چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۱۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیروز عصر کلی توی پارک پیاده روی کردم با دوستم و کلی لذت بردیم از هوای پاییزی و گفتیم و خندیدیم. 

امروز کار بانکی داشتم و رفتم با همسرم دنبال امورات زندگی...

زندگی خیلی کار داره و هر روز باید دنبال یه سری کارها رفت تا از زندگی عقب نمونیم! 

این روزها شعارم این شده که زندگی کوتاهه و معلوم نیست چقدر فرصت داریم و باید تا می تونیم لذت ببریم و شاد باشیم و جوری زندگی کنیم که اگه فردا مردیم و نبودیم خیال خودمون و بقیه راحت باشه. بدونیم هر کاری باید انجام میدادیم را انجام دادیم و بدهکار خودمون نماندیم. 

از گروه دوستان دیگه رنجیده شدم و دیگه واقعا دارم دل می کنم  و کاری بهشون ندارم. دیگه دلم نمی خواد درباره خودم و زندگیم چیزی بگم بهشون. دیگه احساس می کنم حرفی بین مون نمونده. اینقدر غرض ورزی دیدم که دیگه خسته شدم. همه چیز تغییر کرده و عوض شده. دیگه اون دوستهای مهربون و خوشحال و خوش قلب نیستیم. دیگه هر حرفی بزنم چند نفر کمین کردند نکته بگیرند و کنایه بزنند و زرنگی و قدرت و هوش و حاضر جوابی خودشون را ثابت کنند. منم واقعا نه دیگه می خوام چیزی ثابت کنم و نه دیگه حرفی دارم. 

خدارا شکر دارم از زندگیم لذت می برم و دوست و رفیق و آشنا هم اینقدر دارم که بی خیال این ۴_۵ تا بشم. 

آدم ها فکر می کنند دوست قدیمی را از خودشون برنجانند و طرد کنند جای دیگه مغازه دوست فروشی هست و مثلا میشه بری بگی یه دوست قدیمی ۲۰ ساله بهم بدین لطفا که ۲۰ سالگی من توی دانشگاه را یادش باشه!

اگه جایی این جوری دوست و رفیق می فروشند برند بخرند. من که دیگه از خودم مایه نمی گذارم براشون. 

والسلام

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عصر رفتم توی پارک محله پیاده روی. خیلی هوا پاییزی و و قشنگ بود. همه درختها برگهاشون زرد شده و در حال ریختن. کمی راه رفتم. دم غروب بود و چراغ های سبز و قرمز و آبی لابه لای درختها روشن شدند. خیلی فضا شاعرانه و قشنگ شده بود و حسابی لذت بردم.

داشتم برای یکی از دوستانم ویس می فرستادم و یه چیزایی براش تعریف می کردم و توضیح می دادم. بعد که صدای خودم را شنیدم خیلی برام جالب بود و یهو یاد خاطرات بیست سال پیش افتادم که با واکمن صدای خودم رو ضبط می کردم توی محوطه باصفای خوابگاه....

به دوستم گفتم همه چیز در تغییر هست و آدم باید هر چند وقت یکباری این تغییرات را مشاهده کنه و متوجه اش بشه....

ذات آدم ثابت می مونه، یه سری از اخلاق ها و ویژگی های آدم جزو خمیره ی آدم هست و زیاد تغییر نمی کنه. ولی یه سری شرایط محیطی عوض میشه و شکل رابطه ها تغییر می کنه... آدم باید خودش را با این تغییرات هماهنگ کنه و بپذیره. بپذیره که همه چی عوض شده....

خلاصه از هوای پاییزی حسابی لذت بردم و کلی راه رفتم و موسیقی گوش کردم و بعدش اومدم خونه.

امروز مربای به هم پختم. توش هل و گلاب هم ریختم..... 

این روزها تغذیه سالم و متنوعی دارم. انواع دمنوش را درست می کنم و می خورم. عرق بیدمشک خریدم و گاهی اضافه می کنم به دمنوش ها....

