امشب زده به سرم ... دارم شب زنده داری می کنم ....
کاش می دونست چقدر حالم بده ...
دلتنگی داره رسما دیوونه ام می کنه ... باید یه فکری برای خودم بکنم ! این نشد وضع ! واقعا مغزم داره منفجر میشه ... باید بشینم با خودم حرف بزنم ببینم چی می خوام از زندگیم؟
اصلا زندگی عادی یادم رفته ... اصلا یادم رفته بدون یادش چطور میشه زندگی کرد ... هی برمی گردم عقب ... هرچی فکر می کنم میبینم جای خالیش همیشه توی زندگیم بوده ... همیشه یه خلا بوده ... همیشه نبودنش آزارم داده ... ولی خب توی یه مقطعی سرم رو به یه کارایی گرم کردم و سعی کردم دوام بیارم ... همون سال 81-82 جاش بدجور خالی بود ... ولی مادر شدنم باعث شد سرم گرم بچه داری بشه و موقت یادم بره ... دوباره سال 84 داشتم دیوونه می شدم که خودم رو مشغول خوندن برای کنکور ارشد کردم ....فوق قبول شدم و مشغول درس خوندن ... دو سه سال مشغله ی درس و اومدن بچه ی دوم سرم رو گرم کرد ... سال 88 ولی فیلم یاد هندوستان کرد و پیداش کردم ....دیگه از اون روز آروم نگرفتم ... روز به روز دیوونه تر شدم ... نمی تونم فراموشش کنم ... نمی تونم ... توی برزخ موندم ... نمی تونم داشته باشمش ... نمی تونم ببینمش ... حتی نمی تونم صداشو بشنوم ... ولی از توی فکر و مغز و قلبم هم بیرون نمیره ... دنیا برام جهنم شده ... می دونم اگه حتی ساکن همین شهرم بود هیچ گلی به سرم نمی زد ... ولی نمی تونم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
درسته که سعی می کنه بگه بهم اهمیتی نمیده ... درسته که سه چهارماهه اصلا سراغم رو نگرفته ... ولی منه لعنتی دلتنگی و دیوونگی اونم حس می کنم ... داغون شدنش رو حس می کنم ... توی خودم لحظه به لحظه میمیرم ... فرو می ریزم ...کاش می شد بمیرم و از این رنج رها بشم ... هیشکی درد و رنج منو درک نمی کنه ... هیشکی ... حتی یه نفرم نمی فهمه من چی میگم ... اندازه ی هزار سال خسته ام ....
توی ذهنم آشفته است... دل و قلبم هم ... حال خودمو نمی فهمم... ظاهرا به روی خودم نمیارم ... ظاهرا به امورات زندگی روزمره می رسم ...با هیشکی کاری ندارم ... ولی بیتابم ... عشق پدرم رو دراورده ! توی یه هپروت بدی دست و پا می زنم ... فکر نکنم هیچوقت آروم بگیرم ... یه جور دیوانگی ... یه جور درد بی درمون ... چند تا دوست صمیمی دارم از دوران دانشگاه که یه گروه تلگرامی کوچولو داریم ... میشینم برای اونا قصه و خاطره میگم ...
به وضوح درک می کنم که حالم خوب نیست ... پریشانم ... هیچی آرومم نمی کنه ... اونقدر که دیگه توان نوشتن منظم هم ندارم ... هذیان میگم انگار ....
دلتنگم ... بی تابم ... تمرکز ندارم ... کتاب "خانوم " مسعود بهنود رو دستم گرفتم و دارم می خونم ولی حواسم پرت و پلاست ... دو سه صفحه می خونم ، بیتابم ... بلند میشم یه سری به گوشیم می زنم ، می دونم خبری نیست ... ولی همینطور الکی هی یه سری به تلگرام می زنم ، یه سری به فیس بوک .... هیشکی برام پیامی نخواهد گذاشت ، کسی دلتنگم نیست ، کسی بهم فکر نمی کنه ...می دونم ... ولی خب دلم داره بهانه گیری می کنه ...هرچند دیگه محل نمیذارم به دل بهونه گیرم ... دلم دیگه داره تمرین می کنه مودب و متین باشه ...
دیروقته ... خوابم گرفته ... هیچ مرهمی بهتر از خواب نیست ...
از حرفهایی که بوی دورغ و ریا میده خوشم نمیاد ... حرف اگه صاف و صادق و بی شیله پیله باشه واقعا به دل میشینه ... ولی حرفهای الکی که از ته قلب نمیاد همینطور معلق میمونه وسط زمین و آسمون و به هیچ دلی نمیشینه ...
