بهار, هوای بهاری, درختها با برگهای جوان ... همه و همه دلتنگم می کند... دیوانه کننده است هوایی که مرا یاد تو می اندازد .
بهار, هوای بهاری, درختها با برگهای جوان ... همه و همه دلتنگم می کند... دیوانه کننده است هوایی که مرا یاد تو می اندازد .
یکی دیگه از خاله هام به رحمت خدا رفت ... سرشت سوگناک زندگی ...
چند روز پیش مثلا تصمیم گرفته بودم بشینم بنویسم و یه کاری بکنم که باز دوباره از زمین و آسمون برامون باریدن گرفت ! همین بدو بدوهای کارهای زندگی ... بیماری دخترم ... پاش که توی اتله ... هزار تا کار دیگه ... همه ی تمرکزم رو از دست میدم ...
یه دوست عزیزی برام کلی هدیه فرستاده بود ... شیرین و دوست داشتنی ...
زندگی مجموعه ای از تلخی ها و شیرینی هاست ... آمیخته به هم ... تا میای یه مزه ی خوب رو بچشی ، یه مزه ی تلخی هم بوجود میاد ... و هی تکرار و تکرار و تکرار ...
فقط توی مراسم خاکسپاری هست که آدم می تونه راحت و بی دغدغه یه دل سیر گریه کنه و نگران قضاوت هیشکی نباشه ...
دلتنگی هایم را باد ترانه ای می خواند ...
کاش می تونستم راحت بنویسم ... از دلتنگیهام بنویسم ... از اینکه که حالم خوب نیست ... از اینکه چقدر بد شد که اینجوری شد ...
تو چطور دلت اومد منو بذاری کنار ؟ چطور دلت اومد دیگه منو نداشته باشی ؟
زندگی اینجوری تلخ و کشنده است ... بی هیچ امید و انتظاری ...
کسی حال منو نمی فهمه ... حرفی هم نمیشه زد ... باید تحمل کرد ... فقط تحمل و صبوری ...
امشب سرم درد می کنه ... شاید دوباره سرما خورده باشم ... یه قرص سرماخوردگی خوردم ... پای دخترم پیچ خورده و آتل بستیم براش ... باید استراحت کنه ...
خیلی خسته ام ... از همه چی خسته ام ...
چطور فراموش کردی اون همه نزدیکی رو ؟
خب امروز اولین روز بهار سال 97 بود ... خداراشکر که سال جدید هم به سلامتی شروع شد ...
هنوز هم هستند دوستانی که تشویقم می کنند به نوشتن . که میگن امیدواریم یه روزی کتابت چاپ بشه و بتونیم بخونیم . بهشون گفتم دل و دماغ و حوصله اش رو نداشتم و چند وقته چیزی نمی نویسم . ولی خب آرزوش توی دلم بوده و هست ... اینکه یه زمانی یه چیزی بنویسم و یه اثری از خودم به جا بذارم . امیدوارم امسال این اتفاق بیفته ...
دلتنگی و دوست داشتن و اینا دیگه یه قصه ی تکراری و نخ نماست ... دیگه گویا گفتن و نوشتن نداره ...
حالم خوبه در مجموع ... ولی پاهام مدتیه درد می کنه ، نمی دونم از خستگیه یا اضافه وزن یا چیز دیگه ... یه مدت باید با خودم مدارا کنم ببینم بهتر میشم یا نه ...
روانشناسیم توی شناخت آدما و درک حال و هواشون خیلی خوبه ... زود میگیرم که هر کسی چه حالی داره و توی چه وضعیتی سر می کنه ... گاهی سعی می کنم به هر کسی بگم دریافت هام رو ، گاهی هم فکر می کنم گفتن نداره و بهتره سکوت کنم ... دور بگردم و چیزهایی که می فهمم رو بیان نکنم .
بعضیا ذاتا دلبرند ... از همه دل می برند ... بعضیا یه جوری هستند که به دل هیشکی نمی شینند ... هی سعی می کنند خودشون رو توی دل کسی جا کنند ولی فایده نداره ... بعضیا حس ترحم دیگران رو جلب می کنند ... بعضیا کاملا مشخصه دپرسند و باید درمان بشن ... بعضیا عشق رو گدایی می کنند ... بعضیا ضعیفند ... بعضیا ترسو اند ... بعضیا از واقعیت فرار می کنند ... بعضیا اعتماد به نفس ندارند ... بعضیا مدام دنبال تایید دیگران هستند ...
می تونم نکات ضعف و قوت هر کسی رو بذارم کف دستش ! بگم ببین شخصیتت اینجوریه ... اینو تغییر بده ، یا دیگه براش تلاش نکن ! ولی خب بهتره هیچی نگم ... سکوت ... سکوت بهترین کار دنیاست ...