این دنیا خیلی برام سخت و نفس گیر شده ... خسته شدم دیگه ... کاش می شد بمیرم و برم ...
هیچی دیگه نمی خوام از این دنیا ...
بدون من هم دنیا می گذره ... هیچ اتفاقی نمی افته ...
فقط شاید یه ذره برای بچه هام سخت باشه ...
خیلی ناراحتم ... گور پدر این دنیا ... تازه نمی دونم اگه بمیرم اونطرف اوضاع بهتره یا بدتر ؟! می ترسم اونطرفم بهتر از اینجا نباشه !
چه حکایت از فراقت ؟؟؟
خدایا کاش بیای بغلم کنی ...
چند وقته همه چی رو قاطی کردم ... حالم خوب و بر قرار نیست ... نمی دونم می خوام چی بنویسم یا چی ننویسم ... نمی دونم می خوام چیکار کنم ... همینطور بلاتکلیف و قاطی هستم ... نه دیگه حس عاشقونه نوشتن دارم ، نه حس مطلب جدی و درست و حسابی نوشتن ! حتی حس نوشتن روزمرگیها رو هم ندارم ... حرفی باشه برای دو سه تا دوست توی تلگرام میگم و والسلام ...
ولی باید حالم خوب بشه ... باید بازم بنویسم ...
گاهی البته توی فیس بوک می نویسم ...
کلا دیگه وبلاگ نویسی داره از سرم می افته ... دیگه انگار وقتش رو ندارم ... و گرنه گاهی بدم نمیاد آزاد و رها بنویسم ... از غم هام ... از ناراحتی هام ... ولی نمی دونم چرا دیگه حسش نیست ...
کلا احساساتم تموم شده ... مدام میگم گور پدر همه !!!
شاید پاییز برسه وقت بیشتری پیدا کنم ...
هنوز به این وبلاگ عادت نکردم و باهاش زیاد حال نمی کنم ... برای همین کمتر می نویسم .
از اون طرف بیشتر وقتها توی تلگرام برای دوستام می نویسم و این باعث شده کمتر وبلاگ بنویسم...
ولی می دونم که همین وبلاگ نویسی بهتره ... هنوزم لذت می برم از خوندن وبلاگهای قدیمیم ...
دیشب یعنی شب عید قربان مهمونی مفصلی گرفتم ... هم تولد دخترم رو برگذار کردم و هم پاگشای عروس و داماد جدید بود ...
مهمونی به سلامتی گذشت ولی خیلی خسته شدم ...
این شهریوریه خیلی مشغله دارم ... هفته ی دیگه هم جشن عقد دخترخواهرمه ... انشالله این کارها به سلامتی طی بشه از اول مهر بچسبم به خوندن و نوشتن ...
سلام عشقم !
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده ... مثل دیوونه ها شدم ...بی تابم ... خسته ام ... دلم می خواد زندگی تعطیل بشه ... دنیا تموم بشه ... بسه دیگه ... بسه دیگه اینهمه در به دری ... اینهمه دلتنگی ... اینهمه خستگی ...
برام دعا کن ... دیگه نمی دونم چی بگم و چیکار کنم ... هیشکی حرف آدمو نمی فهمه ... هیشکی نمی فهمه چه سخت و تلخ و کشنده است این دوری ... دلم یه خواب ابدی می خواد توی آغوش تو ... سر بذارم روی شونه ی تو و بخوابم و دیگه بیدار نشم ...
اول شهریور اومد ... شهریور قشنگ که دوستش دارم ... هوا هم کمی خنک شده همین دو روز ...امروز مدرسه ی دخترم بودم ... کتابخانه اش ... قول همکاری داده ام ... مدرسه را دارند نونوار می کنند ... حس خوبی است این همه شور و هیجان و آماده کردن فضای مناسبی برای درس خواندن و بزرگ شدن بچه ها ...
ذهنم شدید درگیر نوشتن شده است ... باید بنویسم ... باید بنویسم ...
