چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دلتنگم ... حوصله ام سر رفته ، نمی دونم باید چیکار کنم ... هی سرم رو به کارهای خونه گرم می کنم ... 

امروز سعی کردم یه ذره دیگه داستانم رو بنویسم ... کمی نوشتم ... ولی زود خسته شدم ! کلا انگار بی هدف شدم ! دیگه هیچی برام مهم نیست ... 

اگه یه فیلم خوب داشتم می نشستم میدیدم الان ... ولی فیلم هم ندارم ...

امروز ته چین مرغ و بادمجون پختم ... خوشمزه شده بود ...

فردا ولی نمی دونم چی بپزم !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دیدی وقتی مثلا یه دوستی رو بعد از چند سال میبینی نمی دونی از کجا براش بگی ، الانم شده نقل نوشتن من ! چون چند وقته کمتر نوشتم الان دقیقا نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم ...

ذهنم مثل یه پرنده از این شاخه به اون شاخه میپره و نمی دونم روی چی تمرکز کنم ...

فیلمهای زیادی دیدم این مدت و درباره شون ننوشتم ... احساسات متفاوت و متناقضی داشتم و ننوشتم ... 

یه وقتایی از دست خودم عصبانی ام ... یه وقتهایی هم بی خیال میشم ...

مگه ممکنه چند سال وقت و عمرت رو با یه نفر بگذرونی و بعد فراموشش کنی ؟ نه نمیشه ... ممکنه کمرنگ بشه ولی پاک نمیشه ... خیلی وقتها یادش می افتی ... فقط کاش کسی دروغ نگه ... کاش از اعتمادت سو استفاده نکنه ... کاش کاری نکنه که دیگه به هیشکی اعتماد نکنی ... کاش جوری نشه که از هرچی احساسات و عشقه متنفر بشی ... 

دارم دوباره سریال شهرزاد رو میبینم ... هرچی از قباد خوشم میاد از اون فرهاد چلمنگ لجم میگیره ! هاها ... کلا انگار احساسات لوس به دل آدم نمیشینه ... عشق انگار توی دوری و نزدیک شدن و دور شدن با مزه تره ... 

می خوام برم ماکارونی بپزم ... دارم چاووشی گوش میدم ...دلتنگم ... گاهی دل آشوب میشم ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

منه بدون عشق ...

عاشق بودن خیلی به آدم انرژی میده ... و خب معلومه برای کسی که همیشه عاشق بوده ، سخته عشق رو کنار گذاشتن ...

این مدت شور عاشقی از وجودم رفته ... خیلی وقتها خسته و بی حوصله هستم ... از کارهای تکراری خسته شدم ... ولی خب سعی می کنم خودم رو به بی خیالی بزنم و عمر رو سپری کنم ... 

نمی دونم چرا نوشتنم نمیاد ! تابستونیه آرامش ندارم ... بچه ها تا ساعت یک و دو نصف شب بیدارند و تلویزیون روشنه ... از اونطرف صبح اول وقت کلاس دارند و باید بلند بشیم و بدو بدو بریم کلاس ... خودم هم کلاس پیلاتس دارم اول وقت ... 

کلا وقت و آرامش و تمرکز ندارم ... ولی باید کم کم وقت بذارم و ذهنم رو سر و سامون بدم و بیشتر بنویسم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

میام دوباره ...

این روزا خیلی الکی الکی سرم شلوغ شده و مشغله دارم ... گاهی از خستگی و دلتنگی و کلافگی می خوام بمیرم ولی نیومدم اینجا بنویسم ... هنوز به دوستهام خبر ندادم که اینجا می نویسم . ولی قصد دارم کم کم برم خبرشون کنم و شروع کنم نوشتن رو ... نوشتن حالمو خوب می کنه ... نوشتن باعث میشه خودمو و احساسات و افکارم رو پیدا کنم ... باعث میشه تخلیه ی روحی روانی بشم ... 

چند روز مشغول جشن نامزدی خواهرزاده ام بودم ... 

هنوزم پسرم رو توی مدرسه ی مورد نظرم ثبت نام نکردم و کلی اعصاب و انرژیم برای همین کار رفته ... امروز صبح تا ظهر دوباره دنبال مدرسه های مختلف بودم ... دو جا که مدرسه های خوبی هم هستند گفتند بیار پرونده اش رو تا ثبت نامش کنیم . پسرم باهوشه و معدلشم خوبه ... ولی یه جا یه مدرسه ی معروفتر رو دنبالش بودم که گفته تا اخر هفته بهتون خبر میدیم ...

الانم جایی برام کار پیش اومد دوباره برم به کارم برسم دوباره میام اخرشب مفصل تر می نویسم ...

واقعا نمی خوام نوشتن و وبلاگ نویسی و روزانه نویسی رو کنار بذارم ... باید هر روز بنویسم ... میام دوباره ...

  • رها رها

یک ، دو ، سه !

