چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی فهمند...

امروز شنبه 14 اسفند است.

دیروز بعد از مدتها رفتیم خونه ی مادرشوهر گرامی. 

پریشب و دیشب با یک عدد باقالی کمی حرف زدم و باز کلی حقایق دوباره بهم ثابت شد و کلا در تعجب هستم از حماقت آدم ها. یعنی چقدر یه آدم می تونه احمق و خنگ و توی باقالی ها باشه؟! چطور ممکنه کلی حقایق را جلوی چشمش ببینه و براش توضیح بدی و باز بگه نمی فهمم و یه برداشت دیگه داشته باشه؟! چقدر می تونه حسود و خنگ باشه و دنبال توجه؟! توی لایه ی مقدس خدا و انشالله و ماشالله همه چی را پیچیده ولی بوی گند حسادت و ترس و بدبختی اش همه جا را برداشته. هی الکی میگه باور کن من خوشحال بودم از دوستی تو و فلانی! یا باور کن اگه دوباره دوست بشید من خوشحال میشم! ولی مثل روز روشنه که خوشحال نبوده و خوشحال نخواهد شد و از همین وضع بیشتر راضیه... و اونقدر احمقه که نمی فهمه بازیچه شده بوده و هیشکی براش تره خرد نمی کنه... نمی فهمه که عدد و رقمی نبوده که به حساب بیاد. جایگاه خودش را نمی فهمه. 

باز بهم ثابت شد که آدم ها فقط دنبال منافع خودشون هستند. آدم ها توجه می خوان و حسادت می کنند به اینکه کسی مورد توجه دیگران باشه. بهم ثابت شد که بعضی ها اونقدر خنگ هستند که اصلا معنا و مفهوم عشق را نمی فهمند و نمی دونند چه خاصیتی داره توی دنیا. بعد فقط هی ار این کلاس به اون کلاس میرن و فقط هی سخنرانی گوش میدن ولی دریغ که یه کلمه را بفهمند. بعد با اینهمه خنگی می خوان بقیه هم عاشق شون بشن و قبول شون داشته باشند. 

مثل خنگ ها میگه فلانی کلافه بود و خیلی یک کلام هست و پاشنه کفشش را ورکشیده و آماده است که اگه تو بیای فرار کنه! 

خنده ام گرفت از این حرف ابلهانه... بهش گفتم باشه صبر داشته باش تا ببینی چی میشه. 

ولی باید محکم تر از قبل بشم. دیگه هیچی هیج جا ننویسم و دیگه با هیچ کدوم حرف نزنم و محو بشم تا بفهمند کجا چه خبره. هر چند این باقالی ها اینقدر خنگ و نون به نرخ روز خور هستند که شاید هیچوقت هم نفهمند. 

دلم تنگ شده برای بس دانک ها.... دلم تنگ شده برای یه آدم تیز و عمیق... یه آدم که حرف نزده همه چی را بفهمه... کلافه ام از دست این آدم ها احمق که هیچی از این دنیا نمی فهمند و فقط ادعاشون گوش فلک را کر کرده. 

باید دور بشم و دیگه به هیچ وجه باهاشون حرف نزنم. حیف من که بخوام برای این احمق ها وقتم را هدر بدم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نور خواهم خورد...

دارم این روزها پادکست گوش میدم. مطالعه می کنم. صفات خوب را به خودم اضافه می کنم و مرزهای خودم را گسترش میدم. یکی از تصمیم هایی که گرفتم اینه که وقتی تصمیمی می گیرم یا قول و قراری با خودم می گذارم با بند بند وجودم بهش پایبند بمونم... صبور تر باشم و زود عصبانی نشم. تلاش کنم خونسرد تر باشم و زود عکس العمل نشون ندم. سعی کنم بیشتر آدم ها را درک کنم و بدونم روحیاتشون با من تفاوت داره و باید این تفاوت ها را بشناسم و بهش احترام بگذارم. 

خیلی وقتها باید به آدم ها فضا داد تا خودشون باشند. تا آرام بگیرند. حتی باید اینو بدونم که گاهی به خودم هم فضا بدم. صبر کنم و چیزی نگم تا ذهنم آرام بشه... 

