چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

صدایش ...

در خواب صدایت را شنیدم ... به وجد آمدم ... بلاتکلیف بودم که چه کنم ؟ بیایم سلام و احوال کنم ؟ یا همانجا دورتر بایستم و فقط صدایت را بنوشم ؟ 

این عجیب ترین حس دنیاست ... دلت برای صدای کسی پر بزند که تو را نمی خواهد ... سهم تو شنیدن صدایش باشد در خواب ... حتی در خواب هم با او هم کلام نشوی ... دورتر بایستی و به صدایش گوش کنی ... به صدای خنده هایش ... کنار کس دیگری نشسته است و دارد با هیجان حرف می زند ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امشب شب اول ماه رمضانه... سه ساعت دیگه باید بیدار بشیم. هر چند من هنوز نخوابیدم. الان ساعت 12 و نیم شبه. ماه رمضونا خواب درست و حسابی هم ندارم. دلم تنگه ...یه جوری دلم گرفته که نمی دونم چمه... دلم می خواد برم دم ایوان بشینم و. به اسمون نگاه کنم و با خدا حرف بزنم...

مامان امروز دکتر قلب بوده و تست ورزش و قراره فردا بره برای انژیو... قراره صبح خواهرم همراهش بره ... و من گفتم اگه لازم بود بعدازظهر میام.خدا کنه چیزی نباشه وبه خیربگذره...

دو سه روزه خیلی کار داشتم...


دخترم اخر این هفته تعطیل میشه... پسرم تا 23 خرداد امتحان داره.

تلگرام فیلترشده و همه گروه ها رفته توی هوا ... دیگه کسی حوصله حرف زدن نداره...

بهت فکر می کنم عسل! ولی منم انگار دیگه نفس حرف زدن ندارم. چی بگم؟ چی بنویسم؟ می دونم هستی...می دونم همیشه حضور داری ... می دونم به یادم هستی... و خب چاره ای نیست جز همین سکوت... جز تحمل کردن این دلتنگی...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خسته ام ... غمگینم ...

خسته ام ، دلتنگم ، غمگینم ... گاهی خیلی دل آدم میگیره ... کاری هم نمیشه کرد . از غم و درد دیگران خیلی ناراحت میشم . ولی کاری هم از دستم برنمیاد . این زندگی لعنتی هر کسی رو یه جور زندانی کرده ... همه تخته بند این تن و شرایط زندگی شون هستند ... گاهی انگار هیچی رو نمیشه تغییر داد .

فرصت زندگی خیلی کمه ... کاش آدما می تونستند جبران کنند چیزایی رو که از دست دادند ... کاش می شد مسیر زندگی شون رو تغییر بدن ... کاش می شد برگشت به 20 سال قبل ... کاش می شد زندگی بعضی ها رو از 20 سال قبل شروع کرد ... کاش می شد برگشت به سال 77 ... و مسیر زندگی خیلی ها رو تغییر داد ... 

شدیدا معتقدم خدا هر آدمی رو با یه غم و درد و رنجی امتحان می کنه ... هیچ آدمی نیست که غم و درد و رنج نداشته باشه ... از بعضیا خیلی مشخصه ، از بعضیا پنهانه و همه متوجه نمیشن ...

هرچی آدم سنش بالاتر میره ، غم و درد و رنجهاش بیشتر میشه ... سنین کودکی بهترین روزهای سبکباری و بی خیالیه ... بزرگترین غمهامون درباره ی بازیها و دوستامون هست ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هوای ابری ازدیبهشت ...

صبح چهارشنبه است . هوا ابریه ... شنبه جشن عروسی دعوتیم . نمی دونم امروز برم آرایشگاه برای اصلاح صورتم یا فردا ... شایدم همون صبح شنبه ! 

دلم می خواد برم بخوابم و هیچ کاری نکنم ...

دیشب دوباره بحث برجام بود . دوستان نگران بودند . گفتم حرص نخورید . این نیز می گذرد ... فعلا از دست ماها هم کاری برنمیاد . پس بی خیال ... بیخودی حرص نخورید . 

همین ! حرف دیگه ای هم ندارم !

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دست نیافتنی

گاهی خیلی حس دلتنگی و سردرگمی دارم ... جوری که انگار اصلا حوصله ی زندگی کردن ندارم ! حوصله ندارم به کارام برسم . ولی آخرش میبینم چاره ای نیست و بلند میشم به کارام می رسم . 

گاهی میگم خوش به حال اونایی که خیلی سرخوش هستند و غرق دنیا و زندگی هستند ... یعنی فقط هر روز حواسشون به اینه که چه تیپی بزنند و چه ژستی عکس بگیرند و بذارند توی اینستا ... خب خوبه که اینجوری اینقدر سرخوش هستند و اینجوری غرق این چیزای الکی ... من خوب نیستم که دست شستم از دنیا ... که هیچی نمی خوام و زیاد چیزی برام مهم نیست . فقط یه چیز برام مهمه که اونم دست یافتنی نیست ... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کارهای روزانه تمومی نداره ... همش هزار تا کار هست . گاهی هم از زمین و آسمون کارهای دیگه میباره ! جوری که گاهی احساس خستگی می کنم . دلم می خواد یه روز بخوابم و هیچ کاری نکنم و هیچ کسی باهام کار نداشته باشه . دیروز عصر رفتم کتابخونه و بعد از چند ماه دوباره عضو شدم و دو تا کتاب گرفتم . ولی مگه وقت می کنم مثلا یک ساعت با خیال راحت کتاب بخونم ؟! دیشب که نشد . از بس خسته بودم و کار داشتم . بعدش زود خوابیدم . امروز صبح هم هزار تا کار داشتم و می خواستم کلاس پیلاتس هم برم که همش نقش برآب شد ! مادرشوهرم زنگ زد که س فشارش بالا بوده و بیمارستان بستری شده و تا میان بقیه بیان تو بدو برو بیمارستان بچه ام تنها نمونه ! س خواهرشوهرمه که یه بچه 3 ساله داره و دومی رو بارداره و فشارش همش بالاست و رعایت هم نمی کنه و خلاصه ما فقط باید حرص بخوریم از دستش . خلاصه بدو بدو رفتم بیمارستان و خودش که زایشگاه زیر سرم بود . ولی من کارهای پذیرشش رو انجام دادم و یه نیم ساعت بعد تازه شوهرش اومده و بعدم اون یکی خواهر شوهرم که خودشم مثلا ماما هست و توی کادر درمانه ! خیلی هم ادعاشون میشه ها ... ولی بلد نیستند چطوری رژیم و تغذیه این خواهرشون رو کنترل کنند که هی فشارش بالا نره . من دیدم که گوش نمیده و خیارشور و تخمه و آجیل شور می خوره . ولی اگه بهشون بگی یه ذره رعایت کن و غذاهای نمک دار نخور ، سریع جبهه می گیرند که وای بچه ی ما هیچی نمی خوره که ! 

خب حالا باید حرص و جوش بخورند و بستری بشه و کلی پول بدن تا دیگه حرف گوش کنند . در ضمن خانم خانما دفترچه بیمه اش رو هم گم کرده چند روز پیش ! فکر کن حاملگی پرخطر داشته باشی و صبح و شب آمپول هپارین بزنی و فشارتم بالا باشه و تازه ماه ششم هم باشی و دفترچه ات رو هم گم کنی و حالا هم نور علی نور ...

من دیگه سپردمش به شوهرش و خواهرش و اومدم خونه . چون دم ظهر بود و گفتم بچه هام حالا خسته و گشنه میان خونه ... 

همون وقت که کارهای پذیرشش رو انجام دادم گفتند به شوهرش بگو یک میلیون بیاره ! حالا این شوهره وضع مالیشم خوب نیست و همینجوری همش گیرند ... حالا حاملگی پر خطر خانم هم شده نور علی نور ... مدام دکتر و سونوگرافی و دارو و ... حالا که دیگه بستری هم بهش اضافه شد ... خدا رحم کنه ...

من کی وقت می کنم کتاب بخونم آیا ؟!


  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ما زبان هم را می فهمیم . زبان ساکت ولی گویای همدیگه رو ... هزار تا چیز می فهمیم از یه عکس ... از دو تا کلمه حرف ...

سلام بر خورشید رو یادته ؟ یادته چیزی نوشته بودم که تو رو یاد کتابی انداخته بود که من هیچوقت نخونده بودمش ؟ چیزی نوشته بودم که تو فکر کرده بودی از اون کتاب اثر گرفتم . 

الانم مطمئنم چیزی نوشتم که تو رو یاد این کتابها انداخته ... چنان از نور و رنگ و صدا نوشتم که تو رفتی همه ی کتابهات رو ریختی بیرون ... رفتی نشستی بین کتابها ... رفتی تا دوباره نگاه کنی به کتاب " آهسته وحشی می شوم " . رفتی تا بغض کنی و یادت بیاد خیلی چیزها رو ... من نخوندم این کتابها رو ... نه ترلان رو خوندم و نه " اهسته وحشی می شوم " رو ... ولی می فهمم تو اون همه کتاب رو ریختی اون وسط که همین رو به من بگی ... 

