چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امن و امان

صبح شنبه 16 بهمن است. 

دیشب یاد ایمیل های چند سال پیش افتاده بودم. ده سال پیش ... دقیقا فوریه سال 2012... ایمیل هایی که بین من و وینگولی رد و بدل شده بود. رفتم چند تایی شان را خواندم و دلم تنگ شد...

چقدر زمان تند می گذرد و چقدر همه چیز تغییر می کند. 

آخر شب هم یکی از دوستان تلفن زده بود. کمی حرف زدیم. گفت پس کی برمی گردی به گروه؟ گفتم نمیام دیگه. گفتم همینجوری مثل قدیم گاهی چند وقت یکبار تلفنی حرف می زنیم از حال و احوال همدیگه باخبر میشیم. دیگه حوصله گروه و اینا ندارم. 

خلاصه دنیا امن و امان است. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بخشیدم...

امروز جمعه 15 بهمن

زندگی در جریان است. امروز هم ساده و عادی گذشت. غذا پختم و به امورات خونه رسیدم و فقط قبل از ظهر تنهایی رفتم پیاده روی روزانه...

از دیشب شروع کردم به نوشتن نامه ها... لذت می برم از اینجور نوشتن. برای دل خودم فعلا فقط. دیشب چند تا نوشتم و امروز هم چند تای دیگه...

دوستانی که باعث رنجشم شده بودند را بخشیدم. رها کردم. اونا هم لابد مشکلاتی داشتند یا مسائل را از منظر خودشون جور دیگه ای نگاه می کردند یا جوری رفتار می کردند که به نفع خودشون باشه. خب این طبیعیه... من نباید خودم را درگیر دیگران بکنم. نباید خودم رو توی موقعیتی قرار بدم که اذیت بشم یا هر کسی جرات کنه و به خودش اجازه بده هر حرفی بهم بزنه. خلاصه بخشیدم و گذشتم و بی خیال شدم. اینجوری دارم کم کم آرامش می گیرم و به حالت و ریتم عادی زندگی برمی گردم. خودم با خودم باید حالم خوب باشه و به هیشکی وابسته نباشم.

من از سی سال پیش می نوشتم و لذت می برم از نوشتن. پس برای دل خودم می نویسم و لذت می برم و کاری هم به دیگران ندارم. 

بهار سال 80 یعنی بیست سال پیش چقدر رنج کشیدم ولی دوام آوردم. بعدها چقدر زندگی برام بالا پایین داشت. کسی را که دوسش داشتم بعد از چند سال پیداش کردم و بعدها دیدمش. همیشه هر چند دور ولی کم و زیاد بود و ازش باخبر بودم. آدم ها گم نمیشن... همیشه هستند... شاید دور... 

فقط بهترین چیز اینه که بدونی زندگی بالا پایین داره و تغییر می کنه... هیچی ثابت نمی مونه. پس نباید غصه خورد. باید وقتی یه موقعیت سخت میشه رها کرد و بی خیال شد. بعد کم کم گذر زمان همه چی رو بهتر می کنه.

این دعواهای ما هم منو یاد چند تا فیلم میندازه... آدم هایی که زیادی همدیگر رو دوست داشتند ولی یه جایی از سر کلافگی و دلتنگی و اینکه می خواستند رها بشن با هم دعوا کردند... ولی بعدها بازم برگشتند...

مگه من و وینگولی کم دعوا کردیم؟!مگه هزار بار قهر نکردیم؟ مگه سالها گم و گور نشدیم؟ ولی بازم برگشتیم. بازم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم... بازم خاطره ساختیم.

خب من برم برسم به کار و بار و زندگیم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

نامه ها...

امروز پنج شنبه 14 بهمن بود. صبح رفتم خرید. بعدشم خریدها را گذاشتم خونه و به کارهام رسیدم و رفتم پیاده روی. توی پیاده روی همینجور داشتم به نوشتن فکر می کردم. دیشب میم یه پست گذاشته بود درباره نامه های عاشقانه... اینکه دیگه نامه عاشقانه نوشته نمیشه و نسل عاشقانه نویس ها داره منقرض میشه. براش کامنت گذاشتم که من یکی از اونهایی هستم که عاشقانه نویسی می کردم و عاشق نوشتن نامه بودم ولی اینقدر توی ذوقم زدند و اذیتم کردند، که بی خیال شدم. 