توی این سن و سال هی دارم بیشتر می فهمم که چقدر آدم ها همه درد و رنج دارند. چقدر همه زخمی هستند. و چقدر آدم باید مواظب باشه و احتیاط کنه در رابطه با دیگران. چیزی نگه و کاری نکنه که سر بار غم های دیگران نشه... 

ولی حوصله فداکاری هم ندارم دیگه... 

دیشب با یکی از دوستان حرف زدم و یه چیزایی را متوجه شدم. گفت از گروه رفتی و سوت و کور شده و مثل قبل نیست و برگرد و اینا. گفتم من دیگه برنمی گردم. گفتم دلم شکست. من شماها را رفیق می دونستم و حسابی روتون می کردم که بعد همه شکست و فروریخت. قهر نیستم و تک تک اگه جایی لازم باشه یا سراغ بگیرید باهاتون حرف می زنم ولی دیگه نمیام توی اون جمع. و دیگه اشتیاقی ندارم و از دل و جونم مایه نمی گذارم. همینجور خیلی سطحی فکر می کنم هم کلاسی های قدیم هستید. همین.

خب برم برسم به زندگی و گسترش بیشتر روح و فکر خودم....

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت. 

سهراب سپهری

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

به اندازه باش!

امروز چهارشنبه 11 اسفند است.

دیروز عید مبعث بود. تعطیل بود و طبق معمول هم هیچ خبری نبود. فکر کردیم چیکار کنیم؟ تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم رستوران. مامان و بابا را هم بردیم. رستوران را من پیشنهاد دادم و خوب بود و خداراشکر بچه ها هم دوست داشتند. بعدشم رفتیم خونه مامان اینا تا عصر.

خواهران و برادران قشنگ همه قهر و متفرق شدند. فقط من گاهی سر می زنم به مامانم اینا.

پریشب هم دو سه تا کمد را خونه تکونی کردم و یک عالمه رخت و لباس را از خونه رد کردم بیرون... 

دیروز هم به دوستان دبیرستانم گفتم سالگرد بیستمین سال ازدواجم هست... دو تا دوستان دیگه هم گفتند چه جالب ما هم اسفند سال 80 ازدواج کردیم. خلاصه شد بساط خاطره گویی و عکس فرستادن و مسخره بازی و کلی خندیدن. خلاصه دیروز و امروز که خاطرات این بیست سال و همه تلاش ها و زندگی ساختن ها را مرور کردم با خودم گفتم: واقعا آفرین ! خیلی هنره از هیچ زندگی ساختن... خدا را شکر کردم و به خودم خسته نباشید و آفرین گفتم. بیست سال راحت به زبون میاد ولی هر سال و هر ماه چقدر زحمت کشیدیم و تلاش کردیم تا گذشته... تا رسیدیم به اینجایی که الان هستیم.

خدایا بابت تمام نعمت ها شکرت. 

امروز هم رفتم پیاده روی و اومدم و ناهار پختم و خوردیم و الان بعدازظهره و خسته ام... می خوام برم بخوابم... گاهی روزها انگار خسته ترم... فضای ذهنم آرام تره. امروز توی مرور این سالها یاد سال 88 افتادم که مدتی چقدر سخت بود و مجبور شدم با خانواده همسرم قهر کنم و بعد از چند ماه اوضاع بهتر شد. گاهی دعوا و جنگ و قهر هم لازمه.... چند ماه که بگذره همه قدر خیلی چیزا دستشون میاد.

کلا توی زندگی گاهی آدم باید فاصله بگیره و گم و گور بشه... تا قدر بودن آدم را بدونند. منم باید حواسم باشه توی هر جمعی و هر جایی حضورم محدود باشه. هر روز و همیشه نباشم. گاهی خودم را گم و گور کنم تا بقیه دلشون تنگ بشه. تا مشتاق دیدارم و شنیدنم باشند. 

خب اینم از این. برم بخوابم دیگه...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گردش سایه ها...

