چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سلام !

این پست رو دارم می نویسم که ببینم این وبلاگ مخاطبی داره یا نه ! 

آیا کسی یا کسانی هستند که پیگیر این وبلاگ باشند و بهش سر بزنند ؟!

آیا کسی اینجا هست ؟!

اگه اینجا رو می خونید خوشحال میشم یه کامنتی بذارید و بگید که هستید ... یا بگید که چرا این وبلاگ رو می خونید ؟ توی این دوره زمونه ای که هزار جا هست برای خوندن و وبلاگها دیگه رونقی ندارند ...

همین !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

باورم نمیشه ...

گاهی یک دنیا غم و دلتنگی و غربت میشینه روی دل آدم ... توی سکوت غرق میشی و می دونی که نه چیزی می تونی بگی و نه کاری بکنی ... گاهی آدم باورش نمیشه ... باورش نمیشه که روزها و سالها چطوری گذشتند ... چطوری  اون همه دوستی و عشق از بین رفته ... چطوری فراموش شده ...

نمی دونم ... فقط نصف شب، حیران و سرگردان به تو فکر می کنم ... به تو که نیستی ... هیچی دیگه از دنیا نمی خوام و حال و حوصله سر و کله زدن با هیچی و هیچ کس رو هم ندارم ...

فقط به این فکر می کنم که 5-6 سال پیش چقدر دنیام قشنگ بود ... چقدر امید داشتم به زندگی ... چقدر انرژی و شور و نشاط داشتم ... چقدر دنیام رنگی و قشنگ بود ...چقدر خوب بود اون وقتایی که یه ایمیل کوتاه از تو می رسید و من غرق عشق می شدم ... یا گپ های کوتاهی که توی مسنجر یا فیس بوک می زدیم ... به شوخی های تو می خندیدم ... دلم گرم می شد به حرفهات ... یا حتی به دو تا استیکر بامزه که برام می فرستادی ... ولی هی هرچی پیش رفت ، بی توجهی کردی و اذیتهات شروع شد ... بعد دیگه جواب پیامهام رو نمی دادی و می گفتی وقت نداری و اکتفا کردی به همون 4 ماه یه بار تلفنی حرف زدن ... آخه برای یه آدم دلتنگ که لحظه به لحظه بهت فکر می کنه خیلی کمه این ... و بعد کاری کردی که همین هم قطع بشه ... قطع همه چی ... انگار نه انگار که ما 20 ساله همدیگه رو می شناختیم ... که یه زمانی خیلی رفیق بودیم ... خب دیگه هیچ حرفی فایده نداره ... کلی غم و درد و رنج و تنهایی ، توی وجودم جا گذاشتی و رفتی ... 

نه از عشقم کم شده ، نه از دلتنگی هام ... فقط دیگه نخواستم مزاحمت بشم ... اگه دوسم نداری ، یا به هر دلیلی حضور منو نمی خوای خب دلیلی نداره موندن من ... دلیلی نداره بیام سراغت رو بگیرم ... دلیلی نداره بیام خسته ات کنم یا وقتت رو بگیرم . 

هرجا هستی سلامت باشی و دلت خوش ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

پایان عشق ...

امروز آخرین قسمت سریال شهرزاد رو دیدم ... گریه کردم ... بغض کردم ... قباد انگار خود عشق بود که پاک و وارسته به مسلخ برده شد ... عاشق پاکباخته ای  که رسیده بود به درک رنج آدمی ... و چه عاقبتی بهتر از این مرگ ... چشم در چشم معشوق حتی اگه اون معشوق هم قدرت درک اینهمه عشق رو نداشته باشه ... خب شهرزاد عاشق قباد نبود ... فقط به عنوان پدر بچه اش دلش نمی خواست بمیره ... ولی قباد قشنگ عاشقی کرد و قشنگ رفت تا ته ته عاشقی ... قشنگ مرد ...  

راستش دلم همچین مرگی می خواد ... مرگ در نهایت عاشقی ... این مرگ یعنی زندگی ... یعنی جاودانه شدن در عشق ... 

قباد به شهرزاد گفت دلم می خواد امید شش دنگ بکشه به مادرش ... 

ولی من توی دلم گفتم ، کاش عاشقی کردنش بکشه به تو قباد ! 

شهرزاد هم خیلی تاوان داد پای عشقش به فرهاد ... ولی قباد همه چیزش رو داد ... مقام و قدرت و بچه و زندگی و جونش رو ...

غم عشق ... غم و درد و رنج عشق ... قباد طفلکی خیلی بال بال زد تا بتونه اون طعم و مزه ی عاشقی رو بچشه دوباره ... ولی یه جایی فهمید دیگه هیچی مثل قبل نمیشه ... باید دست بکشه از همه چی ... باید رها بشه و بره ... 

دلم برای مظلومیت عشق می سوزه ... عشق همیشه مظلومه ... همیشه بی دفاع ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز دم افطار دیگه خیلی حالم بد بود . روزه ها رو گرفتم پشت سر هم ... آخرای ماه رمضان دیگه ادم کم میاره ... دو سه روز پیش روکش یکی از دندانهام هم شکسته ... وقتی افطار کردم ، دندونم هم درد گرفت ... سرم هم درد می کرد ... ضعف کرده بودم ... فردا هم بچه هام کلاس دارند و باید ببرم و بیارمشون ... اگه بخوام دندان پزشکی هم برم نمیشه روزه باشم ... قرص استامینوفن خوردم و ولو شدم ... با خودم گفتم فردا روزه نمی گیرم تا برم دندان پزشکی و ببینم باید چیکار کنم ...

گاهی آدم انگار واقعا کم میاره ... دیگه بدنش نمی کشه ... خسته میشه از همه چی ... گذشت روزهای جوانی ... الان یه لیوان شیر و عسل خوردم ... بلکه یه ذره جون بگیرم ... 

دلم هم تنگه ... خسته ام ... داغون ... 

هیچی دیگه گفتم اینجا بنویسم یادم باشه 19-20 خرداد چه حال و احوالی داشتم ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

مرام رفاقت

قدیم تر ها رسم و رسوم رفاقت مشخص بود . رسم و رسوم عاشقی هم ... اصلا قدیم ترها رسم و رسوم هر کاری معلوم و مشخص بود ... اینقدر همه چیز درهم برهم نشده بود ... در هر موقعیتی می دانستی باید چه کار کنی ... ولی حالا روزگار جوری شده که دیگر درست تشخیص نمیدهی که باید چه کنی در هر موقعیت و جایگاهی ...

قدیم ها رفیقها برای هم درد و دل می کردند ، رفیق ها برای هم سنگ تمام می گذاشتند ، رفیق ها همه جا و همه وقت پشت و پناه هم بودند ، مثل کوه پشت سر هم می ایستادند ، مهربانی و صداقت را تا ته تهش می رفتند ... از جان خود می زدند برای رفیق ... مرام داشت رفاقت ... 

دلم برای رفاقت تنگ است ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تو ...

امروز 13 خرداده ... دوباره هوا ابری شد ... دوباره داره بارون میاد ... عاشق این هوام ...
دلم برات دیوونه شده ... دیگه از دلتنگی و اینام رد شده ... یعنی دیگه لحظه ای بی تو نفس نمی کشم ... غرق شدم توی خیال تو ... 
چطوری بگم ؟ دلم می خواد معجزه بشه و تو چند روز بیای بشینی ور دلم ... دستهات رو بگیرم ، زل بزنم توی چشمهات ، تو حرف بزنی و من صدات رو بنوشم ... هر وقت خسته شدی سرت رو بذاری روی زانوم ... موهات رو نوازش بکنم و قربونت برم ... 
دلم می خواد در آغوشت بگیرم و بوت رو نفس بکشم ... دو طرف صورتت رو بگیرم و خیره بشم توی چشمها و صورتت ... گونه ات رو نوازش کنم و ببینم چند تا خط افتاده دور چشمهات ... ببینم چند ساله ؟ چند ساله این دوری ... این رنج ... این همه صبوری ... 
دلم تنگه ... دلم خیلی تنگه ... قرارداد چشمهای تو و دستهای من ، سر جاش ... ولی دیگه صبر و تحمل ندارم ... دیگه خسته ام ... 
چه هوایی شده امروز ... چه خنک ... چه بویی ... کاش همه ی عمر کنارم بودی ... چه فرصت کمی بود ... سرم را در آغوش بگیر ... بگو که زود تمام می شوند این روزهای تنهایی و دلتنگی ... بگو که ما با هم خواهیم بود ... 
جز تو چیزی نمی خوام ... 
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

از سر دلتنگی ...