ولی ذهنم مشغول شده بود و داشتم فکر می کردم من توی عاشقانه نویسی خوب بودم و چقدر حیف که کنار گذاشتم و چقدر حیف که دیگه اونجوری نمی نویسم. بعد هی فکر کردم خوبه دوباره توی اینستا فعال بشم و شجاعانه نامه بنویسم! کلی ایده توی ذهنم اومد و حسابی وسوسه شده بودم. ولی بعدازظهر خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوباره دردسر میشه و بی خیال. بگذار همینجور گم و گور بشم و دیگه هیچ آشنایی دستنوشته ای از من نخونه. حوصله ندارم دوباره درگیر بشم و هی بخوام فکر کنم کی خوند و کی لایک زد و چه کسی چه فکری کرد و حالا چی میشه و ... کلا بی خیال. کاشکی اصلا آلزایمر می گرفتم و نوشتن هم یادم می رفت. گاهی اینقدر خسته و درگیر میشم که دلم می خواد کلا مغزم تعطیل بشه. 

ولی بعد فکر کردم اگه هم می خوام بنویسم برای خودم بنویسم و جمع آوری کنم تا بعد ببینم چی میشه...

غروب هم داشتیم فیلم حرفه ای ژان پل بلمندو رو می دیدیم. جالب بود... چند روز پیش حرف موسیقی فیلمش شده بود و گفتیم فیلم را هم ببنیم. مال 40 سال پیش هست فیلم... هنرپیشه اش همین چند ماه پیش فوت شده. 

خلاصه اینم از دنیا و روزگار... من برم مشغول نوشتن بشم بلکه این روزها طی بشه و روزهای بهتری از راه برسند.  

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه 13 بهمن

هزار حرف دارم و هزار آرزو... هزار لذت و هزار رنج... پرده در پرده... رنگ در رنگ...

خوشحالم که این چند روز فهیم می نویسد... پست می گذارد... می خوانمش و انگار مرهمی است بر دل رنجدیده ام...

امروز پست گذاشته بود و خیلی نرم و مخملی از جور یار گفته بود... از هفت خط جام... از هفت شهر عشق... از خط جور... از اینکه بی عشق مباد دلت! که هفت هیچ جلو هستی وقتی آسمانت ستاره دارد حتی اگر دستت بهش نرسد... حتی اگر هیچوقت این ستاره را نچینی... ولی همین که هست و می توانی از دور به تماشایش بنشینی خوب است... همین که دلت آرزویی دارد... همین که آسمان دلت بی ستاره نیست خوب است... یعنی هنوز داری زندگی می کنی... یعنی هنوز توی زمین بازی هستی... هنوز نیمکت نشین نشده ای... هنوز زنده ای به عشق...

صفحه ی یک دختری را هم معرفی کرده بود که قشنگ بود. دختر جوان از عشق و دلتنگی نوشته بود و اینکه در صفحه ی ناشناسی درد و دل کرده و او خوب گوش داده و بعد فقط گفته "بگردم" و شده سنگ صبورش که هر وقت دلتنگ بود برای کسی که نیست برود برای این فرد ناشناس حرف بزند و او گوش کند. و حالا دلش برای همین ناشناس هم تنگ می شود.

فقط لایک زدم و گذشتم... ولی دلم می خواست برم بگم ما این راه ها را رفتیم، مواظب باش اسیر یکی دیگه نشی... بعد دلت تنگ میشه برای همین سنگ صبور و ممکنه دیگه نباشه... ما هم داشتیم از این سنگ صبورها که می نشستند پای حرفهامون و با لذت گوش می کردند و می گفتند از هرچی عشقت کشید بگو... ولی بعد همین ها عاشق مون شدند! بعد عاشق همین ها شدیم! بعد چشم باز کردیم دیدیم ای داد بی داد! کار از کار گذشته... کم کم رسیدیم به خط هفتم... رسیدن به خط هفتم کار هر کسی نیست... مرد ره عشق می خواد! باید این جور و جفا را تحمل کنی...

و خب همین تجربه ها آدم را پخته می کنه... سن و سال بالا میره و آدم هی سرد و گرم زندگی رو می چشه و کم کم می رسه به این مرحله که ساکت بشینه و نگاه کنه و فقط با تماشا لذت ببره و گاهی بخواد به بچه ترها چیزی بگه که راهگشای زندگی شون باشه... که بگه صبور باش جان دل... عشق همینه... اولش آسون به نطر میاد ولی بعد سخت میشه... هرچی پیش میره و هرچی حریف قدرتر باشه سخت تر میشه... خیلی باید صبور باشی تا بتونی این مراحل را طی کنی... 

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

خلاصه همینجور که جناب سعدی هم می فرمایند باید صبر کرد و ترک رضای خود کرد و رفت... 

ما رفتیم! اولش هم اصلا نمی دونیم چی شد که اومدیم! شاید اومدیم ستاره ای بشیم توی آسمون دلت... شاید اومدیم خاطره ای بکاریم و بعدشم زخمی بزنیم و بریم... اومدیم که یه روز توی کلاس دستنوشته بخونیم و برات نوشته باشیم که "چه دوست می دارمش" ، اومدیم که یه روز سرد زمستانی کاپشن سبزت رو بدی و ما بپوشیم و گرم بشیم توی کاپشن ات... اومدیم که بریم و سالها بعد دوباره پیدات کنیم... ببینیم هنوز دوست مون داری و دلت غنج می زنه حرف بزنی باهامون... اومدیم که سالها بگیم و بخندیم و بشیم ویتامین خون ات... جوری که اگه یک شب باهامون حرف نمی زدی ویتامین حضورمون کم می شد از خونت و دلتنگ می شدی... اومدیم که حد و مرزها را رد کنیم و اونقدر حرف بزنیم که با زمزمه صدای ما خوابت ببره... و بعد دیگه رسیدیم به خط هفتم جام... که دیگه بیشتر جا نداشت این میگساری... افتادیم روی خط جور و جفا و زخم زدن... 

حالا می دونی وقت چیه؟ وقت اینه که یه نفر سکوت کنه و بره گم و گور بشه و نفس اش درنیاد... تا این دردها ته نشین بشه... تا روزها و ماه ها و سالها بگذره... بعدش یه شراب کهنه توی دلت جا افتاده... مستت می کنه حتی اگه نباشه...

همین! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان ساعت نه و نیم صبح سه شنبه ۱۲ بهمن است. آمده ام بیمارستان کنار تخت بابا نشسته ام. خداروشکر حالش بهتر است. من همین دو ساعت پیش آمده ام. یاد پارسال روز تولدم افتادم که مامان اینجا بستری بود و صبح تا ظهر روز تولدم اینجا بودم و با الینور تلفنی حرف می زدم. چقدر همه چیز تغییر می کند...

دیشب با دوستان دبیرستان کمی گپ زدم و درباره ناز داشتن و ناز خریدن و اینا گفتیم. دو سه تا از دوستان نظراتی دادند ولی بازم کلا نمیشه مقایسه کرد و هر کسی شرایط خودش را داره و درک نمی کنه بقیه چی میگن یا چه تجاربی داشتند. خلاصه بهتر اینه آدم سرش توی زندگی خودش باشه و هیچی نگه کلا. 

الان خواستم کتاب بخونم ولی تمرکز ندارم. 

خدا کنه همه سلامت باشند و همین ریتم عادی زندگی برقرار باشه...

ولی هنوز ناراحت هستم که چرا اینقدر سوتفاهم بین من و الینور پیش اومد. چقدر دلخوری و فاصله....

ولی شاید تقدیر همین بود. بعضی از رابطه ها دیگه کشش نداره و همینجوری تموم میشه. 

باید بی خیال شد و رفت....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

بعضی از شبها پر می شوم از حس های بد... نمی دونم چطوری بگم. پر از غم و یاس و ناامیدی. دیشب همینجور بودم. کمی کتاب سفر به انتهای شب را خوندم. درباره ی جنگ هست اوایلش. خیلی جذبم نکرده ولی باید آروم آروم بخونم و برم پیش ببینم چی میشه. خلاصه دیشب دلتنگ و دلگیر بودم و سعی کردم زود بخوابم ولی بدتر تا صبح کلافه بودم. 

بابام هم فشارریوی قلبشون بالا بوده و دیروز رفته بودند دکتر و دیشب بستری بودند توی بیمارستان که یکی دو روز باشند تا بهتر بشند. نگران بابا هم بودم. برادرم توی بیمارستان پیش بابا بود. دیگه پیری هست و همین بیماری ها. هی دعا کردم زودتر بهتر بشن و بیان خونه.

برای وینگولی پیام دادم دیشب و احوال پرسی و کمی از خودم گفتم که کتاب می خونم و گذران زندگی. نمی دونم چشه که سین می کنه ولی جواب نمیده! دو هفته است هیچ جوابی نمیده. البته این همیشه مدلش همین بوده. نرمال نیست رفتارش.

بعد داشتم امروز صبح با خودم فکر می کردم چرا من همش خودم رو درگیر این آدمهای غیرنرمال کردم؟ نکنه خودم هم یه مرض و مشکلی دارم! بیست ساله الکی درگیر این دوستهای دور بودم. دوستهایی که دوسشون دارم ولی دور هستند و رفتارهای نرمالی ندارند. زندگی منم توی همین بالا پایین ها سپری شد و رفت.