دلم گرفته بود... بعدازظهرها گاهی خیلی دلتنگ میشم... دلم از غصه گاهی می خواد بترکه... نمی دونم راز اینهمه دلتنگی چیه... وقتی می نویسم و شعر می خونم آرام تر میشم. از دیشب سرفه های حساسیتی دارم. کلافه شدم. الان فکر کردم دلم شعرهای سهراب سپهری می خواد. این شعر را از دفتر گردش سایه ها خوندم و لذت بردم... شاید بازم چیزی بنویسم درباره اش... فعلا بمونه اینجا تا بعد...

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.

زمین باران را صدا می زند.

گردش ماهی آب را می شیارد.

باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.

ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.

نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.

سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.

نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.

کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .

از من تا من ، تو گسترده ای.

با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.

از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.

و با این همه ای شفاف !

با این همه ای شگرف!

مرا راهی از تو بدر نیست.

زمین باران را صدا می زند ، من تو را.

پیکرت زنجیری دستانم می سازم، 

تا زمان را زندانی کنم.

باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .

چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد : 

لحظه من پر می شود.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امشب با لیلا و خواهرش اینا رفتیم کافی شاپ. اگه چند سال پیش یه نفر بهم می گفت یه زمانی با لیلا صمیمی تر میشی و باهاش میری کافی شاپ و بگو بشنو شاید باورم نمی شد! چون سال 96 علنا با لیلا دعوام شد سر یه دورهمی و رفتارش و اینکه به نظر جمع اهمیت نداده بود! به نظرم بی ادب اومده بود... مدتی باهاش قهر بودم ولی بعد یه زمانی باهاش دوست شدم. و الان مدتی است دوستی مون بیشتر شده. کلا دنیا جالبه. اینکه هم چقدر آدم ها تغییر می کنند و هم شکل روابط آدم... 

اگه سال 96 یکی بهم می گفت سال 1400 با الینور دعوات شده و آنفرندت کرده و توی یک روز یکشنبه 3 ساعت با وینگولی تلفنی حرف می زنی و شب هم با لیلا میری کافی شاپ و یک ساعت با هم گپ می زنید و قهوه می خورید و بعد می رسونیش دم خونه شون، شاخ در می آوردم و می گفتم جوک میگی! مگه میشه؟!؟!

واقعا خیلی عجیبه ها! دقیقا دی ماه سال 96 من با لیلا دعوام شده بود اساسی... با وینگولی قهر بودم... و هیچ امیدی نداشتم که دیگه باهاش حرف بزنم و الینور خیلی باهام خوب بود و فکر می کردم هیچوقت باهاش مشکلی نخواهم داشت. و الان توی اسفند 1400 کاملا همه چی تغییر کرده! پس هیچ عجیب نیست که تا 4 سال دیگه هم کلی تغییرات شگفت انگیز دیگه ای هم رخ داده باشه! پس دنیا هیچ در هیچ هست و نباید جدی گرفت و نباید نگران بود و باید همینجور بی خیال بود تا بگذره...  دنیا هزار بازی داره... یه سیب میره بالا هزار تا چرخ می خوره تا بیاد پایین... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان عصر یکشنبه 8 اسفند است. یک روز زیبای خدا... امروز صبح بعد از مدتها شاید بعد از دوماه، با وینگولی حرف زدم... دو سه ساعت تلفنی حرف زدیم. پیاده روی کردم و از هر دری تعریف کردیم. گفتیم و خندیدیم و از خودمون و زندگی و اطرافیان گفتیم. وینگولی به روی خودش نیاورد نوشته هام و منم هیچی نگفتم... ولی در کل بهش گفتم دیگه می خوام خودم باشم و هر کاری عشقم کشید بکنم و دیگه کاری به حرف و نظر هیشکی ندارم و برای دل خودم می نویسم. همش کار داره و بیشتر درگیر کار و بار هست. بهش گفتم یادته دو سال پیش درباره ی خال های دو کف مارکت حرف زدیم و کلی خندیدیم؟ یادش بود و بازم خندیدیم... به نظرم حواسش به همه چی هست و همه چی یادشه، ولی هرجا مصلحت باشه میگه من خاطرات قدیم را یادم نیست. دوستم داره و می خواد ازم باخبر باشه... ولی در عین حال نمی خواد زیاد درگیر بشه و به نظرم عقلانی و منطقیه... همین چند هفته یه بارم حرف بزنیم و گفتگو کنیم و بدونیم هستیم کافیه... منم دیگه اصراری به بیشتر از این ندارم. درباره عمو و زن عموش گفت و اینکه زن عموش بهش گفته دیگه هیچوقت ازدواج نکن... گفتم اره بابا راست گفته، بی خیال... درباره بچه آوردن دوستان و آشنایان گفتیم که توی سن بالا بچه سوم و چهارم میارند... درباره دوستان قدیم گفتیم که هر کدوم مشکلاتی دارند... خلاصه گپ و گفت خوبی بود... به منم گفت دیگه بی خیال اون دوستها بشو، دیگه اتفاقی بوده که افتاده و بهتره ذهنت را رها کنی و دیگه درباره شون فکر نکنی و حرف نزنی و فراموش کنی و بری... گفتم آره دیگه دارم همین کار را می کنم. باید تمرکز کنم که دیگه حتی یادم نیاد و کلا بی خیال بشم. 

