دلم برات تنگ میشه لعنتی ... فراموشت نمی کنم ... خسته ام ... به اندازه ی هزار سال خسته ام ... خسته ام از دوریت ، از بی وفاییت ...
حداقل به خوابم بیا ... بذار فکر کنم که بهم فکر می کنی ...
امروز نشستم فیلم سوته دلان علی حاتمی رو دیدم ... خیلی عالی بود ... خیلی عالی بود این فیلم ... چند جاش گریه ام گرفت ... نمی دونم چرا اینهمه سال هزار تا فیلم الکی رو دیده بودم ولی سوته دلان رو ندیده بودم تا حالا ! حالا تازه دارم می فهمم چرا میگن فیلمهای حاتمی شعره ... تازه دارم می فهمم چه قوتی داره دیالوگهاش ... سوته دلان هم سن منه دقیقا ... من متولد 56 هستم و سوته دلان هم ... سوته دلان هم یک عاشقانه ی آرام بود ... خیلی قشنگ عاشقیت را توضیح داده بود ... این مسلمونی که توی این فیلمهای قبل از انقلابه رو بیشتر از اینی که الان هست رو قبول دارم ... اون قدیما انگار همه دلشون صاف و پاک بود و شفاف بودند ... دروغ نمی گفتند ... عاشقیشون ، روسپی گریشون ، کاسبی شون ، عزادارایشون ، عروسیشون .... همه چی مثل آدمیزاد بود ... همه چی سر جای خودش بود ... ولی حالا دیگه هیچی سر جای خودش نیست ... همه چی شده مسخره بازی و دروغ و نفاق و دوز و کلک ....
فیلمهای علی حاتمی خیلی واقعیه ... خیلی زندگی و آدمها رو همونجور که هستند نشون میده ... وقتی رقیه چهره آزاد رو توی فیلمهاش میبینم انگار دقیقا مادربزرگ خدابیامرزم رو میبینم ... تمام خط به خط دیالوگها قشنگ و زیبا و به یادماندنی هستند ... می خوام بازم ببینمش این فیلم رو ... ارزش چند بار دیدن رو داره ...
در ضمن احساس پیری می کنم ! 40 ساله شدم ... میبینم خیلی از هنرپیشه هایی که مال دوران ما بودند یا پیر شدند یا مردند ... ولی یه جورایی هم احساس می کنم دارم پخته میشم ... داره عقل به کله ام میاد ... خیلی چیزا رو بهتر می فهمم ...
ولی خداییش بلا روزگاریه عاشقیت ....
من مطمئنم اگه توی هر کشور دیگه ای بودم حالا یه جوری استعدادهام بروز بیرونی پیدا کرده بود ... ولی در این کشور عزیز و خوشگل هیچ کاری پیش نمیره ... همش محدودیت و محدودیت ... بهترین مدرسه ها و بهترین دانشگاهها درس خوندم و استعداد زیادی داشتم و دارم که ازش هیچ استفاده ای نشده و همش هرز رفته .... هیچ جا بهمون اجازه فعالیت و خلاقیت ندادند ... کلا حروم شدیم ... از بین رفتیم ... به درک ! به جهنم !
کلا ما بازماندگانیم ... نسل سوخته ... در عشق ناکام ... در کار و فعالیت و همه چی ناکام ...
نمی خوام ناله کنم ... تنها کاری که واقعا سالها و سالها دوست داشتم و دارم نوشتن بوده ... اگه تا اخر عمر بتونم فقط و فقط اون چیزی که دلم می خواد رو بنویسم و یه اثر ماندگار از خودم باقی بگذارم عالیه .... نباید دلسرد بشم ... باید بنویسم ... باید ادامه بدم ... حتی اگه امکان چاپش توی ایران نباشه ، احتمالا خارج از کشور میشه چاپش کرد ... یه داستان بی نظیر و عالی .... باید عزمم رو جزم کنم و بنویسمش و تمومش کنم ...
یه وبلاگی رو خوندم ، یه کتاب معرفی کرده بود به اسم "جاسوس " از پائولو کوئیلو ... و بعد یه پاراگراف ازش نوشته بود که دوسش داشتم ...
