چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

وبلاگ من ...

الان نزدیک غروبه ، دلم خواست بیام سراغ وبلاگم . مدتیه هی توی فکرمه که بیام مثل چند سال پیش ها بیشتر توی وبلاگ بنویسم و تخلیه روحی روانی بشم . من که عادت دارم به نوشتن . ولی مدتیه بیشتر توی تلگرام و فیس بوک و اینا بودم . ولی راحتی و حس خوبی که قبلا توی وبلاگ داشتم رو هیچ جا دیگه نداشتم . حالا هم که دیگه تلگرام فیلتر شده و اینستا رو هم که هیچوقت دوست نداشتم . حوصله ی واتس آپ رو هم ندارم . کلا دارم شدیدا فکر می کنم که مثل قبلا ترها بیام توی وبلاگ و فقط برای دل خودم بنویسم . کلا بی خیال تلگرام و اینستا و واتس اپ و اینا بشم . 
بعد الان دلم خواست مثل قدیما وبلاگ بخونم ! رفتم سرچ کردم و چند تا وبلاگ تازه به روز شده رو باز کردم . از یکیشون خوشم اومد نشستم پستهای روزمره نویسیش رو خوندم و لذت بردم و یاد ایام قدیم افتادم ! منظورم 5-6 سال پیش هست که هنوز وبلاگ نویسی مد بود ! 
توی فیس بوک دوستهای آدم مشخصند و آدم می دونه کیا می خونند و یه جورایی حس خوبی نداره ! ولی اینجا راحت ترم ! اصلا معلوم نیست کی می خونه یا نمی خونه . واقعا انگار دارم برای خودم و با خودم حرف می زنم . نگران قضاوت هیشکی هم نیستم . 
یه ذره سرما خوردم . رفتم دارچین و زنجبیل و بهار نارنج با یه ذره زعفران ریختم توی قوری و روش آب جوش ریختم . الان خوردم این دمنوش رو ... خیلی خوب بود ...
سعی می کنم بازم دلتنگی ها و حرفها و فکرهام رو بیام همین جا بنویسم . 
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یه تلخی مثل نسکافه ...

صبح پنج شنبه 13 اردیبهشت است . هزار تا کار دارم ، ولی سر می زنم به همه ی فضاهای مجازی ! به فیس بوک ، تلگرام ، واتس آپ ، اینستا ! قرار نبود اینقدر آلوده ی این فضاها بشم . ولی پا به پای دوستان ، هر چقدر هم دیر ولی رفتم ... در همین حد که سر بزنم ... در همین حد که باخبر باشم ...

ترانه ی ایمی واینهاوس که عاشقشم رو دوباره میبینم و روزم رو می سازه ... یاد خاطرات چند سال پیش میفتم ... دوباره هی گوش میدم ...

چند تا پیام برای دوستان توی تلگرام و واتس آپ میذارم ... از بک تو بلک میگم ... از حس عاشقی ... از رنج همیشگیش ... و اینکه من حس خوشبختی دارم که اینقدر مزه های خوب چشیدم توی زندگی ... شاید کار مهم دیگه ای نکرده باشم ، شاید شغل مهمی نداشته باشم ، شاید کتاب ننوشتم هنوز ، شاید معروف نشدم ، شاید موقعیتی برای پز دادن نداشتم ، ولی زندگی آروم عمیقی داشتم برای خودم ، برای لذت بردن و عاشقی کردن همیشه وقت داشتم ، اگه توی ذهن دو سه نفر هم جاودان شده باشم همون کفایت می کنه ... 

رژیم گرفتم برای هزارمین بار ! سخته خیلی ! چند روز باید ادم خودشو بکشه تا یک کیلو کم بشه ، بعد کافبه فقط یه روز بری مهمونی و یه ذره رعایت نکنی ، همون وقت یک کیلو اضافه میشی ! ولی خب باید ادامه داد ... رژیم و پیاده روی و اینکه حواسم باشه که این اضافه وزن خیلی آسیب می زنه ... 

با اینکه زیبایی تلخی

اما یه تلخی مثل نسکافه ! 

دارم رستاک گوش میدم ...

وسوسه نوشتن یا ننوشتن برای تو دیوونه ام کرده ! گاهی مطمئنم که بهم فکر می کنی و دلت تنگ شده برام . گاهی هم میگم نه بابا عین خیالت نیست و اصلا منو یادت رفته !

گاهی میگم بیام برات توی فیس بوک بنویسم تا شاید بخونی و ازم خبر داشته باشی . گاهی هم میگم ولش کن ! بذار بی خبر باشه . بذار فکر کنه فراموشش کردم ! 

