چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چند روزه خیلی دلتنگ و پریشانم ... دیگه انگار برام قابل تحمل نیست ... هی فکر می کنم که باید چیکار کنم ؟! چرا اخه ؟! چرا اینجوری شد ؟! دیروز دوباره براش یه ایمیل فرستادم . گفتم لطفا جوابم رو بده ... گفتم منتظرتم ... فعلا که جوابی نداده ... دیشب تا صبح پریشون بودم و خوابم نبرد ... هر وقت هم یه ذره چشمهام گرم می شد خوابهای درهم برهم می دیدم و از خواب می پریدم . جوری که دیگه مرز خواب و بیداری رو تشخیص نمی دادم ... حدود ساعت 2 نصف شب بود که دیدم خوابم نمی بره ، گوشیم رو از کنار تخت برداشتم و توی تاریکی دوباره چک کردم ... ببینم جوابی نداده ؟! دیدم نخیر خبری نیست ... گوشی رو گذاشتم کنار و سعی کردم بخوابم ...

توی ایمیلم گفتم بازم برات می نویسم ... ولی واقعا نمی دونم اصلا ایمیلهام رو می خونه یا نه ؟! کلا یه جایی گیر افتادم که نمی دونم باید چیکار کنم ... انگار توی یه دریای عمیقی غرق شدم که دیگه راه برگشتی نداره ... ولی هنوز امیدوارم ... می دونم دوسم داره ... می دونم فراموشم نمی کنه ... می دونم که بالاخره برمی گرده ... 

برگرد عشقم ... دلم تنگ شده برای صدای غش غش خنده هات ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چیکار کنم ؟

خیلی مخ و مغزم قاطی شده ... نمی دونم باید چیکار کنم ... دلتنگی از حد دیوونگی هم داره می گذره ... بی حسی ... نا امیدی ... 

اخه چرا رنگ و نور نمی پاشه به زندگی؟!  چرا زندگی آدم اینجوری میشه ؟! 

چند سال پیش که خوب بود که ... اینکه آدم حتی الکی دلش گرم باشه به یه چیزی ... که انتظار بکشی ... که امیدوار باشی ... که فکر کنی روزهای خوبی در راهه ... 

حالا چیکار کنم ؟! چیکار کنم ؟! کجا دنبالت بگردم؟ یعنی برمی گردی ؟ کی ؟ کجا ؟ 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

سکوت ...

دلم گرفته ... امروز جمعه بود . توی خونه بودیم . جایی نرفتیم . چون حوصله ی اخلاق های اجغ وجغی آدمها و حتی فامیل رو هم ندارم . کلا دنیا و آدما یه مدلهای عجیب غریبی شدند ... ترجیح میدم زیاد خودمو با دیگران درگیر نکنم ...

به بچه هام گفتم باید برنامه ریزی کنیم که خودمون خانوادگی یعنی خودمون چهارنفر برای خودمون خوش باشیم . دیشب رفتیم پارک و چهارتایی فوتبال زدیم ! به بچه ها خوش گذشت . خودمم سرحال شدم . 

دلم دیگه زیاد جایی گیر کسی نیست ... دلم برای یه نفر تنگه ... ولی اون یه نفر هم با این رفتارهاش داره به تاریخ می پیونده ... دیگه با ناباوری به خاطراتم نگاه می کنم ... دیگه باورم نمیشه این خاطرات گذشته ی من باشند ... 

دلم سکوت و آرامش می خواد ... دلم می خواد یه صبح تا شب تنها باشم توی خونه ... برای خودم کتاب بخونم ، فیلم ببینم ، موسیقی بشنوم ، توی تنهایی خودم غرق بشم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

برای ر ...

امروز تولد ر بود ... خوش به حالش که رفیقش ، عشقش ، تولدش رو تبریک میگه ...

خوش به حالش که برمیگرده به سن و سال عاشقیش ... خوش به حالش که رفیقش رو هرچند دور داره ...