باشه ... انشالله سر فرصت می خونم این کتاب بنی عامری رو ... چشمهام رو می بندم و سعی می کنم همه ی نور و صداها و رنگ ها و بوها رو حس کنم ... لبخند بزنم و بدونم که تو کنارم هستی ... نزدیک ترین روح به من ... نزدیک نزدیک نزدیک ...

این چیزا رو من فقط می فهمم ... فقط حس می کنم ... هیچ چیز قابل اثباتی نیست ... هیشکی نمی دونه و نمی فهمه که بین من و تو چی گذشته و چی داره می گذره ... هیشکی این حرفها رو نمی فهمه ... بعضی چیزا خیلی از سطح درک و فهم آدمهای عادی بالاتر و بیشتره ... چیزی نیست که همه کس بفهمه ... 

بخشی از کتابها که توی نت دیدم :

اگه مثل آدم خداحافظی کنی غصه می خوری ولی خیالت راحت است.اما جدایی بدون خداحافظی بد است,خیلی بد.یک دیدار نا تمام است.ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف شود.انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای از انجا آتش بگیرد یا هزارویک اتفاق دیگر بیفتدو اتفاق اصصلی که همان اخر فیلم یا خداحافظی است,نیفتد .
کتاب ترلان - فریبا وفی


گوشت و پوست ندارد. از ابرست. خودش و خنده اش و خنجری که دستش ست و دارد باش
ناخن انگشت اشاره ی دس چپش را می تراشد که نوکش را می تراشد که نوکش را می برد و خون
سه قطره فقط. می چکد می افتد کنار پایی که از ابرست.
خونش از ابر نیست . خونش خون است! خیلی خون است خیلی سرخ تر و خیلی درشت تر و خیلی نزدیک
تر از صدای زنی ابری و اثیری که می خواند برای خودش در عالم خودش (به هر موجی که می گفتم غم
خویش/سری میزد به سنگ و باز می گشت)
"آهسته وحشی می شوم "


مشت بزن بکوب محکم به بینی‌ات و، درد زجرآور و زیادش را بخواه بشود اشکی که چشم‌هات را پُر می‌کند می‌چکد و، بشود خونی که جاری می‌شود می‌چکد و، بنشین جلو غار بگذار خون بچکد روی برف تازه‌یی که انگار فقط برای تو باریده‌ست و، ببین تارآلود که خون و اشک می‌چکند بر برف تازه و، نمی‌شوند نمی‌شوند نمی‌شوند این‌بار هم آن سه قطره‌یی که باید بشوند و بگو بلند، به غار تاریک و صدایی که از خودت برمی‌گردد توی صورتت: چرا بلد نیستم من عاشق بشوم؟
آهسته وحشی می شوم - حسن بنی عامری
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دلم گرفته

گاهی دلم بهونه میگیره و دست و دلم به هیچ کار جدی نمیره ! نه حال کار علمی پزوهشی دارم و نه حال کارهای روزمره خونه زندگی . دلم می خواد یا با یه نفر گپ بزنم یا چیزی که دوست دارم بخونم . یا بیام یه چیزی بنویسم . به دوستم میگم من می خوام از این به بعد توی وبلاگم بنویسم بیشتر . هر وقت ازم بی خبر بودی بیا سر بزن وبلاگ . مثل ایام قدیم !

امروز سخنرانی داشتم توی مدرسه . بعد از جلسه یه خانوما اومده میگه کارتتون رو بدید . فکر کرده بود منم مرکز مشاوره یا کلینیک دارم . منم گفتم نه والا ! نه کارت دارم و نه محل کار ! همینجور فی سبیل الله دارم مشاوره میدم به مردم ... 

ولی همین کار هم بهم حس خوبی میده . همین که آروم آروم اگاهی های زنها و مادرها و دخترها رو بالا ببریم . بی سر و صدا ... 

روز معلم هم یه ادکلن هدیه بردم برای سیمین . نمی دونم خوشش اومده یا نه . 

دلم گرفته ... برای همین دلم می خواد هی بنویسم ... 

نمازم رو نخوندم . ظرفها هم دوباره جمع شده ... برم نمازمو بخونم و ظرفها رو بشورم تا ببینم چی میشه ! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

وبلاگ من ...