چقدر سبک زندگی ها فرق می کنه ، چقدر بعضیا با عزت زندگی می کنند و چقدر بعضیا حقیر و بدون عزت ... واقعا دست خودمونه که چه جور زندگی رو طلب کنیم ... واقعا دست خودمونه که دیگران باهامون چه جوری رفتار کنند ... دلم گاهی برای بعضیا می سوزه ... اونایی که خودشون باعث حقارت خودشون هستند ، اونایی که راحت می تونند سبک زندگی شون رو تغییر بدن ولی نمی خوان یا نمی فهمند ... اگه کسی رو بهش یه جورایی نزدیک باشم یا بشه بهش بگم بهش میگم ... ولی اگه نشه فقط سکوت می کنم و دلم می سوزه .... هیچی بهتر از بی نیازی و قناعت و عزت نفس نیست ... آدم یه ذره خودش رو به زحمت بندازه ولی خودش رو حقیر نکنه ...
الان که اینا رو می نویسم توی ذهنم دو نفر از خویشان هست ... یکیشون یه دختر جوانی هست که تقریبا سه ساله ازدواج کرده ولی فوق العاده تنبله و نمی تونه زندگیش رو مدیریت کنه و باعث شده مدام شوهرش بهش سرکوفت بزنه حتی توی جمع های فامیلی ... خب من دلم می سوزه برای این دختر ... چند بار بهش گفتم که یه ذره عزمت رو جزم کن و به زندگیت برس و یه ناهار و شامی بپز و جوری رفتار کن که زندگیت بهتر بشه و اینقدر از شوهرت و اطرافیانت حرف نشنوی و اینقدر زیر سوال نری ، ولی خب کو گوش شنوا ؟ اصلا انگار نمی فهمه و همه جا همینطور نشسته و دست به سیاه و سفید نمی زنه و خب همه توی روش یا پشت سرش هزار جور حرف می زنند .
یک مورد دیگه بازم یه زوجی هستند که حدود 6 ساله ازدواج کردند و یه بچه ی حدود سه ساله هم دارند ولی خانمه همیشه و در طول هفته همش خونه ی پدر و مادرش هست و شوهرش نمی دونم وضع مالیش رو به راه نیست یا خسیسه اصلا خرجی نمی کنه و همش سرکاره و صبح میاد زن و بچه اش رو میذاره خونه ی پدر زن ، آخر شب میاد دنبالشون ، خودشم میاد شامش رو می خوره و ناهار فرداش رو هم ظرف می کنند می برند .... یعنی فقط شبها خونه ی خودشون می خوابند . خونه هم مال خودشونه و مستاجرم نیستند . یعنی ساعت 11 شب میرند خونه ی خودشون می خوابند ، صبح ساعت هفت دوباره دختره میاد خونه ی باباش .... و خب هرچند پدر زن و مادر زن دارند تحمل می کنند و هیچی نمیگن ولی به نظرم خیلی داماده داره تحقیر میشه .... دیگه اونجوری که باید عزت و حرمت نداره ... دیگه کسی تحویلش نمیگیره ... کسی منتظرش نمی مونه ... اگه دیر بیاد یه غذای سرد شده یا دم دستی میذارند جلوی روش ... بچه اصلا هیچ محبتی به پدرش نداره ... چون اخر شب که دیگه داره خوابش میبره پدر رو میبینه و اصلا رابطه ی نزدیکی بین بچه و پدر نیست ... اونوقت به نظر کدوم آدم عاقلی اینجور زندگی کردن خوبه ؟؟؟
بهتر نیست اون زن و بچه توی خونه خودشون بمونند و حتی اگه شده نون و پنیر بخورند ولی هر روز خونه ی یکی دیگه نباشند ؟ بهتر نیست اون آقا شب یه ذره زودتر بیاد توی خونه و یه هله هوله ای بخره برای بچه اش و از در بیاد توی خونه که بچه حداقل ذوق اومدن باباش رو داشته باشه ؟ بهتر نیست اون خانم توی خونه ی خودش باشه و یه ذره به خودش و زندگیش برسه و یه شام مختصری بپزه و به شوهرش بگه منتظرتم تا بیای با هم شام بخوریم ؟؟؟ تا اینکه خونه ی باباش باشه و شامشون رو بخورند و یه ذره غذای سرد شده بکنه توی ظرف یه بار مصرف که برای شوهرش ببره ....