همچین وقتها حسودیم میشه ... نه اینکه حس بدی داشته باشم ... براشون از ته دل خوشحالم ... فقط میگم کاش منم این حس رو تجربه می کردم ... از دیدن عشقی که بینشونه ذوق زده میشم ... کیف می کنم ... یه جورایی دلم هم می سوزه ... دریاها بینشون فاصله است ... کاش نزدیک تر بودند ... کاش می شد امروز رو کنار هم باشند ... خیلی این حس بینشون رو دوست دارم ... نمی دونم اینو می فهمند یا نه ... کاش بفهمند ... کاش حس خوب من برسه بهشون ... عشقشون مستدام ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلتنگم ، دلتنگم ، دلتنگم ...

گاهی آدم واقعا به بن بست میرسه ... دلم می خواد برم یقه ی خدا را بگیرم و بگم : خدایا من چیکار کنم ؟! خودت یه راهی پیش روم بذار ... خودت یه کاری بکن ... عشقش از سرم نمی افته ... دلتنگیم کم نمیشه ... بی خیالش نمیشم ... هیچ راهی هم انگار نیست ... مگه من چی گفتم ؟! مگه من چی خواستم ؟! چقدر باید انتظار بکشم ؟! چقدر باید دلتنگ بشم ؟! آخه برم چی بگم بهش؟ جوابمو نمیده ... 

نصف شبه ... خوابم گرفته ... تازگیا توی روز اصلا نمی خوابم ... میذارم تا خوب خسته بشم ... اونقدر خسته بشم تا ساعت یک و دو نصف شب بیهوش بشم ... تا صبح رو بخوابم ... 

به دستهام نگاه می کنم ... ناخنهام بلند شدند ... به پشت دستهام نگاه می کنم ... یاد تو می افتم ... دستهام رو دوست داشتی ... هیشکی جز تو دستهام رو بوسه بارون نکرده ... چند بار دستهام رو بوسیدی ؟! 

دیروز دوباره " دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد " رو خوندم ... به یاد تو ... دلم می خواست مثل اون داستان کوتاه تو رو نفس می کشیدم ... 

تو اون پستها رو برای کی می نوشتی ؟! جز من مگه کسی دیگه رو داشتی ؟! مگه کسی دیگه بود که با تو قرارداد نانوشته داشته باشه ؟! چشمهای تو و دستهای من ...

مگه کسی دیگه بود یا هست که تو را فراسوی مرزهای تنت دوست داشته باشه ؟!

مگه کسی دیگه بود که برات شاملو بخونه ... برات شعرهای شاملو بنویسه ... نوار کاست شاملو هدیه بده ؟!

خسته ام ... خسته ام از این همه فاصله ... خسته ام از این همه دوری ... کاش باهام حرف می زدی ... کاش خودت رو به کوچه علی چپ نمی زدی ... کاش بهم می گفتی که باید چیکار کنم ... کاش برام می نوشتی ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

قشنگ ترین ...

دیروز کتاب " دختر پرتقال " یوستین گردر رو خوندم و تموم شد . قشنگ بود . لذت بردم ... می خواستم مفصل درباره اش یه پست بنویسم و کتاب رو معرفی کنم . ولی بعد دیدم که کتاب معروفیه و خیلی ها درباره اش نوشتند و دیگه هرکسی که طالب باشه میره پیداش می کنه می خونه ... دیگه لازم نیست زیاد ور بزنم ! 

وبلاگ یه نفرم پیدا کردم و کلی لذت بردم از خوندن پستهای قدیمیش ... 

زندگی همینه دیگه ... روزها تند و تند رد میشن و میرند ... مهم اینه که هر روزی یه چیزی کشف کنیم و یه لذتی ببریم ...

من حداقل سعی می کنم از خوندن کتابها و وبلاگها و شنیدن موسیقی لذت ببرم ... 