امشب قراره انشالله با دوسه تا دوستان برم کافی شاپ... می خوام لذت ببرم از روزها... بی خیال خیلی از چیرها بشم... باید تمرکز کنم و دیگه هم مرور خاطرات نکنم و هی نشخوار فکری نداشته باشم و سر خودم را شلوغ کنم.

راستی دیشب فیلم قدیمی ولی خیلی مطرح " دیوانه از قفس پرید" را دیدم. فیلم جالب و در عین حال غم انگیزی بود. ولی عاشق شخصیت مک مورفی شدم. اینکه بتونی ساختارهای راکد و فاسد را بشکنی و به دیگران امید و آرزو بدی... اینکه حس رهایی ایجاد کنی و اینکه حتی اگه به قیمت جون خودت هم تموم بشه ولی به دیگران جرات پریدن و رهایی بدی... جرات پرواز بدی به دیگران... به دیگران بگی که جور دیگه هم میشه زندگی کرد. اینکه برای آزادی و رهایی تمام تلاش خودت را بکنی. اینکه بتونی از ساختارهای سرکوب گر خودت و دیگران را نجات بدی... خیلی لذت بردم و شاید دلم بخواد یه بار دیگه هم ببینمش. 

درود بر خودم! دورد بر زندگی! درود بر روح بزرگ خودم...  

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

باقالی ها

الان حدود ساعت ده و نیم شب هست. شنبه 7 اسفند. 

دیروز بالاخره همت کردم و یه اتاق دیگه را خونه تکونی کردم. دیگه بالاخره زندگی همینه و باید رسید به امور خونه تکونی شب عید هم!

عصرش هم نشستیم فیلم انجمن شاعران مرده را دیدیم. خیلی خوب بود و یاد دوران دانشجویی خودم افتادم... همون در لحظه لذت بردن... هر کاری عشق مون کشید بکنیم... اینکه هر بار از دید متفاوت به دنیا و مسائل نگاه کنیم... 

این روزها دارم سعی می کنم با دید متفاوت نگاه کنم... لذت ببرم... هر چند از قدیم هم همین مدل بودم. 

امروز قبل از ظهر هم رفتم پیاده روی و لذت بردم از هوای بهاری اسفند ماه! 

هنوز فکر می کنم به الینور... هنوز هی با خودم میگم چرا اینجوری شد؟ ولی به این نتیجه رسیدم هر افراطی، یه تفریطی پشتش داره... ما پارسال افراط کردیم... اینم نتیجه اش بود... 

درباره دوستان دیگه هم در واقع دوست نبودند اصلا... بود و نبود هیشکی براشون مهم نیست. چند تاشون هم که کلا توی باقالی ها بودند! ولی برام جالب بود و خوشحالم که یه چیزایی داره بهشون ثابت میشه... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز صبح پنج شنبه 5 اسفند 1400 است و 24 فوریه... دو روز پیش تاریخ میلادی رند بود و اونور آبی ها کلی سوژه کرده بودند این تاریخ 20220202 را ... کلا این مسخره بازی ها انگار مد شده همه جای دنیا!!!

