امشب دلتنگ بودم ... تا دیروقت نشستم و زل زدم به صفحه ی مونیتور ... دلم می خواست چیزی براش بنویسم ... دلم می خواست باهاش گپ بزنم ... ولی هرچی فکر کردم دیدم فایده نداره ! چیزی بگم جوابمو نمیده و ممکنه بدتر دور بشه دوباره ... هیچی نگفتم و دلتنگی هام رو توی دل و قلبم نگه داشتم ... ساعت حدود 2 نصف شب ... فردا سه شنبه است ... کلی کار دارم ... بهتره برم بخوابم و دلتنگی هام هم به خواب برند ... شاید خوابشو ببینم ...
خاطرات دور هم دست از سرم برنمی دارند ... کاش الان اینجا بود و تا صبح حرف می زدیم ... شاید دم دمای صبح بی هوش می شدیم ... شیرین ترین خواب دنیا ...