این چند روز اخیر هم که قیمت دلار و سکه سر به فلک گذاشت ... خیلی ها دپرس شدند و یه جورایی کپ کردند و اصلا صداشون درنمیاد ... ولی من خیلی هم خودمو درگیر نکردم ... تا بوده همین بوده ... ایران همیشه در طول سده ها و هزاره ها درگیر جنگ و قحطی و در به دری بوده ... اینام ادامه ی همون تاریخ هزاران ساله است ... ما هم دست بالاش 40 سال دیگه توی این دنیاییم و میریم ... کاری هم که از دستمون برنمیاد ، پس حرص چی رو بخوریم ؟!

خلاصه بی خیالی رو عشقه ... فقط اگه بتونم مثل شاعرا و نویسنده ها و خواننده ها ، یه حس قشنگی رو به این دنیا اضافه کنم خیلی خوبه ... اینکه بتونم عشق رو تسری بدم ... اینکه داستانهایی بنویسم که وقتی آدما خوندند لذت ببرند و دلشون گرم بشه به قشنگی های این دنیا ... بدونند که اومدن و رفتن توی این دنیا می ارزیده ... به تجربه ی عشق می ارزیده ... به اون لحظاتی که توی چشمهای عشقت زل زدی و اشک توی چشمهات جمع شده می ارزیده ... به اون وقتی که سر روی سینه اش گذاشتی و بوش رو نفس کشیدی می ارزیده ... به اون وقتی که مزه ی لبهاش رو چشیدی می ارزیده ... به اون وقتی که از دوریش گریه کردی و دلت از شدت غم ترکیده ، می ارزیده ...

دوستت دارم ... دوستت دارم و این قشنگ ترین اتفاق زندگیمه ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

22 سالگی ام ...

امروز یکشنبه 7 مرداد ... صبح خواب خوبی دیدم ... خواب تو رو ... اومده بودی ایران ، من انگار از همون فرودگاه منتظرت بودم . انگار ما هم مسافرت اومده بودیم تهران . یعنی ما تهران بودیم و یهویی فهمیده بودم که تو هم داری میای . بهم خبر داده بودی و اومده بودم استقبالت ... بعدشم اومدی هتلی که ما بودیم . سعی می کردم عادی باشم و نشون ندم که چقدر خوشحالم از دیدنت . نمی دونستم برای دیدن من اومدی واقعا یا همینجوری یهویی اتفاقی این دیدار میسر شده ... باهات حرف می زدم و اینطرف اونطرف می رفتیم . خیلی حال خوشی داشتم ... حتی وقتی از خواب بیدار شدم هم خوشحال بودم که خوابت رو دیدم ... 

یکی از دوستای فیس بوکی یه متنی نوشته بود که جالب بود ... اینکه مثلا بتونی انتخاب کنی که یک سال دیگه از زندگیت رو که خیلی دوسش داشتی دوباره زندگی کنی و این آخرین سال باشه و بمیری ... مثلا دوباره برگردی 17 سالگی و عاشق شدنت رو تجربه کنی و بعد فینیش ! 

فکر کردم اگه من بخوام اون یک سال رو انتخاب کنم کدومه ؟! خب معلومه ... 21 سالگی یا 22 سالگی ... همون سالی که تو رو دیدم ... همون سالهایی که عاشقت شدم ... همون سالهایی که کنارت بودم ... همون سالهایی که تو رو داشتم ... 

میشه مثلا از اسفند سال 77 تا اسفند سال 78 رو یه بار دیگه زندگی کنم ؟!

می دونی واقعا بغضم میگیره ... آخه خیلی دلتنگم ... خیلی دلتنگم برای اون روزا ... گاهی توی خوابهام دقیقا تو رو شکل اون روزا میبینم ... با همون لباسهایی که اون وقتا می پوشیدی ... این 20 سال فاصله رو انگار نمیبینم ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

غرق در زندگی ...

خودمو غرق کردم توی زندگی ... توی بدوبدوهای همیشگی ... اونقدر که وقت برای فکر کردن نداشته باشم ...