دیشب هم کلی با دوستان دبیرستان گپ زدم و بگو و بشنو...هم با یکی دیگه از دوستان قدیمی که مدتی بود باهاش حرف نزده بودم و انگار خیلی دلش گرفته بود و از همه جا رونده مونده شده بود... کمی باهاش همدلی کردم و گفتم زندگی همینه باید همینجوری ادامه داد. گفت با شوهرم دیگه حرفی ندارم و انگار داریم طلاق عاطفی پیدا می کنیم! گفتم خب توی سن و سال ما دیگه این چیزها طبیعیه... بعدشم انگار دوستی نداشت و هیشکی بهش محل نمی گذاشت. مستقیم نگفت ولی از بین حرفهاش معلوم بود احساس تنهایی می کرد و حالش از همه چیز و همه کس گرفته بود. کمی شوخی کردم سر حال بشه... گفتم من در همه حال بالاخره بلدم از زندگیم لذت ببرم. یه جوری هم همش احساس می کنم ازم حسادت می کنه... من باهاش مشکلی ندارم ولی دیگه مثل قبل هم باهاش صاف نیستم. یعنی فکر می کنم یه چیزایی را متوجه نمی شد و حالا حقشه که زمان بگذره و توی یه شرایطی قرار بگیره تا متوجه خیلی چیزا بشه... بهش گفتم توی این دور و زمونه دیگه مهربونی و صداقت و فداکاری و وفاداری و اینا ارزشی نداره... دیگه خریدار نداره... تو هم بی خیال باش و برو هر کاری عشقت می کشه بکن. 

خلاصه در مجموع حالم با خودم خوبه... دارم هی روز به روز بهتر هم میشم. می خوام بیشتر بنویسم. مجموعه نامه ها را کامل کنم.

کلی هم فکر خونه تکونی هستم. ببینم امروز یا فردا میشه یه اتاق دیگه را هم خونه تکونی کنم از هولش دربیام... امید به خدا...

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

می دونی چیه امروز هی داشتم به دلتنگی هام فکر می کردم. وقتی آدم فاصله می گیره از کسی که دوسش داشته یا بهش عادت داشته، انگار خاطرات و همه چی براش یه جور دیگه میشه. دلش برای خوبی ها و لحظه های قشنگ رابطه تنگ میشه. در صورتی که لحظه های بد و اعصاب خرد کن و حوصله سر بر هم داشته رابطه... ولی انگار آدم یادش میره!

امروز اتفاقی سر زدم به اکانت قدیمی ام توی اینستا... بعد چشمم افتاد به چتهام با یه نفر مال چند سال پیش. برام جالب بود نوع حرفها! با خودم گفتم واقعا ما علایق مشترک نداشتیم. اون همش داشت علایق خاص خودش را به تو تحمیل می کرد. و کم کم آدم حوصله اش سر میره از این تکرار مکررات...

خلاصه که درسته گاهی دلتنگ میشم و احساس خلا پیدا می کنم ولی در واقع ضروری بود این فاصله گرفتن. الکی داشتیم وقت و انرژی همدیگه رو می گرفتیم. دیگه حرف مشترک یا علایق مشترک نداشتیم. دیگه همه حرفهامون تکراری شده بود و حوصله سر بر... باید بریم گم و گور بشیم تا بعدها ببینیم چی میشه... ولی فکر نکنم دیگه دلم اون دوستها را بخواد... 

راستش دلم دوست جدید و تازه می خواد... دلم آدم جدید می خواد... آدمی که نوع نگاه تازه ای داشته باشه... حرفهای تازه ای... دیگه اون دوستهای قدیمی و حرفهای تکراری و نوع نگاه قضاوت گرشون رو نمی خوام. نگاهی که خودشون را عقل کل بدونند و به دیگران عاقل اندر سفیه نگاه کنند. 

