از همه مسائل... 

گاهی اینقدر دنیای ما و اطرافیان مون زیر و رو میشه که ممکنه شوک بشیم... ممکنه ندونیم باید چیکار کنیم. ممکنه ریتم زندگی از دستمون رفته باشه. ولی خب با کمی تلاش و مدیریت و گذر زمان دوباره ریتم زندگی را در دست می گیریم. دوباره خیلی چیزها را بازسازی می کنیم. دوباره تغییر می کنیم. دوباره رشد می کنیم. 

گاهی که مطالب چند سال پیش وبلاگم یا فیس بوکم را می خونم خنده ام می گیره، انگار باورم نمیشه اینقدر شرایط تغییر کرده و خودم هم اینقدر متحول شدم. در عین حال که یه چیزایی در عمق روح و فکر و شخصیتم ثابت مونده ولی خیلی چیزها هم تغییر کرده... 

چند ماهه میرم باشگاه... همون باشگاهی که از ده سال پیش هم می رفتم. از عمد هر ماه با یه مربی و یه سانس مختلف گرفتم.می خواستم ببینم کدوم یکی از مربی ها بهتره... می خواستم ببینم فضای کدوم کلاش را بیشتر دوست دارم. بعد بین سه تا مربی دیدم هر کدوم یه نقاط ضعف و قدرتی دارند. سبک و روش های مختلف ورزش میدن. روحیه شون فرق می کنه. یکی شون را انرژی و روحیه اش را بیشتر دوست داشتم. یکی شون نظم کلاس و حرکاتش بهتره... یکی شون زیاد حرف می زنه مخ آدم درد می گیره! هاها... خلاصه هر کدوم یه سازی می زنند. جوری که با خودم فکر کردم برای اسفند ماه کدوم را انتخاب کنم؟ شاید اونی را انتخاب کنم که از نظر اخلاق و روحیه و انرژی بیشتر پسندیدمش... حرکات را هم درست و اصولی یاد می داد. چون می خوام ماه اسفند را خیلی بیشتر لذت ببرم انشالله... حتی موسیقی هایی که توی کلاس می گذاشت را بیشتر دوست داشتم. حس رهایی و سرخوشی بهم می داد. 

توی این سال یاد گرفتم به هیشکی و هیچ جا و هیچ موقعیتی خودم را عادت ندم و وابسته نکنم. با آدم ها مختلف حرف بزنم و بچرخم و توی همه کار تعادل داشته باشم. سراغ هیشکی را نگیرم زیاد. فضا بدم هرکسی خودش خواست بیاد سمتم. نخواست هم بره به سلامت.

تمرین کردم از خط و مرزها و هویت و مسائل شخصی خودم بیشتر محافظت کنم. هر کسی را توی حریم خودم راه ندم.  

تمرین کردم توی نقش ناجی یا نجات دهنده یا عقل کل نرم! نخوام برای کسی راه حل بدم. نخوام نظر خودم را تحمیل کنم. نخوام قضاوت کنم. نخوام به کسی کمک کنم یا نجات بدم. یاد گرفتم توی مسائل دیگران غرق نشم. تا کسی ازم کمک نخواسته قدمی برندارم و دخالت نکنم. 

آدم های مختلفی سعی کردند بهم نزدیک بشن یا بخوان برام درد و دل کنند. هوشیار بودم که درگیر مسائل شون نشم. حواسم بود فاصله را رعایت کنم. حواسم بود به موقع دور بشم. 

دیشب به ل فکر کردم. دلم خواست یه موقع بهش پیام بدم و احوالش را بپرسم و ازش تشکر کنم برای نقشی که سال گذشته توی زندگیم داشت. دوستی که حضورش و انرژی اش خیلی برام خوب بود. و در عین حال مدیریت کردم که زیاد درگیر نشم. مدام دورهمی و گل و گشت داشتند و هی منو دعوت می کرد. ولی من نمی خواستم زیادی توی اون جمع هاشون باشم. و تونستم خیلی قشنگ و معقول رفتار کنم که هم دوستی هامون حفظ بشه و هم زیادی درگیر نباشیم. 

خداراشکر در این سال دستاوردهای خیلی بزرگ و خوبی داشتم. و چقدر این تلاش ها و نتیجه گرفتن ها بهم می چسبه... گاهی باید این شیرینی را مزه مزه کرد... دقیقا مثل این گز که الان گذاشتم توی دهانم... گاهی باید نشست و عمیق و آسوده نفس کشید و مرور کرد همه چیز را... سختی ها را... تلاش ها را... یاس و غم ها را... ناامید نشدن ها را... و بعد کم کم به نتیجه رسیدن ها را... 

امروز بعد از چند روز که از ریحانه خبر نداشتم بهش زنگ زدم. این روزها از دست پسرش حرص می خوره که درس نمی خونه. و اون دو تا فسقلی که کلاس اول هستند  و هی کلاس ها انلاین و باید خودش بیشنه باهاشون درس و مشق کار کنه... بعد فکر کردم چقدر سالها گذشته و هر ماه و هر سال دردسرها و چالش ها یه مدلی میشن... 

باید همیشه هوشیار باشم... باید همیشه تعادل را نگه دارم... باید حواسم به ریتم زندگی باشه... باید مدام در تغییر و تحول باشم و به هیچ چیزی عادت نکنم. 

خدایا شکرت بابت همه چی...

یاحق

به وقت چهارشنبه 5 بهمن ماه 1401

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تلالو آفتاب...

بعضی روزها وقت نمی کنم بیام بنویسم... به جاش وقتی میام بنویسم وقت بیشتری می گذارم... گاهی بعد از نوشتن دلم شعر می خواد... میرم مثلا اسم یه شاعری را سرچ می کنم و همینجور دلی چند تا شعر می خونم... امروز از اون روزایی بود که بعد از چند روز اومدم سراغ لب تاب و نوشتن... دلم شعر خواست... اشعار شمس لنگرودی را سرچ کردم. چند تایی را خوندم... گفتم اینجا هم بگذارم... تقدیم به خودم و اگر کسی گذرش به اینجا میفته :

آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم ، چشم‌های مان را می‌بندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود

  • رها رها
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها

هوگه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها