دیروز عصر کلی توی پارک پیاده روی کردم با دوستم و کلی لذت بردیم از هوای پاییزی و گفتیم و خندیدیم.
امروز کار بانکی داشتم و رفتم با همسرم دنبال امورات زندگی...
زندگی خیلی کار داره و هر روز باید دنبال یه سری کارها رفت تا از زندگی عقب نمونیم!
این روزها شعارم این شده که زندگی کوتاهه و معلوم نیست چقدر فرصت داریم و باید تا می تونیم لذت ببریم و شاد باشیم و جوری زندگی کنیم که اگه فردا مردیم و نبودیم خیال خودمون و بقیه راحت باشه. بدونیم هر کاری باید انجام میدادیم را انجام دادیم و بدهکار خودمون نماندیم.
از گروه دوستان دیگه رنجیده شدم و دیگه واقعا دارم دل می کنم و کاری بهشون ندارم. دیگه دلم نمی خواد درباره خودم و زندگیم چیزی بگم بهشون. دیگه احساس می کنم حرفی بین مون نمونده. اینقدر غرض ورزی دیدم که دیگه خسته شدم. همه چیز تغییر کرده و عوض شده. دیگه اون دوستهای مهربون و خوشحال و خوش قلب نیستیم. دیگه هر حرفی بزنم چند نفر کمین کردند نکته بگیرند و کنایه بزنند و زرنگی و قدرت و هوش و حاضر جوابی خودشون را ثابت کنند. منم واقعا نه دیگه می خوام چیزی ثابت کنم و نه دیگه حرفی دارم.
خدارا شکر دارم از زندگیم لذت می برم و دوست و رفیق و آشنا هم اینقدر دارم که بی خیال این ۴_۵ تا بشم.
آدم ها فکر می کنند دوست قدیمی را از خودشون برنجانند و طرد کنند جای دیگه مغازه دوست فروشی هست و مثلا میشه بری بگی یه دوست قدیمی ۲۰ ساله بهم بدین لطفا که ۲۰ سالگی من توی دانشگاه را یادش باشه!
اگه جایی این جوری دوست و رفیق می فروشند برند بخرند. من که دیگه از خودم مایه نمی گذارم براشون.
والسلام