چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چند هفته پیش که کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی را خوندم بعدش کنجکاو شدم بیشتر درباره اش بدونم. اتفاقی یه صفحه را توی اینستا دیدم که هر باری قسمتی از حرفها یا شعرهای بوکوفسکی را می گذاره. یا قسمتی از ویدئوی مصاحبه باهاش  را. همش داشته سیگار می کشیده یا مشروب می خورده و درباره زندگیش می گفته و درد ها و رنج ها...

امشب یه قسمتی از حرفهاش را دیدم جالب و عجیب بود و در عین حال درست. اینکه طفلکی توی کودکی یعنی شش سالگی تا یازده سالگی تقریبا هر روز کتک می خورده از دست پدرش. اونم با تسمه بهش ضربه می زده. به قول خودش همش درد و رنج می کشیده بدون دلیل! ولی گفت همین درس بزرگی بوده که پدرش داده! باعث شده اون بتونه درد و رنج را توصیف کنه و بیان کنه و بنویسه...  زیر پست هم نوشته بود بوکوفسکی رنج را اینجوری تعریف می کنه:

ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم. باید قبول کنیم تنها راه ادامه دادن ، لذت بردن از رنج هایی است که می کشیم.

به نظرم کاملا درست میگه. ما همه مون رنج داریم و فقط مهم اینه که چطور باهاش مواجه میشیم. قبلا هم فکر کنم خودم یه جا گفته بودم یا نوشته بودم که هنر اینه که از همین رنج ها لذت ببریم و بدونیم هستند ولی چاره ای نیست. دهان کجی بکنیم به رنج و بخندیم و بگذریم.

مثلا من امسال بدترین ضربه را از کسانی خوردم که بهشون می گفتم بهترین دوستان و رفیقام! من از بهترین رفیقم ضربه خوردم. بهترین دوستام که مایه ی شادیم بودند باعث درد و رنج عمیقم شدند. جوری که دیگه هر جا اسم و حرفی از دوستی یا رفاقت می شنوم حالم بد میشه.ته قلبم تیر می کشه. ولی خب اینم یه برگ دیگه از زندگی بود! اینکه حتی به دوست و رفیق بیست ساله هم دل خوش نکنی. بدونی اونا هم آدمهایی هستند با همه ی رنج ها و دردها و حسادت ها و مشکلات خودشون. یه موقع می زنند لهت می کنند و از روت رد میشن و میرن. 

یه جمله ای هم امروز خوندم اونم به نظرم خیلی درست اومد. اینکه وقتی به یه نفر توی درد و رنج ها کمک می کنی و از نکات ضعف و رنج هاش برات میگه، وقتی یه مدت می گذره و با کمک های تو حالش خوب میشه و از بحران رد میشه و قوی میشه، اولین کسی که می زنه له می کنه و ترک می کنه، تویی! چون دیگه دلش نمی خواد تو رو ببینه چون تو به همه ی درد و رنج و نکات ضعفش واقفی! 

به نظرم الینور هم همینجور شد. چند سال من سنگ صبورش بودم و کمکش کردم. وقتی از بحران رد شد و یهو به خودش اومد دید من چقدر می دونم! من چقدر بهش نزدیک شدم! چقدر آگاه هستم از همه چی! بعد خواست انکار کنه و رد بشه. اخرین روز هم چند بار گفت تو منو نمی شناسی! تو فکر می کنی منو می شناسی ولی اشتباه می کنی! 

باشه! قبول! به قول خودت هرچی تو میگی! 

ولی من سعی می کنم از همین رنج هم لذت ببرم! لذت دوست و رفیق صمیمی نداشتن... لذت دیگه به هیشکی اعتماد نکردن... لذت بی نیازی... اینکه دیگه آدم به هیشکی احتیاج نداشته باشه که باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه... اینکه دیگه بدونی خاطرت برای هیشکی عزیز نیست و هیشکی نگرانت نمیشه و از ته دل دوستت نداره...