یک بار ، حتی یکبار هم مثل بچه ی آدم نگفتی که چه حسی داری به نوشته هام ... منم دیگه والا عقلم قد نمیده ! نمی فهمم باید چیکار کنم . 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

فقط تو - فقط من

ما ادما تا وقتی که همدیگه رو داریم ، قدر هم رو نمی دونیم . وقتی فاصله افتاد ، وقتی از دست رفتیم ، اونوقت تازه می فهمیم چی شده ! 

دور از هم بال بال می زنیم ولی حاضر هم نیستیم غرورمون رو زیر پا بذاریم ...

من از دلتنگی می میرم ... تو حالت خوش نیست ... دلمون رو خوش می کنیم به نوشتن چند تا پست ... 

همه ی احساسمون رو مخفی می کنیم توی کلمات بی سر و ته ... جوری که هیشکی نفهمه اینا چیه که نوشتیم ! خب لابد خوشمون میاد از اینجور عذاب کشیدن و نصف جون شدن ... شاید احمقیم ... شایدم دیوونه ایم ... 

زندگی لعنتی مسخره تر از این حرفهاست ... سالها و روزها تند تند می گذرند ... 

فقط من بودم که گل رز به دست منتظرت میموندم ...

فقط من بودم که می نشستم به حرفهات گوش میدادم و غرق لذت می شدم و تو تند تند حرف می زدی برام ...

فقظ توی آغوش من بود که گریه می کردی ، ناامید می شدی ، و بعد خوشبخت ترین آدم روی زمین بودی !

فقط من بودم که آزاد و رها برات می نوشتم و اجازه می دادم همه ی روح من رو به نظاره بشینی ...

فقط من بودم که برات از همه ی دنیا می گفتم ... فقط من بودم که می تونستی هر چیزی رو ازم بپرسی و بخندی و بگی با تو راحتم ... 

فقط برای من بود که حتی لازم نبود حرف بزنی ... حرف نزده می خوندمت ...

و فقط من بودم که همیشه مطمئن بودی برمی گردم ... 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

بهار

بهار, هوای بهاری, درختها با برگهای جوان ... همه و همه دلتنگم می کند... دیوانه کننده است هوایی که مرا یاد تو می اندازد . 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یکی دیگه از خاله هام به رحمت خدا رفت ... سرشت سوگناک زندگی ...

چند روز پیش مثلا تصمیم گرفته بودم بشینم بنویسم و یه کاری بکنم که باز دوباره از زمین و آسمون برامون باریدن گرفت ! همین بدو بدوهای کارهای زندگی ... بیماری دخترم ... پاش که توی اتله ... هزار تا کار دیگه ... همه ی تمرکزم رو از دست میدم ...

یه دوست عزیزی برام کلی هدیه فرستاده بود ... شیرین و دوست داشتنی ... 

زندگی مجموعه ای از تلخی ها و شیرینی هاست ... آمیخته به هم ... تا میای یه مزه ی خوب رو بچشی ، یه مزه ی تلخی هم بوجود میاد ... و هی تکرار و تکرار و تکرار ... 

فقط توی مراسم خاکسپاری هست که آدم می تونه راحت و بی دغدغه یه دل سیر گریه کنه و نگران قضاوت هیشکی نباشه ...

دلتنگی هایم را باد ترانه ای می خواند ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش می تونستم راحت بنویسم ... از دلتنگیهام بنویسم ... از اینکه که حالم خوب نیست ... از اینکه چقدر بد شد که اینجوری شد ...

تو چطور دلت اومد منو بذاری کنار ؟ چطور دلت اومد دیگه منو نداشته باشی ؟ 

زندگی اینجوری تلخ و کشنده است ... بی هیچ امید و انتظاری ... 

کسی حال منو نمی فهمه ... حرفی هم نمیشه زد ... باید تحمل کرد ... فقط تحمل و صبوری ... 

امشب سرم درد می کنه ... شاید دوباره سرما خورده باشم ... یه قرص سرماخوردگی خوردم ... پای دخترم پیچ خورده و آتل بستیم براش ... باید استراحت کنه ...

خیلی خسته ام ... از همه چی خسته ام ...