الان نزدیک غروبه ، دلم خواست بیام سراغ وبلاگم . مدتیه هی توی فکرمه که بیام مثل چند سال پیش ها بیشتر توی وبلاگ بنویسم و تخلیه روحی روانی بشم . من که عادت دارم به نوشتن . ولی مدتیه بیشتر توی تلگرام و فیس بوک و اینا بودم . ولی راحتی و حس خوبی که قبلا توی وبلاگ داشتم رو هیچ جا دیگه نداشتم . حالا هم که دیگه تلگرام فیلتر شده و اینستا رو هم که هیچوقت دوست نداشتم . حوصله ی واتس آپ رو هم ندارم . کلا دارم شدیدا فکر می کنم که مثل قبلا ترها بیام توی وبلاگ و فقط برای دل خودم بنویسم . کلا بی خیال تلگرام و اینستا و واتس اپ و اینا بشم . 
بعد الان دلم خواست مثل قدیما وبلاگ بخونم ! رفتم سرچ کردم و چند تا وبلاگ تازه به روز شده رو باز کردم . از یکیشون خوشم اومد نشستم پستهای روزمره نویسیش رو خوندم و لذت بردم و یاد ایام قدیم افتادم ! منظورم 5-6 سال پیش هست که هنوز وبلاگ نویسی مد بود ! 
توی فیس بوک دوستهای آدم مشخصند و آدم می دونه کیا می خونند و یه جورایی حس خوبی نداره ! ولی اینجا راحت ترم ! اصلا معلوم نیست کی می خونه یا نمی خونه . واقعا انگار دارم برای خودم و با خودم حرف می زنم . نگران قضاوت هیشکی هم نیستم . 
یه ذره سرما خوردم . رفتم دارچین و زنجبیل و بهار نارنج با یه ذره زعفران ریختم توی قوری و روش آب جوش ریختم . الان خوردم این دمنوش رو ... خیلی خوب بود ...
سعی می کنم بازم دلتنگی ها و حرفها و فکرهام رو بیام همین جا بنویسم . 
  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یه تلخی مثل نسکافه ...

صبح پنج شنبه 13 اردیبهشت است . هزار تا کار دارم ، ولی سر می زنم به همه ی فضاهای مجازی ! به فیس بوک ، تلگرام ، واتس آپ ، اینستا ! قرار نبود اینقدر آلوده ی این فضاها بشم . ولی پا به پای دوستان ، هر چقدر هم دیر ولی رفتم ... در همین حد که سر بزنم ... در همین حد که باخبر باشم ...

ترانه ی ایمی واینهاوس که عاشقشم رو دوباره میبینم و روزم رو می سازه ... یاد خاطرات چند سال پیش میفتم ... دوباره هی گوش میدم ...

چند تا پیام برای دوستان توی تلگرام و واتس آپ میذارم ... از بک تو بلک میگم ... از حس عاشقی ... از رنج همیشگیش ... و اینکه من حس خوشبختی دارم که اینقدر مزه های خوب چشیدم توی زندگی ... شاید کار مهم دیگه ای نکرده باشم ، شاید شغل مهمی نداشته باشم ، شاید کتاب ننوشتم هنوز ، شاید معروف نشدم ، شاید موقعیتی برای پز دادن نداشتم ، ولی زندگی آروم عمیقی داشتم برای خودم ، برای لذت بردن و عاشقی کردن همیشه وقت داشتم ، اگه توی ذهن دو سه نفر هم جاودان شده باشم همون کفایت می کنه ... 

رژیم گرفتم برای هزارمین بار ! سخته خیلی ! چند روز باید ادم خودشو بکشه تا یک کیلو کم بشه ، بعد کافبه فقط یه روز بری مهمونی و یه ذره رعایت نکنی ، همون وقت یک کیلو اضافه میشی ! ولی خب باید ادامه داد ... رژیم و پیاده روی و اینکه حواسم باشه که این اضافه وزن خیلی آسیب می زنه ... 

با اینکه زیبایی تلخی

اما یه تلخی مثل نسکافه ! 

دارم رستاک گوش میدم ...

وسوسه نوشتن یا ننوشتن برای تو دیوونه ام کرده ! گاهی مطمئنم که بهم فکر می کنی و دلت تنگ شده برام . گاهی هم میگم نه بابا عین خیالت نیست و اصلا منو یادت رفته !

گاهی میگم بیام برات توی فیس بوک بنویسم تا شاید بخونی و ازم خبر داشته باشی . گاهی هم میگم ولش کن ! بذار بی خبر باشه . بذار فکر کنه فراموشش کردم ! 

یک بار ، حتی یکبار هم مثل بچه ی آدم نگفتی که چه حسی داری به نوشته هام ... منم دیگه والا عقلم قد نمیده ! نمی فهمم باید چیکار کنم . 

  • رها رها