چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

بازم سلام !

امروز چهارشنبه بود ... صبح کلی با یه دوست عزیز تلفنی حرف زدم و خندیدیم و شاد شدم ... بعدشم رفتم پارک پیاده روی ... فردام با یه سری دوست دیگه دورهمی داریم ... 

کلا دارم سعی می کنم آروم باشم و بخندم و بی خیال غم و غصه های الکی ...

امروز یه ترانه هم از سیاوش قمیشی شنیدم که گویا مثل تمرین خونده ... ولی خب قشنگ بود ... برای لحظه های عاشقی و یاس فلسفی شدن خوبه ! هاها ... 

دوزخی ...

 ‫ای ﺗﻮ ﺟﺎری ﺷﺪه در ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﻳﻦ دﻗﺎﻳﻘﻢ

‫ای ﺗﻮ ﺑـﺎ ﻣـﻦ آﺷـﻨﺎ ﻧﺎﺟﻲ ﻗﻠﺐ ﻋﺎﺷﻘﻢ
‫ای ﺗﻮ ﭘـﻴـﺪا ﺷﺪه در ﻟـﺤﻈﻪی اﻟﺘﻬﺎب دل
‫ای ﺗﻮ در ﺳﻜﻮت ﺷﺐ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎی ﻫﻖ ﻫﻘﻢ

 ‫ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ، ﺗـﻮ ﻫـﺮم ﻧﻔﺴﻢ ﺟﺎری ﻧﺸﺪ
‫ﻛﺴﻲ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺑﻪﺳﺮم دﺳﺖ ﻧﻮازش ﻧﻜﺸﻴﺪ
‫ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﻇﻠﻤﺖ ﺷﺐ ﻧﺴﭙﺮد
‫ﻛﺴﻲ ﻗﻠﺐ ﻣﻨﻮﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﻪ آﺗﻴﺶ ﻧﻜﺸﻴﺪ
‫ﻛﺴﻲ ﻗﻠﺐ ﻣﻨﻮﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﻪ آﺗﻴﺶ ﻧﻜﺸﻴﺪ

 ‫ﻛﺴﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻣﻨﻮﻣﺜﻞ ﺗﻮ از ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻓﺖ
‫ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﻣـﻨﻮ اﺳـﻴﺮ ﺗـﻨﻬﺎﻳﻲ ﻧﻜﺮد
‫ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺑـﺮام آﻳـﻪ ﺗـﺎرﻳـﻜﻲ ﻧﺸﺪ
‫ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﻪﻣﻦ ﺧﻨﺪهی رﺳﻮاﻳﻲ ﻧﻜﺮد
‫ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻋﺸﻖ دروﻏﻴﻦ و ﻓﺮﻳﺒﻨﺪهی ﺗﻮ
‫ﻣـﻨﻮ ﺗﺎ ﻣﺮز ﺑﺪ ﻟﺤﻈﻪی ﺑﺪ ﻧﺎﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ
‫ﻣﻦ ﻫﻨﻮز دوزﺧﻲﻋﺸﻖ دروﻏﻴﻦ ﺗﻮاَم
‫از ﺗﻮ اﻳﻦﺗﺸﻨﻪ ﺗﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ اﻧﺘﻬﺎ رﺳﻴﺪ
‫از ﺗﻮ اﻳﻦﺗﺸﻨﻪ ﺗﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ اﻧﺘﻬﺎ رﺳﻴﺪ
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام سلام !

امروز سه شنبه 2 آبانه ... صبح رفتم یک ساعت پیاده روی و بعدشم یه دوش گرفتم و عدس پلو پختم و بعدم می خوام آماده بشم برم مدرسه دخترم جلسه .

از امروز می خوام الکی الکی و بی بهونه شاد و امیدوار باشم ... فکر کنم که به به چقدر دنیا قشنگه ... چقدر خوبه که من می تونم برم توی پارک پیاده روی ... می خوام انشالله هر روز برم پیاده روی ... می خوام لبخند بزنم و هرچی فکر منفیه از ذهنم دور کنم ... هی فقط قشنگیا و چیزای مثب زندگی و دنیا رو نگاه کنم و نه به گذشته فکر کنم و نه به آینده ... گذشته که دیگه برنمی گرده و آینده هم که معلوم نیست چند روز دیگه زنده ایم یا مرده ... پس حال رو عشقه ... همین لحظه ی اکنون که بوی یه عدس پلوی خوشمزه پیچیده توی خونه ی من ... که من بعد از ورزش و پیاده روی و دوش گرفتن ، سرحال و شادابم ...

همه چی خوبه و خدا را شکر می کنم ...

می خوام بگردم دنبال کارهایی که خنده روی لبم بیاره و شادم کنه ... 

باید برم چند تا دوست جوون تر و شادتر هم پیدا کنم بریم دنبال خوشگذرونی ... هاها ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ته نشین ...