امروز شنبه بود ... کلاس پیلاتسم رو رفتم ... بعدشم خرید ... بعدشم ناهار پختم و نشستم کتاب خوندم . ظهر خواهرم زنگ زد که اگه عصر خونه هستی می خواهیم بیاییم بهت سر بزنیم . گفتم هستم .

زنگ زدم به مامان و اون یکی خواهر و زن داداشم هم گفتم که عصر بیایید اینجا ...

بعدشم رفتم دوباره خرید و کیک و بستنی و اینا خریدم برای پذیرایی ...

بالاخره روزای بلند مرداد ماه رو باید سپری کرد ... هر روز یه مدلی ... مهمونی و پارک و دورهمی و برو بیا ...

مثلا عصر پنج شنبه هم آش رشته پختم و برداشتم رفتم خونه ی مامانم اینا ...

جمعه هم با مادرشوهرم اینا بودیم ...

فراموشی بالا پایینهای زندگی همینجوریه ... اینکه خودت رو خسته کنی و هی دورت شلوغ باشه ... اونقدر که شب از خستگی بیفتی غش کنی و وقت برای دلتنگ شدن و یاس فلسفی نداشته باشی ! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دو ماه پیلاتس نرفته بودم و بدنم حسابی افت کرده ! حالا که دو جلسه رفتم همه ی عضلاتم درد گرفته ... آدم وقتی داره مدام ورزش می کنه انگار به نظرش خیلی عادی و سبک میاد و فکر نمی کنه که بدنش چقدر آماده شده ... کافیه دو ماه ورزش نکنی تا بعد بفهمی چقدر آمادگی بدنی تغییر می کنه ... 

چهارشنبه 3 مرداد بود . هوا ابری و دم گرفته و خیلی گرم ... نوبت دندون پزشکی هم داشتم ... اول رفتم پیلاتس و بعدشم دندون پزشکی ... بعد دیگه اصلا حس توی تنم نبود ... 

عصرشم با دخترکم رفتیم که عکس پرسنلی بگیریم ... بعدشم هوس فست فود کرده بودم و همه مون با هم رفتیم شام فست فود زدیم ... 

هوا مثل هوای شمال شده ! گرم و شرجی ... شهر هم شلوغ و ترافیک ... قیمتها سرسام آور ... توی چند تا فروشگاه و مانتوفروشی و اینا سرک کشیدم و دیدم ای وای چقدر همه چی گرون شده ! توی یه کتابفروشی هم رفتیم ... قیمت کتابها هم به آدم شوک وارد می کنه ... اگه کتابها ارزون تر بودند ، حتما کتابهای بیشتری می خریدم ... با این وجود دو تا کتاب برای خودم و دو تا هم برای دخترم خریدم ... 58 هزار تومن شد ... دو ماه پیش هم 90 هزار کتاب خریدم برای خودم و بچه ها ... البته پسرم گاهی هم کتابهای الکترونیک می خره ... 

ولی کلا دیگه مثل قدیما حوصله ی خوندن کتابهای طولانی ندارم ...داستانهای کوتاه رو ترجیح میدم ...

اونقدرم جو جامعه سنگین شده که دیگه انگار هیشکی حوصله حرف زدن نداره ... همینجور سنگین و بی رمق ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

فراموشی ...

این روزا بیشتر وقتم پر شده ... هی دنبال کارهای مختلف هستم و زیاد وقت آزاد برای خودم نمیذارم که بخوام به گذشته و آینده فکر کنم !

دلار حدود ده هزار شده ، سکه سه میلیون و نیم ... روحانی و ترامپ همچنان برای هم شاخ و شونه می کشند ... مردم روز به روز بدبخت تر میشن ... 

هیچ کس نمی دونه عاقبت این کشور و این مردم چی میشه ... فقط همه می دونند اوضاع خوب نیست ... فقط نگرانند ... فقط استرس دارند ... 

تاریخ هی داره تکرار میشه ... 

دوست دارم غرق بشم توی دنیای داستانهام ... بنویسم تا فراموش کنم ...

  • رها رها