چطور فراموش کردی اون همه نزدیکی رو ؟

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

مدرسه چهارباغ

امروز دلم گرفته بود . ایام عید نوروز اصولا از اصفهان بیرون نمی رویم . تحمل شلوغی را نداریم . از اول عید هم بیشتر وقتمون صرف مهمانی های دید و بازدید شده بود . ولی امروز توی خونه بودم و دلم می خواست برم توی طبیعت . دلم می خواست جایی برم که حال دلم رو بهتر بکنه . با همسرم و بچه ها از خونه زدیم بیرون . همسرم گفت : کجا بریم ؟ من گفتم بریم بیشه ناژنون پیاده روی کنیم . پسرم گفت بریم کوه صفه . دخترم گفت بریم سینما ! ولی همسرم رفت سمت میدون انقلاب یا به قول قدیمی ها مجسمه ! گفت : میریم پیاده توی چهارباغ ... خیلی وقته نرفتیم ... گفتم : آره فکر خوبیه ... از وقتی راه ماشین رو چهارباغ بسته شده و خیابون سنگفرش شده دیگه نرفتم ... دلم تنگ شده برای اون حال و هوای نوستالژیکش ... نرسیده به میدون انقلاب ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم سمت میدون و بعدشم پیچیدیم توی چهارباغ ... هوای دلچسب بهاری ... درختهای سبز خوش رنگ چهارباغ ... سکوت دل انگیزی که توی خیابان چهارباغ حاصل شده چون دیگه توی خیابان ماشین رد نمیشه و همه باید پیاده برند ... همه با هم یه آرامش خوبی بهم داد . احساس می کردم برگشتم به اون زمانهای قدیم که ماشینی در کار نبود و مردم با پیاده راه می رفتند توی این خیابون ... محو زیبایی های خیابان و مغازه های قشنگش شده بودم که رسیدیم به در مدرسه چهارباغ ... توی همه ی این سالها ، هزاران بار از جلوی مدرسه چهارباغ رد شده بودم ولی حتی یه بار هم نرفته بودم توی مدرسه رو ببینم . ولی امروز مدرسه چهارباغ با همه ی قشنگی هاش منو دعوت کرد . دربش برای مسافران نوروزی باز بود و بلیط ورودی برای هر نفر 2000 تومان . همسرم و بچه ها مثل همیشه داشتند رد می شدند از جلوی این مدرسه ی دوران صفویه ... ولی من همونجا میخکوب شدم و صداشون کردم که بیایید بریم داخل مدرسه رو ببینیم . هنوز یک ساعتی مانده بود تا غروب . بلیط گرفتیم و وارد مدرسه ی چهارباغ شدیم . همون دم در ورودی جادو شدم ! مثل یک بهشت کوچک بود ! یک بهشت کوچک که منه اصفهانی اولین بار بود می دیدمش .هوا ، هوای بهشت بود ، صدای فواره های آب که با دلبری می ریختند به نهر میان باغ ... چنارهای تنومند سر به فلک کشیده ... سروهای زیبا ... گنبد و مناره های مسجد چهارباغ ... ایوان ها و حجره های مدرسه ... کاشیکارهای هنرمندانه ... حوض بزرگ آبی ... بوی شب بوها... همه و همه یک بهشت کوچک درست کرده بودند ... بهشتی که باعث بسط روحم شد ... روح بیتابی که در این بهشت کوچک قرار گرفت ... هیچ جای دیگری نمی توانست اینقدر حال روحم را خوب کند ... این مدرسه ی قدیمی پر از انرژی مثبت و عشق بود ... عشقی که دست نوازش کشید بر سر و روی روح غمگینم ... مرا در آغوش خود جای داد ... روی نیمکتهای این بهشت کوچک نشستم و ساعتها نفس کشیدم ... بوی بهار را ... بوی عشق را ... بوی دل انگیز دوست را ... و زیر لب زمزمه کردم :
گفتی که به دل شکستگان نزدیکی
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست !

حضرت دوست لا به لای برگهای چنار می وزید ، در قطرات آب از فواره فرومی ریخت ... و همراه با بوی شب بوها مرا نفس می کشید ... بوییدمش ... بوییدمش ... بوییدمش ...
  • رها رها
  • ۰
  • ۰
خیلی ازم دوره ... خیلی نمی شناسمش ... خیلی بیگانه شده ... هیچگونه آشنایی بینمون نیست ... اصلا نمی دونم کجاست و چطوری زندگی می کنه ... اصلا نمی دونم دنیاش چه شکلیه ... اصلا نمی دونم به چیا فکر می کنه ... نمی دونم روزش رو ، هفته ها و ماهها و سالهاش رو چطوری سپری می کنه ... نمی دونم همه ی سالهای عمرش رو چطوری گذرونده ... هیچی از این آدم نمی دونم ... این آدم فقط یه اسمش برای من مونده ... این اسم هم دیگه معنا و مفهومی نداره ... این اسم رو هم باید رها کرد ... رها کرد و فراموش کرد انگار هیچوقت وجود نداشته ...
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

اولین روز بهار

خب امروز اولین روز بهار سال 97 بود ... خداراشکر که سال جدید هم به سلامتی شروع شد ...