چند شب پیش توی گروه دوستان دبیرستان سر یه موضوعی که نگران بودم کوتاه حرف زدم. یکی از دوستان که می دونم بهم لطف و محبت داره اومد تند تند شروع کرد به فرستادن جوک و ویدئوهای خنده دار و شوخی کرد تا بخندم و حال و هوام عوض بشه... همونی که چند شب پیش هم دعوت کرد باهاشون رفتم رستوران. یاد الینور افتادم که قبلا همینجوری هوام را داشت و هر وقت ناراحت بودم با شوخی و جوک و مطالب خنده دار باعث میشد شاد بشم.یاد بیابان برهوت افتادم!!! 

یه بار اوایل سال 99 حالم گرفته بود و رفتم توی گروه گفتم حالم خوب نیست و دلم گرفته و دلم می خواد سر به بیابان بگذارم. الینور یه گیفت فرستاد. یه بوته ی خار بود که توی بیابان برهوت قل می خورد و می رفت. بعدش هم عکس شتر و چند تا بیابان و استیکر و چیزهای خنده دار فرستاد. کلی شوخی کرد و حرف زد و گفتیم و خندیدم. بهار سال 99 بود. همون وقتها که هی هر روز بیشتر می فهمیدم چقدر الینور بهم محبت داره. چقدر حواسش به من هست. چقدر حمایتم می کنه. و هر وقت صحبتی از وینگولی می شد می خواست جفت پا بره توی صورتش! و من مونده بودم حیرون و سرگردون! مونده بودم چیکار کنم! نمی شد چیزی بگم. عقلم قد نمی داد. برای خودم توی یه فایلی به اسم بیابان برهوت گاهی می نوشتم! از این حس عجیب... از این چیزی که با قاطعیت حس می کردم و شکی درش نبود. 

من که دیگه بچه نیستم. خیلی تجربه دارم توی این زمینه ها... دیگه جایی بویی از عشق و محبت و توجه به مشامم بخوره زودی متوجه میشم. حسادت عاشق ها را بارها دیدم... هرچقدر هم پروفسور و تحصیلکرده و آدم حسابی باشند آدم ها، وقتی پای عشق و احساسات پیش بیاد، حسود میشن... نمی تونند رقیب را تحمل کنند. می خوان طرف را بکوبند و نابود کنند تا خودشون مورد توجه قرار بگیرند. من اینو توی میم دیده بودم... وینگولی هم حسادت می کرد... الینور هم حسود شده بود...  حتی یک نفر یه بار بهم گفت: من اگه بدونم فلانی را بیشتر از من دوست داری معلومه ناراحت میشم! حسودیم میشه! نمی تونم تحمل کنم!

خلاصه زن و مرد نداره، کوچک و بزرگ و تحصیلکرده و استاد و پروفسور و فلان و بهمان نداره، آدم ها وقتی عاشق میشن، وقتی یه نفر را دوست دارند نسبت بهش حس تملک پیدا می کنند، حس حسادت پیدا می کنند، نمی تونند تحمل کنند رقیب دیگه ای در میدان باشه... نمی تونند تحمل کنند معشوق ، کس دیگه ای را دوست داشته باشه یا بهش توجه کنه...

خلاصه من که دیگه بچه نیستم... همه این چیزها را به وضوح دیدم و احساس کردم. جلب توجه ها... حسادت ها... بغض کردن ها... بهانه گرفتن ها... بی تابی ها... 

خب باید چیکار می کردم؟! دل من که از سنگ نبود... داشتم دیوونه می شدم... خیلی موقعیت سختی هست چنین جایی گیر کردن... 

باید همون موقع فرار می کردم و می رفتم! ولی موندم... سعی کردم با مدارا و مهربانی بگذرانم... 

چه سخت و عجیب گذشت... چه سخت و عجیب... 

