چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باید...

سلام

سلام به خودم! سلام به خود خسته ی رنج دیده ام! سلام به خود غریبم! به خودم که تنها هستم و توسط آدمهای دیگر درک نمی شوم. در محیطی نامناسب با آدمهایی که همرنگ و هم اندازه ام هستند سر کرده ام همیشه... 

نه با خانواده خودم می توانم ارتباط خوب و موثری داشته باشم و نه با خانواده همسرم. کلا با هم تفاوت سطح فکر و اندیشه و نوع زندگی داریم. تفاوت فرهنگی داریم. تفاوت نوع نگاه به زندگی داریم. سالها تحمل و مدارا کرده ام ولی دیگر طاقتم طاق شده... دیگر خسته شده ام... دیگر بریده ام... تحمل حرفها و رفتارهایشان را ندارم. نمی دانم باید چکار کنم. زندگی برایم سخت شده. دلم نمی خواهد آدمهایی را ببینم که دوستم ندارند. دلم نمی خواهد با آدم هایی هم صحبت بشوم که هیچ وجه تشابهی نداریم. آدم هایی که نوع حرف زدن و افکار و عقایدشان را اصلا نمی پسندم. آخه باید دلم را به چه چیزی خوش کنم؟ باید چه دلیلی بیاورم که این آدمها را تحمل کنم؟!

باید یک فکری بکنم... باید یک راهی پیدا کنم... باید این زندگی را تحمل پذیر کرد. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

آزاد و رها شدم و حس و حال خیلی بهتری دارم... مثل پرنده ای که خوشحال در آسمان آبی پرواز می کند... لبخند می زنم و زندگی می کنم...

راحت تر می نویسم... از هرچه که دلم بخواهد... 

روح ها با هم گفتگو دارند و چه شنیدنی است این گفتگوهای در سکوت... از هر فریادی رساتر است... از هر نگاهی گویاتر... 

دستهایم را در دستهایت حلقه می کنم... انگشت در انگشت... چشمهایم را می بندم و فقط به صدای دستهایت گوش می کنم... به صدای دستهای مهربانت... به انگشتهای بلند و کشیده ای آرام و محجوبت... رد نگاهت را می گیرم که غرق می شود در قرمزی برگهای ریخته شده کف خیابان... چه معجون عجیبی است باران و قرمزی برگها و قلبی که عاشق است...

بیا پاییز را نفس بکشیم... بیا چشم بدوزیم به گلهای داوودی... بیا غرق بشویم در غار غار کلاغ ها... بیا پرواز کنیم با برگهای سرخ و زرد و نارنجی پاییزی... 

اشک در چشمهایم حلقه می زند و لبخند می زنم...نفس عمیقی می کشم و می شنوم صدایی را که می گوید: دوستت دارم!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