زندگی همینه دیگه... راه رفتن... ورزش کردن... لذت بردن از هوای پاییزی... رسیدگی به گل و گیاهان آپارتمانی، نوشتن... موسیقی گوش دادن... غذاهای خوشمزه و مقوی پختن... 

ما که نمی دونیم فردا هستیم یا نه... نمی دونیم یک ماه دیگه هستیم یا نه... پس باید هر لحظه و هر روز را لذت برد و خوب زندگی کرد.

اینم یه شعر تقدیم به تویی که شاید یک روزی اینجا را بخونی:

دوستت دارم!

این را می گویم برای روزی که شاید نباشم

یک روز پاییزی سرد و برگریزان

دلتنگی و غربت...

دلت برای من تنگ شده و راهی به جایی نیست

کلماتم فریاد می زنند

صدایم در گوش ات می پیچید

زمان از دست رفت

بهار رفت، تابستان عرق ریزان گریخت

و پاییز با دلبری قدم زد و از پیش چشمانمان دور شد

زمستان ولی در راه است...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بدبختی اینجاست که آدم به همه چیز عادت می کند! و بعد تغییر دادن این عادت ها سخت است. 

مثلا فرض کن یک روزی یک دوست پیدا کنی. وارد زندگی ات بشود. هی حرف بزنید. هی آشنا بشوید. هی به هم انس بگیرید. اولش مثلا دیر به دیر حرف بزنید. هر چند ماه یکبار. یا هر چند هفته یکبار. گاهی احوال پرسی و گپی کوتاه. بعد کم کم هی نزدیک تر بشوید و بخواهید بیشتر با هم درد و دل کنید. هی بیشتر از زندگی خودتان بگویید. هی بیشتر از اخلاقیات و افکار خودتون بگویید. بعد هی فکر کنید چقدر حرف همدیگر را می فهمید. چقدر نطراتتان به هم نزدیک است. بعد هی شوخی و بگو بخند. بعد هی لذت ببرید از حضور همدیگر. هی صمیمی تر شدن. هی انس گرفتن بیشتر. بعد جوری بشود که دیگر هر دو سه روز یکبار حتما تلفنی حرف بزنید. هی هر روز و هر شب چت کنید. هی از ریز زندگی برای همدیگر بگویید. هی هر لحظه گزارش بدهید. بعد کم کم این ارتباط و حضور شکل اعتیاد و وابستگی پیدا می کند...

اگه دو روز بی خبر باشی و نشود باهاش حرف بزنی خماری... انگار یک چیز مهمی توی زندگی ات گم کرده ای...و خدا نکند که این ارتباط قوی تر بشود و احساسات قاتی بشود و حس کنی عاشقش شده ای! 

خلاصه زندگی ات به فنا می رود! یک روزی اینقدر این احساسات و اعتیاد به حضورش کلافه کننده می شود که تصمیم می گیرید فاصله بگیرید. دور شوید. دیگر مثل قبل نباشید. و زندگی اصلا دکمه برگشت ندارد و مثلا نمی شود هیچ جوره شکل رابطه را برگردانی به چند سال پیش. به آن وقتی که تازه پیدا کرده بودیش! 

هر روز جای خالی اش عذابت می دهد. هر روز کم می آوری! هر شب کلافه می شوی. خاطراتش مدام در ذهنت تکرار می شود. هی فکر می کنی چرا اینجوری شد؟ هی کلنجار می روی. و می دانی همیشه قسمتی از وجود تو خواهد بود. حتی اگر دیگر نبینی اش، حتی اگر دیگر باهاش حرف نزنی، حتی اگر دیگر صدایش را نشنوی. 

و اینجاست که بعد از عمری تجربه می فهمی نباید به حضور دیگران وابسته بشوی. نباید با هیچ کس قاتی بشوی. نباید به کسی دل ببندی. نباید زیاد با کسی حرف بزنی. باید سعی کنی بیشتر از تنهایی خودت لذت ببری. با همه آدمها فاصله ات را رعایت کنی. 