امشب این شعر رو دیدم و لذت بردم ازش ....
مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است ،
ما دو مغرور ، دو خودخواه ، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است ،
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید قلم است ،
عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود ، متهم است ،
می روی ، دور نرو ، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است ،
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم ، بنشین تازه دم است ...
چند روز مسافرت بودیم ... اردبیل خوش گذشت... مقبره ی شیخ صفی و دریاچه ی شورابیل و شهر سرعین ... سرشیر و عسلهای خوشمزه ... کبابها و ماستها و دوغهای محلی ... آب و هوای دل انگیز ... همه خوب بودند ...
سه تا کتاب خوب خریدم از اردبیل که مشتاق خوندنشون هستم ...
مشغله و گرفتاریهای زندگیم زیاد شده ... خسته میشم گاهی ... دلم استراحت می خواد ولی نمیشه ... هنوز ریخت و پاش های سفر جمع نشدند ... هنوز دارم لباس می شورم ...
از لحاظ احساسی و حال و هوای عاشقی به بن بست رسیدم ... دیگه عاشق هیشکی نیستم ... دیگه دلم برای کسی تنگ نمیشه ... یه جورایی حتی پشیمونم بابت اون همه احساسی که خرج آدمای اشتباهی کردم ... حالا دیگه هیشکی برام مهم نیست ...برای آدمها ارزش قائلم و بی تفاوت نشدم . ولی دیگه احساس عاشقونه ای خرج کسی نمی کنم ... همه چیز در حال عادی و نرمال و انسانیت ... دیگه هوای عاشقونه ای به سرم نمی زنه ...
حتی از ماجراها و حرف و بحث های سیاسی و فرهنگی هم منزجر شدم ... دیگه حالم از همه چی به هم می خوره ... چند روز بحث سر حجاب آزاده نامداری ، چند روز ژن خوب پسر عارف ، چند روز حرفهای لیلی گلستان ، بعدش دختر خلخالی ....
همش مسخره بازیه به خدا ..... همه شون نون به نرخ روز می خورند ... حالم به هم می خوره از بحث های روشنفکری .... اخه من یه زمانی با خیلی از اینایی که الان ادعا دارند از دور یا نزدیک حشر و نشر داشتم ، همون مریم شبانی که الان رفته با فاطمه صادقی مصاحبه کرده رو 20 ساله می شناسم ... از همون روزایی که جوجه دانشجویی بیش نبود ... فریبا داوودی رو می شناسم که یه زمانی چادر سرش بود و خودشو داشت جر می داد که نماینده مجلس بشه ... دخترش رو ... دامادش رو ... همه شون از هر طرف باد بیاد همون طرف می رند ... همه شون هم نون معروفیت یا خانواده شون رو می خورند ... اینا همش زر زر الکیه که من کاری به پدرم نداشتم و خودم رشد کردم و بزرگ شدم و فلام و بهمان ... خانواده و پدر و مادر و ارتباطات تاثیر داره در رشد کردن یه نفر ... توی ایران همه جا پارتی بازیه ... پدر با نفوذ داشته باشی کلی از راه رو رفتی ... حالا هرکسی که باشی ! پسر عارف باشی ، یا دختر ابراهیم گلستان ، یا دختر صادق خلخالی ، یا دختر هاشمی رفسنجانی .... اون بدبختی که یه پدر کارگر و در به در داره خودشم بکشه به پای اون آدمای دارای ژن خوب نمی رسه !!!!! مگر اینکه انقلاب بشه و یهو بچه کارگرا به قدرت برسند !
اینجا درد و دل کردم وگرنه همه جا ساکتم و توی دلم میگم گور پدر همه شون .... حتی گور پدر اونی که من یه زمانی عاشقش بودم و با همین کله گنده ها می گشت و نون به نرخ روز می خورد ... اونم ژن خوب داشت ....
دلتنگم ... حوصله ام سر رفته ، نمی دونم باید چیکار کنم ... هی سرم رو به کارهای خونه گرم می کنم ...
امروز سعی کردم یه ذره دیگه داستانم رو بنویسم ... کمی نوشتم ... ولی زود خسته شدم ! کلا انگار بی هدف شدم ! دیگه هیچی برام مهم نیست ...
اگه یه فیلم خوب داشتم می نشستم میدیدم الان ... ولی فیلم هم ندارم ...
امروز ته چین مرغ و بادمجون پختم ... خوشمزه شده بود ...
فردا ولی نمی دونم چی بپزم !