 امروز دوشنبه سوم آبان ۱۴۰۰....
برای ساعت ۸ و نیم قرار گذاشته بودم با آیدین درب اصلی باغ غدیر.‌‌دیشب خوب خوابیده بودم و صبح زود بیدار شدم صبحانه خوردم و رفتم دوش گرفتم. سرحال کمی آرایش کردم و مانتوی زرشکی پوشیدم و روسری قرمز و آبی و سفیدم رو سرم کردم. توی ماشین نشستم و رادیو را روشن کردم. روی رادیو آوا گذاشته ام که فقط ترانه پخش می کند. مثلا ترانه های مجاز و خواننده های داخلی....ولی خب بعضی خیلی قشنگ هستند و باعث می شود ترانه های بعضا جدیدی بشنوم که قبلا به گوشم نخورده است.توی اتوبان دارم می روم که ترانه جدیدی پخش می شود‌ مجری می گوید: دیوانه منم از محمد زند وکیلی. ریتم شادی دارد و شعری زیبا....اولین بار است می شنوم، غرق لذت می شوم و همراه باهاش زمزمه می کنم: دیوانه منم... با انگشتهایم روی فرمان ضربه می زنم....لبخند می زنم و توی ذهنم می سپارم که بعد سرچ کنم و دانلودش کنم...  می رسم باغ غدیر...‌ماشین را توی پارکینگ پارک می کنم و میروم سمت حوض بزرگ باغ که دم در ورودی است. آیدین هنوز نیامده. گوشی ام را از کیفم درمی آورم و نگاه می کنم هنوز دو سه دقیقه مانده تا هشت و نیم. یادم می آید ترانه را سرچ کنم. همان وقت می گذارم دانلود شود. قدم زنان در حالی که نفس عمیق می کشم ، می روم دم در اصلی را نگاه می کنم که یهو آیدین آنجا نباشد و من ندانم! همان وقت گربه ای برایم میو می کند. می خندم! گربه ی سیاه و سفید تپلی کنار گلهای داوودی نشسته و نگاهم می کند. می خواهم ازش عکس بگیرم که سرش را زیر می اندازد و می رود. از گلهای خوشرنگ داوودی عکس می گیرم و بعد عکس و فیلم کوتاهی از حوض. هوا خیلی دلپذیر است. یاد ریحانه می افتم که دیروز عصر از دست گربه های پارک فرار می کرد و به من بد وبیراه  می گفت که گربه ها دنبالم راه میفتند و من غش غش می خندیدم. من و گربه از یکطرف می رفتیم و ریحانه از یک طرف دیگر... ریحانه هم داد می زد: تو را خدا نگاهش نکن و واینستا که نیاد دنبالت! بعدشم سر جدت دیگه به این گربه ها غذا نده و باهاشون گرم نگیر! 
منم هر هر می خندیدم و می گفتم: خره! کاری باهات ندارند که....ترس نداره که....
آیدین از راه می رسد. سر تا پا تیپ آبی روشن زده است. خوشم میاد از اینکه هم حجاب دارد هم همیشه ست و مرتب است. کفش و مانتو و روسری و حتی ساعت مچی اش هم آبی است....با تونالیته کمی تیره تر و روشن تر....سلام می کنم و می گویم به به خانم آبی پوش!  او هم لبخند می زند و می گوید چطوری خانم قرمز پوش!؟
خوش  و بش می کنیم و راه میفتیم که حدود دو ساعت قدم بزنیم و حرف بزنیم و گاهی روی نیمکتی پشت به آفتاب بنشینیم و  از زندگی بگوییم... سه تا فیلم بهش معرفی می کنم و می گوید باشه حتما می بینم. 
آیدین دوست وبلاگی من است...دوستی که از وبلاگ باهاش آشنا شدم و بعد قرار گذاشتیم و همدیگه را دیدیم و چندین سال است رفت و آمد داریم...آیدین تهرانی است و متولد اسفند ۱۳۵۹... دانشگاه تبریز لیسانس گرفته است. توی دانشگاه به گمانم با همسر اصفهانی اش آشنا شده....و اینجوری شده عروس اصفهانی ها... آیدین اهل مطالعه است، قلم خوبی دارد و خوب می نویسد، خطاط است، مذهبی است ولی فکر روشن و بازی دارد...چادر سر  نمی کند و ولی روسری اش بلند است و محکم گیره می زند که تار مویی بیرون نباشد. ولی سالها وبلاگ مرا می خوانده و با روحیه من کاملا آشناست...باهاش راحت هستم و لذت می برم از گپ زدن باهاش....گاهی سراغ ز را می گیرد و من اگر خبری ازش داشته باشم برایش  می گویم و تعریف می کنم که رابطه مون در چه حالی است. 
امروز سراغ می گیرد و می خندم و می گویم ز از بلاکی دراومد. باهاش حرف زدم دو سه بار تلفنی توی این ماه. طلاق گرفته!
تعجب می کند و می گوید: ای بابا! 
آیدین دوست و فامیل و آشنا زیاد دارد توی آمریکا و کانادا....با قوانین و سبک زندگی آنطرف آشناست ‌...می داند روال طلاق چطوری است آنطرف... می گویم ز خونه رو گرفته و شوهرش رفته... می پرسد با شوهرش جدی مشکل داشتند؟ جواب می دهم: ببین من از اول می دونستم اینا به هم نمی خورند و با هم خوشحال نیستند...با اخلاق و روحیاتی که از ز می شناختم همش برام جای سوال بود چرا جدا نمیشن... ز خیلی قوی تر از شوهرش بود از همه لحاظ. میم مرد قوی ای نبود. دست پاچلفتی بود ز باید همش جمعش می کرد. 
خب وقتی ادم با یه نفر خوشحال نیست و بچه ای هم که وجود نداره برای چی تحمل کنند اینقدر؟!
آیدین می گوید اره واقعا دلیلی نداره آدم بمونه توی این ازدواج...
توی آفتاب و سایه راه می رویم تا آیدین نگاهی به ساعت مچی بند آبی اش می اندازد و می گوید من دیگه باید برم کم کم...بچه ها تنها هستند...می رویم سمت پارکینگ.  آیدین ماشینش را توی خیابان پارک کرده. می خندم و  می گویم من ایندفعه باکلاس شدم ماشین را آوردم توی پارکینگ. خداحافظی می کنیم و قرار می شود هر هفته یک روز با هم قرار پیاده روی بگذاریم.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز یکشنبه دوم آبان ... تولد پیامبر بود و تعطیل. برنامه خاصی نداشتیم. مثل همه ی این روزها... 