 هنوز هم هستند دوستانی که تشویقم می کنند به نوشتن . که میگن امیدواریم یه روزی کتابت چاپ بشه و بتونیم بخونیم . بهشون گفتم دل و دماغ و حوصله اش رو نداشتم و چند وقته چیزی نمی نویسم . ولی خب آرزوش توی دلم بوده و هست ... اینکه یه زمانی یه چیزی بنویسم و یه اثری از خودم به جا بذارم . امیدوارم امسال این اتفاق بیفته ...

دلتنگی و دوست داشتن و اینا دیگه یه قصه ی تکراری و نخ نماست ... دیگه گویا گفتن و نوشتن نداره ...

حالم خوبه در مجموع ... ولی پاهام مدتیه درد می کنه ، نمی دونم از خستگیه یا اضافه وزن یا چیز دیگه ... یه مدت باید با خودم مدارا کنم ببینم بهتر میشم یا نه ... 

روانشناسیم توی شناخت آدما و درک حال و هواشون خیلی خوبه ... زود میگیرم که هر کسی چه حالی داره و توی چه وضعیتی سر می کنه ... گاهی سعی می کنم به هر کسی بگم دریافت هام رو ، گاهی هم فکر می کنم گفتن نداره و بهتره سکوت کنم ... دور بگردم و چیزهایی که می فهمم رو بیان نکنم .

بعضیا ذاتا دلبرند ... از همه دل می برند ... بعضیا یه جوری هستند که به دل هیشکی نمی شینند ... هی سعی می کنند خودشون رو توی دل کسی جا کنند ولی فایده نداره ... بعضیا حس ترحم دیگران رو جلب می کنند ... بعضیا کاملا مشخصه دپرسند و باید درمان بشن ... بعضیا عشق رو گدایی می کنند ... بعضیا ضعیفند ... بعضیا ترسو اند ... بعضیا از واقعیت فرار می کنند ... بعضیا اعتماد به نفس ندارند ... بعضیا مدام دنبال تایید دیگران هستند ... 

می تونم نکات ضعف و قوت هر کسی رو بذارم کف دستش ! بگم ببین شخصیتت اینجوریه ... اینو تغییر بده ، یا دیگه براش تلاش نکن ! ولی خب بهتره هیچی نگم ... سکوت ... سکوت بهترین کار دنیاست ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

غم غریبی ...

غم غریبی عزیزم ، زرد و شکسته ات نکنه ؟!

غربت خیلی بد چیزیه ... غربت از جنس اونی که می خوای رو نداشته باشی ... از اون جنسی که کسی رو نداشته باشی مثل کوه پشت سرت باشه ... 

عشق اونجوری خوبه که بدونی یه نفر همه جوره پات وایساده ... که به خاطرت زمین و زمان رو به هم می دوزه ... 

این سال 96 هم داره اخرین نفسهاش رو می کشه ... تموم شد با همه ی خوبی ها و بدیهاش ... یک هفته دیگه مونده ... امروزم چهارشنبه سوریه ... 

عید هم عیدهای قدیم ... یه عشقی بود ، یه شوری بود ، یه انتظاری ...  حالا دیگه همینجور رفع تکلیفی اماده میشیم برای بهار ... یه خونه تکونی در حدی که زندگی تمیز باشه چهار نفر میان خونه مون نگن ای بابا چرا یه دستی به سر و روی خونه نکشیدی ! 

اون وقتا برامون مهم بود نو شدن  سال ... تغییر و تحول ها ... عشق و دوستی ها ... پیام تبریک فرستادن ها ... ولی حالا دیگه هیچ کدومش رنگ و بویی نداره ...

زندگی بدون عشق تو صفایی نداره نازنین ! 

می فهمی ای دور ؟! می فهمی ای که همیشه نیستی ؟! می فهمی تویی که رفتی ؟! 

مزه و حاصل این عمر ، تو بودی ...

تویی که رفتی ... تویی که نیستی ... 

خب دیگه اینم سرنوشت ما بود ... کاریش نمیشه کرد ... لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی ... امیدوارم به تو سخت نگذره ... امیدوارم تو شاد باشی و حال دلت خوب خوب خوب ... امیدوارم کسی رو داشته باشی که عاشقت باشه ... امیدوارم کسی رو داشته باشی که وقتی خوابی نگاهت کنه و قربونت بره ...

  • رها رها