فکر نکن که از دستت شاکی نیستم ! اتفاقا خیلی هم شاکیم ! ولی اگه چیزی نمیگم مال اینه که دیگه نفسش رو ندارم ... دیگه حالشو ندارم ... 

وگرنه تو خیلی بی جا کردی که اومدی و منو عادت دادی به بودنت ... غلط کردی که اومدی و قربون صدقه ام رفتی و گفتی عشقم ، گلم ، عسلم ...

کسی که به کسی گفت : عشقم ، گلم ، عسلم ، نمی تونه همینجور الکی بذاره بره ... مگه یادت نیست که هرکسی مسئول گلشه ؟!

رفتی و بی تو خیلی تنهام ... خیلی خسته ام ... ولی دیگه نمی خوام بیام التماس کنم که برگرد ... دیگه نمی خوام بگم که باید باشی ... دیگه نمی خوام بگم که من بودنت رو می خوام ... نمی خوام بگم که صدات رو می خوام ... خنده هات رو ... چشمها و دستهات که محال شده بودند به خودی خود ... صدات و خنده هاتم گرفتی ... 

منو تنها گذاشتی با کابوسهای شبانه ام ... با بی خوابی هام ... با جون کندن ها ... 

چند شب فکر کنم بیشتر اتفاق نیفتاد که با هم زیر یک سقف خوابیده باشیم ... خنده داره فکر کردن به اون روزها ... دورهم بودن های دوستانه ... مسخره بازیهای تو ... بگو و بخند با همه ی دوستان ... و آخر شب گوشه ای کز کردن و خوابیدن ... و چه لذت بخش بود تو را در خواب ناز نگاه کردن ... از لذت های بزرگ زندگی ... هی سعی کردم که بشمارم ... بشمارم ببینم چند شب ... دو سه تا سفر با هم بودیم ... بیشتر ... 4 سفر ... دو بار با قطار ... چه لذتی داشت آن سفرها و نشستن توی قطار و گپ زدن ها ... 

خسته ام ... خسته ام از مرور اون روزهای دور ... از اون خاطراتی که مثل عکسهای قدیمی دارند از رنگ و رو می افتند ... از بس که ورقشون زدم ... از بس که نگاهشون کردم ...

دلم خیلی تنگه ... خیلی تنگه ... خیلی تنگه ...

اگه صلاح دونستی یه سری بهم بزن ... بیا تا تموم نشدم ... بیا تا نمردم از دلتنگی ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چند روز از ماه رمضان گذشت ، شبها تقریبا یکی دو ساعت بیشتر خواب ندارم ، روزها می خوابم ... 

تقریبا از فضای مجازی و دوستها و گروه ها دل کندم ، دور شدم ... یعنی دنیا اینجوریه که هر چند وقت یکباری ادم مشغول یه سری آدمها و فضاها میشه و بعدشم تموم میشه ... همه ی آدمها میان که یه روزی برند ... هیشکی همیشگی نیست . 

گاهی به گذر زمان فکر می کنم . به اینکه هر دو سه سالی از عمرم چه جوری طی شده ... گاهی دلم میگیره ... ولی چاره ای نیست ... 

این چند روز داشتم به این فکر می کردم که دور بشم از همه ی آدمها و خبرهایی که ذهنم رو به هم می ریزند ... دور بشم از همه ی فضاها ... یه گوشه ی دنج و ساکت برای خودم درست کنم ... سرم گرم همین روزمرگی های عادی خودم باشه ... مثل آدمهای 50 سال پیش که مدام بمباران اطلاعاتی نمی شدند و از هیچ جا خبر نداشتند ... 

خوش به حال تابستانهای 20 -30 سال پیش ... اون وقتهایی که نوجوان بودم ... مدام کتاب می خوندم ... ولی حالا دیگه حوصله کتاب خوندن ندارم ...

دیروز غروب بود فکر کنم نشستم دم ایوان و به آسمان نگاه کردم ... سکوت کردم ... فقط گوش دادم و نفس کشیدم ... بعد به این فکر کردم که 20 سال پیش یعنی خرداد سال 77 دانشجو بودم ... داشتم امتحانهای ترم دوم رو پشت سر می ذاشتم ... چقدر دور شده اون روزها ... کی باورش میشه ؟! 20 سال ؟!

هنوز با دوستان دوره دانشگاه در ارتباطم ... دوستانی که 20 سال پیش با هم آشنا شدیم و با هم توی یه کلاس نشستیم ... با هم توی یه اتاق و یه خوابگاه 4 سال از بهترین روزهای جوانی مون رو سپری کردیم ... 

حالا همه شون گرفتار زندگی هستند . دو سه تا بچه دارند ، کارمندند ، هزار مشغله دارند ... 

گاهی دلم میگیره ... نمی دونم چی از زندگی می خوام ... 

یه روز از بچه ها منظورم دوستای دانشگاهه ، پرسیدم که بچه ها چی شما رو عمیقا خوشحال می کنه ؟ چی بهتون هیجان میده ؟ شور زندگی تون چیه ؟

اصولا دیر جواب میدن و بالاخره یکی یکی شروع کردند جواب دادن ... خب تقریبا همه شون حرفهای تکراری و کلیشه ای زدند ... مثلا شادی و موفقیت همسر و بچه هاشون ، سفر ، شغل و کارشون ، و نهایتش وقت گذروندن با دوستان و رستوران رفتن و کافه گردی و اینا ...  

ته تهش دیدم زندگی انگار برای همه همین روزمرگی هاست ... اونایی که شاغلند نصف روزشون سرگرم شغل و کار هستند و بقیه اشم همین سر و کله زدن با شوهر و بچه و کار خونه و امورات روزانه زندگی ...

دیدم خب غیر از این نیست انگار ... همه جای دنیا همینه ... چه ازدواج کرده باشی ، چه نکرده باشی ، چه ایران باشی ، چه کانادا باشی ، چه سر کار بری ، چه سر کار نری ، در هر صورت تقریبا زندگی همینه ... تکرار مکررات ... خستگی ها ... حرص ها ... و گاهی هم شادی های کوچیک الکی ... 

من شاید متفاوت تر بوده شادیهام ... هیجان هام ... یکیش همین نوشتن ... یکیش عاشقی کردن ... یکیش دوستهای دور و نزدیک ... شنیدن موسیقی ... دیدن فیلم ...

ولی حالا تازگیا دارم کم کم به جایی میرسم که دیگه همینام دیگه برام رنگ و بویی نداره ... 

گاهی میشینم به زندگی آدمهای خیلی عادی نگاه می کنم . ببینم چیکار می کنند ؟ خب هیچی ! همین کارهای روزانه ... حالا آدمهای متفاوت تر چیکار می کنند ؟ سفر می رند ، کتاب می خونند ، هنر می اموزند ، خودشون منشا هنر هستند ... 

حالا بر فرض هم که یه کتاب نوشتیم و چاپ شد ، بعدش چی ؟!آخرش دوباره می افتیم توی همین چاله ی زندگی روزمره ... 

خب بی خیال ... بی خیالی رو عشقه ...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دنیا ...

این روزا توی یه حالی هستم که نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت !

یعنی یهو خیلی حس خوشحالی و آرامش دارم ... یهو هم دلم میگیره ...

تازگیا بیشتر ترجیح میدم یه ساعاتی رو بی خیال بگیرم بخوابم ... وسط خواب و بیداری به این فکر می کنم که عمرم داره میره الکی ... ولی بعدم میگم بی خیال ... حالا مثلا بلند بشم چه کاری بکنم ؟!

کلا یه این نتیجه رسیدم که توی این دنیا برای هیچی زیاد نباید توی سر و مغزت بزنی ... یعنی همچین زیاد ارزشش رو نداره ... تازگیا تند و تند اقوام و دوستان و آشنایان دارند میمیرند ! آدم به یه سن و سالی که می رسه انگار بیشتر مرگ رو میبینه و حس می کنه ... خیلی از آدمهایی رو میبینی که یه زمانی چقدر توی سر و مغزشون زدند برای یه چیزای الکی ، چقدر جیغ و داد کردند ، چقدر دعوا کردند ، چقدر حرص و جوش خوردند ... بعدشم زرتی افتادند مردند ... یعنی اگه اینقدر توی سرشون نمی زدند شاید اوضاع بهترم بود ... حداقلش کمتر حرص می خوردند ، دیرتر پیر می شدند ، دیرتر میمیردند ! 