منتظرم ماه ها و سالها بگذرد و ببینم نتیجه چه می شود... اگر عمری بود خواهم نوشت...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 2 اسفند است. دیروز قبل از ظهر مامان و بابا اومدند سری بهم بزنند و برای ناهار نگهشون داشتم. تا بعداظهر اینجا بودند و بعد رفتند. حسابی خسته بودم و خوابیدم. بدنم گاهی خیلی خستگی و ضعف داره و گاهی واقعا دیگه نمی کشم و همین کارهای روزمره را هم زورکی انجام میدم. دیشب هم با همسرم فیلم خانه ی گوچی را دیدیم. بد نبود. اونجایی که گوچی همسرش را با تلخی روند و حتی گفت باهات حرفی ندارم و ازت متنفر نیستم ولی دیگه نمی خوام بقیه ی زندگیم را با تو باشم خیلی قلبم مچاله شد. درسته بهش بدی کرده بود و سرد شده بودند نسبت به هم. ولی اینجوری با بی رحمی دیگران را ترک کردن خیلی یه جوریه... چیزی که توی زندگی های امروزی خیلی زیاد شده و خیلی از رابطه ها را یکهو و کشکی تموم می کنند بدون هیچ توضیح و حرف و مدارایی. 

امروز صبح هم به کارام رسیدم و رفتم کتابخونه کتاب قبلی را دادم و دو تا کتاب جدید گرفتم. نمی دونم می تونم بخونم یا نه. این روزها تمرکز نداشتم و شب عید هم هست و اگه بخوام خونه تکونی کنم کارها زیاده. ولی امیدوارم بتونم شبی چند صفحه کتاب بخونم. بعد از کتابخونه هم رفتم پیاده روی. اولش موسیقی گوش دادم و بعدش یاد پادکست شماره 18 جعبه منصور ظابطیان افتادم که درباره سهراب سپهری هست و نامه هایی که بین اون و دیگران رد و بدل شده. شروع کردم به گوش کردن پادکست. خیلی قشنگ بود. به خصوص همون اولین نامه که بهمن محصص براش نوشته بود. هم خنده ام گرفته بود و هم اشک توی چشمهام جمع شد. خیلی نامه اش بوی دوستی و رفاقت و عشق می داد. یاد نامه هایی افتادم که این مدت خودم نوشتم ولی نخواستم نشر بدم. هی فکر کردم به این روح های حساس هنرمند و خاص... به فروغ فرخزاد فکر کردم... به ابراهیم گلستان، به بهمن محصص، به سهراب سپهری... شعرها و ترانه ها به جانم نشست و توی سرما و باد دستهایم را توی جیب سوئتشرتم محکم تر چپاندم و تند تند راه رفتم و از اعماق وجودم لذت بردم و آه کشیدم و با خودم گفتم زندگی همینه... هی با خودم فکر کردم منم نامه ها را منتشر کنم، بعد گفتم ولش کن. بگذار مدتی ساکت باشم و گم و گور... هیشکی از سکوت کردن ضرر نکرده... 

هنوز دلتنگم... هنوز بهت فکر می کنم... هنوز گیجم... ولی خب باید سکوت کنم و بگذارم این روزها بگذرد... باید توی خلوت دل انگیز خودم مطالعه کنم و گاهی بنویسم. 

سهراب سپهری سال 59 مرده و بهمن محصص سال 89... یعنی بهمن سی سال بیشتر زنده بود و لابد چقدر دلش تنگ شده برای رفیقش... دنیا همین کوفتیه که هست... آدمها میان و میرن... آدم ها توی دوره ای به هم نزدیک میشن و دوستی و رفاقت می سازند و بعدش فاصله می گیرند و میرن و می میرند و هیچی!  

سرچ کردم و چند تا نامه های دیگه ی بهمن محصص به سهراب را خوندم. خوب بودند... قشنگ بودند...

خب فعلا همین... تا بعد ببینم چی میشه...

روزی
خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .
در ر گها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .
زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ، کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

هر چه دشنام ، از ل بها خواهم برچید .
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند .
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق، سایه های را با باد .
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها .
بادباد کها ، به هوا خواهم برد .
گلدان ها ، آب خواهم داد .
خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .
خر فرتوتی در راه ، من مگسهایش را خواهم زد .
خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد .
راه خواهم رفت .
نور خواهم خورد .
دوست خواهم داشت.