باید برای خودم جزیره ای بسازم. جزیره ای زیبا و دوست داشتنی و آرام. جزیره ای که فقط خودم سلطانش باشم و هیچ انسان دیگری در آن نباشد. جزیره ای دنج که در آن قدم بزنم و به صدای پرندگان گوش بدهم و از وزش باد لذت ببرم و چشم بدوزم به دریای بی کران...

سعی می کنم آرام و ساکت باشم و دیگر مصدع اوقات شریف دوستان نشوم. 

دیشب فیلم آلمانی i am your man را دیدم... جالب بود... البته آخرش به نظرم خیلی یهویی و مبهم تموم شد.   

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز یکشنبه 7 آذر 1400 است. بچه ها بعد از بهمن سال 98 امروز اولین روز است که هر دو تا به مدرسه رفته اند! یعنی حدود دو سال بود یک صبح پاییزی دنج را در خانه نداشتم. امروز ذوق زده بودم و هی فکر کردم که تند تند به کارهایم برسم تا وقت کنم بیایم در وبلاگم چیزی بنویسم. مثل همان سالهای پاییزی قدیم که بچه ها به مهد و مدرسه می رفتند و من می نشستم پشت میز و لب تاب تا پستی در وبلاگم بگذارم. 

امروز وقتی قسمت مدیریت وبلاگ را چک کردم دیدم چند کامنت دارم از فردی ناشناس که با دقت پستها را خوانده بود و لطف کرده بود چند کامنت گذاشته بود و تشویق برای نوشتن اینگونه در وبلاگ.

یاد سالهای قدیم افتادم و اوج دوران وبلاگ نویسی...

خب من از قدیم دستی در نوشتن داشتم. از سال 88 وبلاگ نویسی را شروع کردم. در چندین وبلاگ نوشتم و بعضی از وبلاگ ها هم از بین رفت. زیاد تشویق شدم برای نوشتن و چاپ کردن ولی هیچوقت پیگیر نشدم. مدتی در فیس بوک پست گذاشتم. بعدها حتی داستان های کوتاهم را در اینستاگرام منتشر کردم. حتی کانال تلگرام زدم. ولی هیچ کدام چنگی به دلم نزد. حوصله دوستان و اقوام و آشنایان را نداشتم. حتی یکی از داستان هایم در یکی از مجلات معتبر چاپ شد. غیر از مقالات تخصصی ام که سالها پیش چاپ شده بود در مجلات علمی پژوهشی... ولی خب به دلایلی بی خیال همه اینها شدم. دیگر دلم نمی خواست جایی با هویت واقعی خودم چیزی بنویسم و منتشر کنم. دوباره پناه آوردم به همین وبلاگ... به همین گوشه دنج خودم که راحت و رها می نویسم و نه انتظار خوانده شدن دارم و نه کامنت و نه قضاوت می شوم و نه کسی خوشش می آید و نه کسی بدش می آید.

نه می خواهم معروف بشوم و نه می خواهم جلب توجه کنم. نوشتن پناهگاه من است... نوشتن سنگر من است... نوشتن جان پناه است...

می نویسم که آرام شوم... می نویسم که زندگی قابل تحمل بشود... می نویسم که لذت ببرم. همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هرگز....

همه ی وجودم به تو آغشته است...

جدا نمی شوی.‌..

سلول به سلول در من تنیده ای...

روحت پیچیده است در روحم...

در من نفس کشیده ای...

کلماتت در گوش هایم رقصیده اند...

صدایت همه ی وجودم را فتح کرده است! 

انگشتانت همچون انگشتان پیانیستی حرفه ای روح مرا نواخته اند..‌

در من شعر خوانده ای...در من خندیده ای.‌.‌. گریسته ای... و آرام و سبک چون طفلی معصوم به خواب رفته ای...

من و تو جدا نمی شویم....هرگز...هیچوقت...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام بر خودم!

خود عزیزم خیلی دوستت دارم...خیلی بهت افتخار می کنم....خیلی خوشحالم که اینقدر مهربان و عاشق و در صلح هستی... خیلی بهت افتخار می کنم که اینقدر صبور و آرام و با گذشت هستی....