ز جوش باده درد ته نشین بالانشین گردد
ز موج خنده ترسم خط برون آید از آن لبها

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
بعضی از صبح ها مثل امروز اصلا حالش رو ندارم بلند بشم و دوباره مثل هر روز بدوم دنبال امورات زندگی ! 
ولی چاره ای نیست . بچه ها می خوان برند مدرسه و باید بلند بشم صبحانه اماده کنم و تغذیه بذارم برای مدرسه  و دوباره بپزم و بشورم و کارهای هر روز رو تکرار کنم ... 
می دونم زندگی همینه ... ولی گاهی دلم می خواد بعضی از روزها رو تعطیل کنم ! دلم می خواد یه روز صبح کسی کارم نداشته باشه و بگه تا هر وقت دلت می خواد بخواب و اصلا لازم نیست به فکر صبحانه و ناهار و شام و خریدهای خونه و مدرسه ها و کلاس های بچه ها باشی !
زندگی همینطور ادامه داره بدون اینکه بدونیم چی میشه ... 
گاهی که دلتنگم و حوصله ام سر رفته توی بعضی از کانالها پرسه می زنم و اگه جمله یا شعر قشنگی ببینم که خیلی به دلم بشینه می فرستم برای خودم ! 
چند وقت پیش اینو دیدم : اگر نویسنده ای عاشقت شود هرگز نمیمیری.
دیشب هم اینو دیدم : بلاتکلیف یعنی من ! وقتی مشق هر شبم نوشتن از عشق کسی است که نه می گوید برو و نه ماندنم را می خواهد .

این بلاتکلیف دقیقا منو توصیف کرده ... یه عمره از عشق کسی می نویسم که نه بودنم را می خواهد و نه نبودنم را !
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عشق ابدی ...

کاش هیچوقت ، هیشکی عاشق نمی شد ! 

عشق واقعی پدر آدمو در میاره ...

یعنی از روزی که عاشق شدی دیگه هیچوقت آدم قبلی نمیشی ...

خدا منو داره با عشق امتحان می کنه ... زهر و درد عشق سالهاست بیچاره ام کرده ... هیچ دوادرمونی هم نداره ... خوب هم نمیشه ... تا ابد همینجوریه ... تا ابد دل من غم داره ... تا ابد دل من در هجرانه ... تا ابد دل من می سوزه ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

برای دل خودم

کاش می دانست که چقدر حالم بد است در دوری اش ... در نداشتنش ... در اینکه حتی از نوشتن هم دارم فرار می کنم ... 

ولی دلم تنگ می شود برای نوشتنهای ساده و خودمانی ... برای اینکه بنویسم و اصلا برایم مهم نباشد که کسی می خواند یا نمی خواند و چه قضاوتی می کند ...

مدتهاست در حال پریشانی به سر می برم ... وبلاگ نمی نویسم ... روزمره نمی نویسم ... از حال غریبم حتی برای خودم هم نمی نویسم ... و خب یک وقتهایی حالم بد می شود ... بی تاب می شوم ... نمی دانم چه کنم ...

می خواستم داستان بنویسم ولی دوباره بی خیالش شدم ... گاهی می گویم توی این دور و زمانه همه شاعر و نویسنده شده اند ! دیگر انگار نوشتن فایده ای ندارد ... کسی حوصله ی خواندن یک متن طولانی ندارد ... دیگر دل و چشم همه سیر شده از نوشته ها ... 

من اگه می نویسم فقط برای تخلیه ی روحی روانی خودمه ... فقط برای لذت بردن و آروم شدن خودم ... دیگه کاری به کسی ندارم ... اصلا برام مهم نیست که این نوشته ها چی بشه ... برای همین بازم سعی می کنم بیام توی همین وبلاگ فکسنی بنویسم برای دل خودم ... فقط و فقط برای دل خودم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰
نمی دونم چی شد که رها کردم روزانه نویسی رو ... وبلاگ نوشتن رو ...
دلم تنگ میشه برای نوشتنهای رها ... 
کلا وبلاگ نویسی نابود شد انگار ... دیگه کسی سراغ وبلاگ نمیاد و هیچ جا هم انگار مثل وبلاگ نمیشه ...
مشغله هام زیاد شده ، دیگه نه وقت دارم روزانه نویسی کنم و نه داستان یا مطلب درست و حسابی می تونم بنویسم ! عملا هیچ !
اگرم بخوام چیزی بنویسم توی فیس بوک می نویسم ...
ولی اونجا نمی تونم راحت بنویسم که حالم خوبه یا بده ... نمی تونم حرف دلم رو راحت بنویسم ... 
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این دنیا خیلی برام سخت و نفس گیر شده ... خسته شدم دیگه ... کاش می شد بمیرم و برم ...

هیچی دیگه نمی خوام از این دنیا ...

بدون من هم دنیا می گذره ... هیچ اتفاقی نمی افته ...

فقط شاید یه ذره برای بچه هام سخت باشه ...

خیلی ناراحتم ... گور پدر این دنیا ... تازه نمی دونم اگه بمیرم اونطرف اوضاع بهتره یا بدتر ؟! می ترسم اونطرفم بهتر از اینجا نباشه ! 

چه حکایت از فراقت ؟؟؟

خدایا کاش بیای بغلم کنی ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چند وقته همه چی رو قاطی کردم ... حالم خوب و بر قرار نیست ... نمی دونم می خوام چی بنویسم یا چی ننویسم ... نمی دونم می خوام چیکار کنم ... همینطور بلاتکلیف و قاطی هستم ... نه دیگه حس عاشقونه نوشتن دارم ، نه حس مطلب جدی و درست و حسابی نوشتن ! حتی حس نوشتن روزمرگیها رو هم ندارم ... حرفی باشه برای دو سه تا دوست توی تلگرام میگم و والسلام ...

ولی باید حالم خوب بشه ... باید بازم بنویسم ... 


گاهی البته توی فیس بوک می نویسم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ننوشتن !

کلا دیگه وبلاگ نویسی داره از سرم می افته ... دیگه انگار وقتش رو ندارم ... و گرنه گاهی بدم نمیاد آزاد و رها بنویسم ... از غم هام ... از ناراحتی هام ... ولی نمی دونم چرا دیگه حسش نیست ...

کلا احساساتم تموم شده ... مدام میگم گور پدر همه !!!

شاید پاییز برسه وقت بیشتری پیدا کنم ...

  • رها رها