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یه مدت خواستم بی خیال روزمره نویسی و وبلاگ نویسی بشم ، ولی بیشتر و بیشتر توی روزمرگی غرق شدم و دلم تنگ شد برای نوشتن . درسته که خیلی از وبلاگها و مطالبم از بین رفت ولی خیلی هاشم هنوز هست و وقتی می خونمش حس خوبی بهم دست میده ... مثلا اینکه ببینم پارسال یا چهار سال پیش توی مرداد ماه چیکار می کردم . کجا بودم و چه حسی داشتم ... اینه که تصمیم گرفتم بازم بنویسم ...

امروز صبح دخترم کلاس زبان داشت اول وقت ... بردمش رسوندمش دم کلاس ، بعدش رفتم مدرسه اش برای ثبت نام . بعدش رفتم دم مدرسه پسرم که می خوام اسمش رو بنویسم و هنوز ننوشته اند ... دیگه گفت چهارشنبه حتما بهتون خبر میدیم ... بعدش رفتم خرید از سوپری ... می خواستم الویه درست کنم برای ناهار ... اومدم خونه و بعد دوباره رفتم دخترم رو آوردم ...

فردا عصر خونه ی خانم گل کیان دعوت دارم برای دورهمی ... پنج شنبه هم که جشن نامزدیه دختر خواهرمه ... جمعه هم مهمونی خونه ی مادرشوهر ... یهو در رحمت باز شده ! یه وقتهایی هم هفته ها هیچ خبری نیست ...

عمرم داره مفت مفت می گذره ... باید داستانم رو بنویسم و تموم کنم ... باید دوستام بخونند تا انگیزه داشته باشم ... بهتره برم چند تا از دوستام رو خبر کنم و بگم دارم اینجا می نویسم ... بعدشم داستانم رو بنویسم و ادامه اش رو اینجا بذارم تا بخونند ...

هنوز به نوشتن توی بیان عادت نکردم ! دارم امتحان می کنم ببینم اینجا چطوری میشه پست رمزدار گذاشت ... هنوزم نفهمیدم ... می خوام داستانم رمزدار باشه ... 

  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 30 تیرماه بود ... گلی وشوهر و بچه هاش برای ناهار اینجا بودند ... کلی خاطرات قدیمی رو مرور کردیم ...


خیلی دلتنگم ولی دارم تحمل می کنم ... 

زیاد انگیزه و حوصله ندارم بیام توی این وبلاگ بنویسم ... کلا هم این روزا خیلی مشغله داشتم ... این هفته انشالله عقد ص است . برای سیسمونی ه هم کلی رفتیم خرید ...

کلا یه سر دارم و هزار سودا ... وقت مناسب برای نوشتن نداشتم و ندارم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

می نویسم ...

هم دلم می خواد یه چیزی بنویسم هم حوصله اش رو ندارم ! هر روز هزار جور مشغله ... تند و تند روزها و ماهها می گذرند و میرند ... دو ماهه دیگه باهاش حرف نزدم ...


چهارشنبه پنج شنبه گلی جان اصفهان بود ...


خوشم میاد از موضع قدرت بنویسم و بعضیا رو حرص بدم !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بدخواب شده ام ... شبها خوابم نمی برد ... فکر و ذهنم هزار جا می گردد ... از بیست سال پیش را مرور می کنم و می آیم تا حالا ... همه ی سالها و روزها و ماهها را می شمرم ... هی فکر می کنم کی دوباره پیداش کردم ! چند ساله؟؟؟ چرا داریم پیر میشیم ؟ چرا عمرمون رفت؟ چرا 40 سالم شده ؟ 

دیوانه ام ! دیوانه ...

کاش مثل آدمهای دیگر فکر هیچی را نمی کردم ... کاش اینقدر عاشق نبودم ... کاش اینقدر دلتنگ نبودم ... 

تا چند سال پیش انگار اینقدر گذر زمان را حس نمی کردم ... انگار هنوز امید داشتم به زندگی ... فکر می کردم یک وقتی دنیا بر وفق مراد ما می شود ! ولی حالا انگار دیگر ناامید شده ام ... انگار دیگر فهمیده ام که هیچ معجزه ای رخ نمی دهد ! زندگی همین تکرار مکررات است و همین به پایان نزدیک شدن ... 

هیچ کس حالم را نمی داند ... دلتنگ و پریشان ... 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

دلتنگم... هزار حرف دارم برای گفتن و نوشتن... ولی نمی شود ... نمی خواهم.... نمی دانم ...

گیجم... نمی دونم عاشقم یا نیستم, نمی دونم کسی عاشقمه یا نیست... 

دلم می خواد کسی از عمق تاریخ دربیاد و همه چی را برام واضح و شفاف کنه... یه عمرعاشقی کردم ولی الان روزگاری شده که درهمه چی شک کردم... دیگه نمی فهمم کی عاشقه و کی نیست...

  • رها رها