دوستت دارم مهربون خوش قلب‌‌.‌..

الان یهو دلم خواست برای خود قشنگم بنویسم... دلم خواست به خودم بگم که چقدر مهربان و دوست داشتنی هستم. چقدر حس خوب دارم و چقدر حس خوب به دیگران منتقل می کنم. از خودم سپاسگذار هستم... از خدا متشکرم که چنین قلبی به من داده. 

خدایا! خدای مهربان و عاشق! ممنونم که منو مثل خودت مهربان و عاشق آفریدی تا مثل خودت بخشنده باشم و همه را دوست بدارم و مثل تو به همه یکسان مهربانی کنم. مثل خودت، مثل خورشید نور بتابانم...مثل تو دل بدم به همه....

خدایا قلب منو پر از عشق خودت بکن. کاری کن دیگه از دیگران انتظار نداشته باشم. کاری کن دیگه منتظر توجه و حرفهای با محبت یا تایید کننده دیگران نباشم. خدایا منو بی نیازم کن. خودت دوستم داشته باش. خودت بهم توجه کن... خودت باهام مهربونی کن....اینقدر سیرابم کن که دیگه احتیاجی به دیگران نداشته باشم. خدایا قلبم را در صلح و آرامش با خودم و همه جهان هستی قرار بده. خدایا منو در آغوش خودت بگیر و ازم حمایت کن. خدایا خودت همه کس من باش. خدایا خودم رو سپردم دست تو. ازم محافظت کن. ازم حمایت کن. سرافرازم کن. بهم آبرو و عزت بده. وقتی دست تو توی دستم باشه دلم قرصه... و دیگه کم نمیارم....

خدایا دوستت دارم! مواظبم باش. بوس به روی ماهت! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه اول آذر است... آخرین ماه پاییز هم شروع شد و می دانم چشم بر هم بگذارم پاییز زیبا هم تمام شده است...

هنوز حالات مختلف دارم... گاهی دلتنگ و پریشانم... گاهی آرام و در صلح... گاهی عاشق و گاهی فارغ... گاهی ساکت هستم و گاهی پرحرف...

گاهی دلم برای نوشتن تنگ می شود و گاهی می گویم بی خیال...

دوستانم هنوز گاهی تشویقم می کنند برای نوشتن و می گویند فقط برای دل خودت بنویس و نه هیچ کس دیگر...

ولی من دیگر هوسی برای نوشتن و چاپ کردن و یا خوانده شدن ندارم... اینقدر دنیا بزرگ و اینقدر آدم ها مشغله دارند که دیگر گوشی برای شنیدن و چشمی برای خواندن ندارند.

منم حرف خاصی ندارم. حرف های خاصم هم قابل گفتن نیست.... درک نمی شود و همان بهتر که گفته نشود. 

وینگولی دارد می آید تهران. دیروز دلم خواست بروم و ببینمش. می دانم سخت است ولی دلم خواست دلم را به دریا بزنم و بروم و بیایم. نمی دانم می شود یا نه. ولی دیروز بهش گفتم سعی می کنم که بیام. حالا ببینم تا دو هفته دیگه چی میشه. اگه جواب داد و شد هماهنگ بشم باهاش که یه روز میرم و میام. 

دنیا خیلی کوتاه و سخت و کوفتی هست و من دیگه خیلی خسته ام... گاهی روزها شادتر هستم و امیدوارتر، گاهی هم دلزده از همه چی... گاهی خیلی میرم توی هپروت و حالم بد میشه... گاهی هم فکر می کنم من ماموریتی دارم توی این دنیا و باید سعی کنم در صلح و آرامش باشم و به دیگران هم آرامش بدم.

ولی هیشکی تلاش نمی کنه که به من آرامش بده....نمی دونم شایدم من خوب نمیبینم. 

امروز یکی از دوستان درباره قلب سلیم نوشته بود و برام جالب بود. حس کردم باید سعی کنم قلبم را در صلح و آرامش و آشتی نگه دارم.

درود و سلام بر قلب سلیمم ...

  • رها رها