صبح رفتم تنهایی پیاده روی... بعدش اومدم ناهار پختم... ناهار خوردیم و شستم و بعدشم خوابیدم... عصر کمی با ریحانه رفتم پیاده روی... هوا دیگه سرد شده... حسابی امروز هوا پاییزی بود...

غروبیه نشستم فیلم فرانسوی دست نیافتی را دیدم. قبلا هم دیده بودم ولی یادم رفته بود... بازم لذت بردم... بهم حس و حال خوب داد... اینکه گاهی توی شرایط سخت هم یکی میاد که حال مون رو خوب می کنه... آدم هایی که به دل آدم میشینند...

خب توی کل زندگی خیلی کم میشه که آدم با کسی حالش خوب باشه و باهاش از اعماق وجودش راحت باشه و بهش خوش بگذره...کسی که همه ابعاد وجود آدم را سیراب کنه... کسی که با عشق بخواهیش... 

هر وقت هم کسی پیدا میشه مدت کوتاهی هست و بعد به دلایل مختلف ناپدید میشه و از بین میره...

نمی دونم شاید قانون دنیا اینجوریه یا ما بلد نیستیم باید چیکار کنیم. 

آخه از اول من متفاوت بودم با محیط و خانواده ام... برای همین همش رنج کشیدم... این آدم های سطحی و الکی راضی ام نمی کنند... بعد ناخودآگاه جذب آدم های خاص ولی دور میشم... بعد همش میشه رابطه های دور غیر قابل دسترس... یه مدت خوبه و جواب میده... ولی بعد شرایط سخت میشه... 

این روزها برام خیلی سخت و رنج آور بوده... ولی خب چاره ای نیست. باید صبر کنم و تحمل کنم تا زمان بگذره... شاید بازم شرایط تغییر کنه...

بهترین دوستم، بهترین رفیقم، ازم فاصله گرفت. رنجی کشیدم که تا حالا نکشیده بودم این مدلی... هنوزم دارم رنج می کشم. ولی خب چاره ای نیست. نمی خوام دیگه حرفی بزنم یا توضیحی بدم. 

همین و دیگر هیچ!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ماه آبان هم شروع شد! می بینی چه تند تند می گذرند روزها و ماه ها و سالها؟! گاهی اصلا باور نمی کنیم چقدر زود گذشته و فصل و ماه و سال عوض شده...

امروز صبح کلی پیاده روی کردم و با مرضیه حرف زدم... 

می دونی انگار آدم باید هی چرخه ی دوستان و اطرافیانش را تغییر بده... یا فصلی کنه! انگار نباید زیاد و دراز مدت با افراد محدودی سر و کله زد. انگار خسته میشیم از دست هم! یا باید فرصت بدیم تا دوباره دلتنگ بشیم و دلمون اون آدمها و اون فضاها و حرفها را بخواد دوباره... برای همین سعی می کنم رابطه ام را با دوستانی که دارم هی کم و زیاد کنم و تغییر بدم. 

یکی از دوستام چند تا فیلم بهم معرفی کرده. گذاشتم توی لیست که هر روز یکی رو ببینم. دیشب یکی اش رو دیدم. امریکایی بود و مال 2006 . فیلمی نبود که خیلی خوشم بیاد و کیف کنم ولی سرگرم کننده بود. فیلم های قوی و درست و حسابی را همه را دیدم انگار! همین فیلم های معمولی مونده که فقط برای سرگرم شدن خوبه... 

این روزها فکر می کنم باید سکوت و صبوری را تمرین کنم... برای خودم یه چالش دو هفته ای تعریف کردم... ببینم چی میشه... امیدوارم به نتایج خوبی برسم.

برم یه فیلم دیگه دانلود کنم و ببینم... 

  • رها رها