و بهترین پاراگراف کتاب نصیحتی است از زبان آمادئو مودیلیانی:
«بدان که چه میخواهی و از انتظاراتت فراتر برو. رقصت را بهتر کن، زیاد تمرین کن و هدفی عالی برای خود تعیین کن، هدفی که رسیدن به آن سخت باشد. چون رسالت هنرمند همین است: این که از محدودیتهایش فراتر برود. هنرمندی که کم بخواهد و به همان اندک دست یابد، در زندگی شکست خورده است.»
کاش منم یه زمانی بتونم از محدودیتهام فراتر برم ...
تا ننویسم راحت نمیشم ! اینم یه خصلت دیوونگی منه که که یه حس یا حرف یا فکر تا وقتی که توی ذهنمه و ننویسمش راحت نمیشم ... مثل خوره روحم رو می خوره ... داغونم می کنه ... برای همین باید یه جای دنج گیر بیارم و بنویسم تا راحت بشم ...
حالا اینجا ، جای دنجیه که من می تونم راحت هرچی توی فکر و روحم هست رو بیرون بریزم و نجات پیدا کنم ...
چند روز پیش یعنی حدود دو هفته پیش اونی که سالهاست بهونه ی عاشقیم هست و بیشتر از یک ماهه بی خیالش شدم و دیگه سراغش رو نگرفتم ، توی فیس بوک یه پستی نوشت که فکر کنم به خاطر من نوشته بود ! از دو تا فیلم یاد کرده بود و یه متن عاشقونه نوشته بود در رابطه با اون دو تا فیلم ، یکی کازابلانکا و اون یکی " در دنیای تو ساعت چند است " ... کازابلانکا رو دیده بودم و می دونستم جریانش چیه ، ولی در دنیای تو ساعت چند است رو ندیده بودم ... همون روز رفتم دیدمش ... خیلی عالی بود و به دلم نشست ....سالها بود به سبک فرهاد یا همون دیوونهه عاشقی کرده بودم ... سالها کسی رو مثل گیله گل دوسش می داشتم ... خیلی ها بهم گفتند دیوونه ... سالهاست عاشقیت دیوونه ام کرده ... اونی که عاشقشم مثل گیله گل توی یه کشور دیگه است ... سالهاست ازش دورم ... مثل خود دیوونه ها نشستم از دور نگاهش می کنم ....
این فیلم و اون نوشته چند روزه توی روحم بال بال میزنه ... این چند روز نشستم همه ی شجره نامه ی علی حاتمی و لیلا حاتمی و علی مصفا و زری خوشکام رو خوندم ....
دلم می خواد فیلمهای قدیمی علی حاتمی رو ببینم ....
ما یه اینجور عشقی رو تجربه کردیم ... اونم برای همین اون متن رو نوشته که منو قلقلک بده ... ولی من بنا رو روی این گذاشتم که دیگه به روی خودم نیارم ... که دیگه سراغی ازش نگیرم ...
همه ی آدمها تنها هستند ، خیلی هم تنها ... هیچ آدمی حرف و احساس یک آدم دیگر را نمی فهمد . هیچ کس نمی داند که در دل و فکر و روح دیگری چه می گذرد ... آدمها موجودات پیچیده ای هستند ... آدمهای پیچیده ی تنها ... همه نقش بازی می کنند ... سعی می کنند که در چشم دیگران دوست داشتنی و با کلاس و با شخصیت به نظر بیایند . سعی می کنند حرفهایی بزنند که هر کسی که شنید یا خواند فکر کند چه آدم با سواد و روشنفکر و دانایی ! چقدر عاقل است ! چقدر خوب می فهمد ! چقدر خوب حرف می زند ! چقدر با کمالات است !
خیلی کم هستند آدمهای ساده و صاف و شفافی که ظاهر و باطنشان یکی باشد ... که ادعا نداشته باشند ... هم نشینی با چنین آدمهایی آرزویم است ...
دلم گرفته ... این وبلاگ را درست کردم که گاهی از دلتنگی هام بنویسم ...
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من ...
سیمین بهبهانی