یعنی گور پدر دنیا که بخوای حرص الکی بخوری ، برای بچه ، یا برای مال دنیا ، یا برای چیزای الکی تر خودتو عذاب بدی ، بعدشم همه رو بذاری و بری ... 

به نظرم فقط یه نام خوب ممکنه از آدم باقی بمونه ... اگه لبخند زدی ، اگه عشق ورزیدی ، اگه مهربونی کردی ، اگه گذشت کردی ، اگه بخشنده بودی ، اگه دل کسی رو شاد کردی ، همیناست که ممکنه ازت به نیکی یاد کنند ... بگن خدا بیامرز مهربون بود ، خوش خنده بود ، دست و دلباز بود ، دست و پاش خیر بود ، خیرش به بقیه می رسید ...

بقیه اش دیگه حرف اضافه است ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بهشت

گاهی حال آدم اونقدر خرابه که هیچی کمک نمی کنه جز خواب ... از اون جنس حال خراب که میگه : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن / ترک منه خراب شبگرد مبتلا کن .

گاهی آدم شبگرد میشه ، گاهی هم پناه میبره به خواب بی موقع ... 

گاهی آدم واقعا جسمی و روحی کم میاره ... دیگه بدنش نمی کشه ... دیگه روح و روانش نمی کشه ...

چی میشه گفت ؟ به چه کسی میشه گفت از این حال خراب ؟ کیه که درک کنه که چی میگی ؟

انگار فقط باباطاهر چشیده این درد رو ... انگار بابا طاهر با سوز داره فریاد می زنه از این جدایی و از حال خرابش میگه ...

دلا از دست تنهایی بجانم

ز آه و ناله ی خود در فغانم

شبان تار از درد جدایی

کند فریاد مغز استخوانم

دو زلفونت بود تار ربابم

چه می خواهی از این حال خرابم

تو که با مو سر یاری نداری

چرا هر نیمه شو آیی به خوابم ؟


این درد خیلی آدمو داغون می کنه ... چقدر قشنگ گفته که تا مغز استخوان آدم رو می سوزونه و فریادش در میاد ... خب این دردی نیست که همه چشیده باشند ... خب نمی فهمند آدم چی میگه ... حرفی هم بزنی فکر می کنند عقلت رو از دست دادی ، قابل درک نیست براشون ... 

عصریه رفتم توی پارک قدم زدم ... هوا خیلی خوب بود ... روحم داشت پر پر می زد ... جای تو پیش من خالی بود ، جای من پیش تو خالی بود ... هی فکر کردم کاش یا تو اینجا کنار من نشسته بودی ، یا من اونجا کنار تو روی اون میز و صندلی کنار ساحل دریا نشسته بودم ...درباره ی کتابها با هم حرف می زدیم ... یا اصلا درباره هر چرت و پرت دیگه ای که یادمون می اومد ! درباره ی فحش های خاله زنکی حتی ! درباره ی اینکه تو خیلی پاستوریزه بودی و معنای فحش ها رو نمی دونستی ... حرف های بد بلد نبودی ، که لازم بود یه نفر باشه که بهت بگه این چه معنی میده ! که تو هاج و واج گیج نزنی ... 

روی نیمکت نشستم و خودم رو کشیدم ... هوا ، هوای بهشت بود ... خب آخرین روزای اردیبهشت هم هست ... حالا بهشت نباشه ، کی باشه ؟! 

اسم رمز ما بهشت باشه ، موافقی؟ بهشتی که من و تو در این فاصله باید بسازیم ... توی این دوری و جدایی جانسوز ... 

روی نیمکت به تو فکر کردم ... به آسمان نگاه کردم ... یک جایی اون دوردورا شاید تو هم همون لحظه داشتی به من فکر می کردی ... با این تفاوت که من دم غروب نشسته بودم توی پارک و تو قبل از ظهر بود برات ... قبل از ظهر یک روز تعطیل ... 

  • رها رها