اینه که بی خیال... می خوام برم سمت دنیاهای تازه و آدم های تازه... کتابهای تازه و شعرهای تازه و خاطرات تازه... می خوام برم خاطرات قشنگ و جدید و تازه بسازم... دست بردارم از مرور خاطرات کهنه ی قدیمی...

پس پیش به سوی روزهای تازه و حرفهای تازه و فکرهای تازه...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام علیکم!

امروز چهارشنبه 4 اسفند است. روزهای اسفند قشنگ هم دارد تند تند می گذرد... بین همین احوال نامعلوم ما...

دیروز بعد از چند وقت ریحانه را کوتاه دیدمش. تازه بهتر شده از بیماری اش. هر دو ماسک زده بودیم و توی پارک چند قدمی راه رفتیم و ریحانه رفت و بعدش من به پیاده روی ام ادامه دادم...

کمی با دوستان دبیرستانم چت کردم و حرف زدیم و تبادل نظر... این روزها دارم به رهایی و صلح بهتری با خودم می رسم... انگار دیگه نظر و نگاه هیچ کسی برام مهم نیست. انگار دردها و رنج های همه ی انسان ها و بیچارگی همه را عمیق درک می کنم. انگار می فهمم همه آدم ها چقدر گرفتار و خسته و درمانده هستند... انگار عقده ها و کمبودها و ترس ها و نگرانی های همه را به وضوح می بینم و برام قابل تشیخصه... حضرت چارلز بوکوفسکی هم این روزها ظهور کرده توی زندگیم و هر بار برام از درد و رنج میگه و من بیشتر می فهمم خاصیت این دنیا چیه و چقدر آدم ها رنج دارند... برای همین دیگه هیشکی را قضاوت نمی کنم. از هیشکی توقعی ندارم. می دونم همه توی رنج های خودشون غرق هستند و در واقع هیشکی براش مهم نیست بقیه چه رنجی دارند یا دارند چیکار می کنند. همه دو دستی زندگی و مسائل و مشکلات خودشون رو چسبیدند. همه دارند فکر می کنند چه خاکی توی سرشون بریزند. برای همین دیگه همه نسبت به دردهای دیگران خنثی شدند. دیگه اینقدر همه مشکل دارند که کسی براش مهم نیست بقیه دارند چطوری رنج می کشند. 

برای همین توی این آشفته بازار باید همینجور کشکی زنده بود و خندید به هر اتفاق الکی و به دنیا گفت: گورپدرت!

منم این روزها دارم همین نسخه را اجرا می کنم و هرچی دلم می خواد می نویسم و از همین زندگی به سبک خودم لذت می برم و روزها را سپری می کنم...

خدایا شکرت که توی زندگی عشق را تجربه کردم... خدایا شکرت که کسانی از ته دل دوستم داشتند... خداراشکر که همیشه مورد توجه بودم... خداراشکر که لذت بردم و خوشحال بودم و سلامت... خداراشکر که این روزها هم دارم از خوندن و نوشتن لذت می برم. 

خودم را دوست دارم... همه ی آدم های دیگه را هم دوست دارم... خاطرات قشنگ زندگیم را دوست دارم... پرنده ی آبی توی قلبم را هم دوست میدارم... 

بروم غذا بپزم و مثل هر روز بدوم برای پیاده روی و لذت بردن از یک روز دیگر... 

قشنگ جان دوستت دارم و عشقت را می فرستم توی قلبم... می گذارم آن گوشه ها زندگی کنی و حضورت را لمس کنم... آرام و بی سر و صدا... بدان و آگاه باش که تو هم حجره ای پیدا کرده ای توی قلبم! حجره ی اختصاصی خودت ... حجره ای که در آن ساکن شده ای و می خواهم قفلی بزنم در حجره ات... جوری که انجا باشی ولی اذیتم نکنی! هر از گاهی بیایم در حجره را باز کنم و باهات حرف بزنم و نگاهت کنم و بروم... فقط این را بگو، اگر دلم برای صدایت تنگ شد چه کنم؟! 

  • رها رها