 

کاش بیست و یک سال پیش قلم دستم شکسته بود و اون متن را برای کلاس ننوشته بودم و این شعر را زیرش ننوشته بودم... کاش الینور را توصیف نکرده بودم و براش ننوشته بودم"چه دوست میدارمش" کاش براش خاطره نساخته بودم... کاش توی چهار خط توصیفش نکرده بودم و بگم روح رهایی داره و به دلم نشسته... و اون لذت ببره و صداش درنیاد و بعد اون دستنوشته جزو عزیزترین ها باشه براش و نگه داره و 14 سال بعد بگه من هنوز دارم نوشته تو رو...  خاک بر سر من کلا !!! خاک بر سر من!!!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یکشنبه اول اسفند است. آخرین ماه سال هم رسید. سالی که دارد تمام می شود. سالی که بین بلاتکلیفی و تلاش و بزرگ شدن گذشت. با خودم تصمیم گرفتم از این ماه آخر لذت ببرم. از آخر سال و اومدن بهار لذت ببرم. ولی اگه درد و رنج اطرافیان بگذارد! 

این دو روز هم خودم هم همسرم حال نامعلومی داشتیم. ترس و نگرانی برای کرونا و اطرافیان. همسرم نگران خانواده اش بود. همش استرس داشت خودش کرونا نگیره. امروز دیگه بهش گفتم بابا بی خیال! کرونا هم گرفتیم که گرفتیم! به درک! بالاخره یه جوری میشه...

از اونطرف من نگران پدر و مادر و خانواده خودم و جنگ و اختلافات بودم. دیروز برادرم زنگ زد و شروع کرد به درد و دل مثلا. منم بهش گفتم من راضی نیستم پدر و مادر پیرمون را اینقدر حرص بدید. اخر حرفها هم گریه ام گرفت. اونم بغض کرده بود. خلاصه همه مون خسته و داغونیم. خدا کنه همه چی ختم به خیر بشه.

دیروز عصر همسرم که اومد بهش گفتم بیا کمی بریم بیرون و خرید کنیم حال و هوامون عوض بشه. گفت باشه بیا بریم. برای دخترم کمی وسایل لازم داشتیم. یه چراغ و لوستر کوچک برای اتاقش خریدیم. چند تا کتاب کمک درسی لازم داشت خریدیم. بعدش رفتیم میدان نقش جهان قدم زدیم. هوا کمی سرد بود و میدان دنج و ساکت و خلوت و فقط صدای درشکه ها می اومد و زیبایی و آرامش همیشگی میدان نقش جهان. چشم دوختم به عالی قاپو و نورها و گنبد مسجدهای قدیمی... با خودم گفتم ببین چقدر آدم ها اومدند توی این میدون و رفتند و حالا دیگه نیستند... دنیا همینقدر الکی هست و محل گذر... باید زد به بی خیالی و لذت برد و دمی اینجا سر کرد و رفت. هی نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت. سعی کردم خودم را آرام و ریلکس کنم.  

بعدش هم رفتیم پیتزا خریدیم و اومدیم خونه. ولی در واقع با همه این اوصاف بازم دلتنگ و دلگیر بودم... بازم حال دلم روبه راه نبود. دلتنگ رفیقم بودم! دلتنگ رفیقی که از دست دادم و هنوز جای از دست دادنش درد می کنه گاهی... ولی خب چاره چیه؟! باید کم کم بگذره و این درد و رنج ته نشین بشه. گاهی فقط دلم می خواد بدونم آیا هنوزم ته دلش دوستم داره؟! می خوام بدونم تصورش از من چی شده؟! چون تعجب می کنم که چطور ممکنه اینقدر سوتفاهم بشه و اون همه دوستی و محبت و نزدیکی از بین بره... اونم بدون دلیل... هیچی نمی دونم... هیچی نمی فهمم... فقط باید زمان بگذره... شاید بعدها بفهمیم. 

کلی کار دارم که باید انجام بدم. برای همین صبح ها دلم مثل سیر و سرکه می جوشه که تند تند به کارهام برسم. حس می کنم زمان و روزها دارند تند تند از دستم فرار می کنند... برم برسم به کارها تا ظهر نشده...

  • رها رها