تازگیا از همه ی آدمها خسته شدم ... حوصله ی حرف و نقل ندارم . مدام به خودم میگم به من چه که بقیه چیکار می کنند ؟! از این منظر که نخوام در زندگی کسی تجسس کنم ، نخوام دخالت کنم ، نخوام نظری بدم ، چون حتی خواهر و مادر و اطرافیان هم دلشون نمی خواد کسی از کارشون سر دربیاره که نظری بده ! دل سوزوندن برای دیگران هم فایده ای نداره . هر کسی مشغله های خودش رو داره ، هر کسی هم فکر می کنه خودش عقل کله ... هیشکی هم حرف هیشکی دیگه رو قبول نداره ... برای همین تازگیا بیشتر سعی می کنم از آدما فاصله بگیرم و وقتی هم می بینمشون یا تلفنی باهاشون حرف می زنم فقط در حد سلام و احوال و خداحافظ ! اگه مجبور نبودم همین حداقل ها رو هم با کسی رفت و اومد نمی کردم . دو تا خواهر دارم که خواهر بزرگه هم دو تا دختر داره که تازگی داماد هم آورده ... یه موقع چند وقت یه بارم دور هم جمع بشیم صد تا حرف و نقل و اعصاب خردی از توش بیرون میاد ! برای همین اصلا دلم نمی خواد حتی با خواهر برادرم هم دور هم جمع بشیم ... اینه که ترجیح میدم سرم گرم کتاب خوندن و رفت و اومد با غریبه ها باشه ... یه دوست غریبه ... یه دوست دور ، بهتره برای هم صحبتی تا کسانی که از خون خودت هستند ... فامیل شوهر هم که در حد ضرورت چند هفته یه بار ....
روزگار غریبی است نازنین ... تقریبا میشه گفت از همه دل بریدم ... کاری به کسی ندارم ...
روزها و ماهها و سالها خیلی سریع می گذرند ... اونقدر که اصلا باور نمی کنیم ... مثلا به یه دوستی که دو ساله دارم باهاش مدام حرف می زنم توی تلگرام ، میگم باورت میشه 2 ساله همش داریم با هم حرف می زنیم ؟؟؟ دوستی که 16 ساله ندیدمش از نزدیک ...
دیروز رفتم عیادت یه دوست قدیمی ... یه دوست دوران دبستان و دبیرستان که پاش شکسته بود ... دندانپزشک موفقیه برای خودش ...
کارها و مشغله های زندگی زیاده ... گاهی روزا حوصله اش رو ندارم ولی گاهی روزا هم می چسبم به کارها و هزار تا کار انجام میدم ...
دارم کتاب "خانوم " مسعود بهنود رو می خونم ...
خیلی احساس فرهیختگی می کنم گاهی وقتها !!! اشتباه می کنم که وقت نمیذارم کتاب بنویسم ! هر وقت توی گروههای دوستام حرفی می زنم یا خاطراتی رو تعریف می کنم میگن خیلی نوشته هات شیرینه ... خیلی قلمت خوبه ... خیلی به دل میشینه ... ولی خب حیف و صد حیف که تا حالا ننشستم جدی یه چیزی بنویسم !
لابد اگه در تقدیرم باشه یه موقعی می نویسم آنچه باید بنویسم رو ...
یه دوستی هم رفته ایتالیا مدام عکس میذاره از موزه ها و مجسمه ها و خودش که ایستاده در نمایی نزدیک به اون اثر هنری یا تاریخی .... فکر می کنم ما خودمون هم داریم به تاریخ می پیوندیم ....
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکلِ آسان کجا
حالم خوب است ... ملالی نیست جز دوری تو ... تو ولی همیشه هستی ... لحظه به لحظه هستی ... آنقدر یکی شده ای که دیگر احتیاج به دیدار نیست ! در من نفس می کشی ...
خسته ام ... به استراحت احتیاج دارم ... برایم دعا کن ...