شبها توی این چاله تنهایی میفتم و دلم پر از غصه میشه... دست خودم نیست. مچاله میشم توی خودم. ولی صبح که بیدار میشم حالم بهتر میشه. می بینم نورخورشید تابیده روی گلها... می بینم زندگی جریان داره... مشغول کارهای روزمره میشم و میگم زندگی همینه...یه روز دیگه فرصت داریم که ادامه بدیم... صبحانه آماده می کنم. به امورات خونه زندگی می رسم. برنامه می چینم برای روزم... 

چند سال پیش به استاد گفتم به نطرت من خل و چل هستم؟ خندید و گفت نه تو فقط متفاوت هستی. استاد خیلی فهمیده بود و خیلی منو آگاه کرد. خیلی باعث شد ذهنم باز بشه و چیزهای بیشتری بدونم و بفهمم. گاهی فکر می کنم آدم توی جهل و نادونی بمونه بهتره؟ یا هی مرزهای فکر و ذهن و روحش گسترش پیدا کنه و بعدش رنج بیشتری بکشه؟! آگاهی شیرین و خوشمزه است ولی همیشه رنج بیشتری پیامدش داره. 

سلام بر وینگولی! سلام بر استاد! سلام بر الینور! شماها دوستان عزیز من بودید که باعث رشد من و همچنین باعث رنج بیشتر من شدید. دوستتون داشتم و دارم همیشه... اونقدر بهم نزدیک بودید که هیچوقت فراموش تون نمی کنم. خوشحالم که توی زندگیم وارد شدید و باهاتون تجربه های خوبی داشتم. از وجود و حضورتون لذت بردم و بسیار آموختم. زندگیم با وجودتون ناب و بی مانند شد. مثل یک داستان هیجان انگیز و خاص... تجربه های زیبا و قشنگ و خیلی متفاوت! 

چند سال پیش الینور بهم گفت همین متفاوت بودن و جرات و جسارت داشتن جذاب می کنه آدم ها را... وگرنه آدم های عادی حوصله سر بر هستند. 

استاد نتونسته بود منو فراموش کنه و از دنیا رفت در حالی که همین حوالی بود... نزدیک نزدیک بدون اینکه هیچوقت ببینمش...

وینگولی و الینور هم هیچوقت نمی تونند منو فراموش کنند... حتی اگه دیگه هیچی نگم و ساکت باشم و ناپدید بشم. 

دنیا پر است از آدم های عادی بی و سر و صدا که زندگی شون رو می کنند و تاثیر خاصی روی بقیه ندارند...ساکت و سرد و خنثی هستند... حضورشون آدم رو به وجد نمیاره و هیچوقت حرف تازه و نگاه تازه ای ندارند. ولی ما متفاوت بودیم و لذت بردیم... خندیدیم و عشق ورزیدیم و بعدشم دعوا کردیم و دور شدیم! هیچی مون مثل آدمیزاد نبود! هاها! شایدم نمونه ی ناب و منحصر به فردی از آدمیان بودیم... 

بیا لذت ببریم از اینهمه خاص بودن! بیا لذت ببریم از اون همه عشق! بیا لذت ببریم از اینهمه رنج و دوری حتی! آدم های عادی و دوستهای معمولی که با هم دعوا نمی کنند! با هم قهر نمی کنند! از هم دلخور نمی شوند. مودبانه همیشه سلام و احوالی دارند و بعد هم خداحافظ و اصلا به همدیگه فکر نمی کنند. 

ولی آدم هایی که مرزهایی از صمیمیت و نزدیکی روحی را رد می کنند دیگه هیچوقت فراموش نمیشن. انگار جزئی از روح همدیگه میشن. الینور تو هم هرچی فرار کنی و فاصله بگیری بازم فایده نداره! دیگه نمی تونی این نزدیکی روحی را جدا کنی. دیگه روح من و تو به هم آغشته شده... این آغشتگی جدایی پذیر نیست و فراموش نمیشه... دیگه قاتی شده و جدا نمیشه... هست تا همیشه...

یاد این شعر شمس لنگرودی افتادم:

دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان بر میخیزند و خوابالوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم

کجای جهان رفته ای

نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سوئی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخار آلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی بدل خواهد شد.

 

پس تا زنده هستم لذت می برم... لذت می برم حتی از این درد و رنج و جدایی... روزی بالاخره همه ی ما ارواح جدا افتاده جایی دور هم جمع خواهیم شد. لبخند خواهیم زد ، با هم قهوه خواهیم خورد و درباره دنیا خواهیم گفت. امیدوارم وینگولی و استاد و الینور با هم دعوایشان نشود آن دنیا! هاها....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عصر یکشنبه ده بهمن است.

دیشب اتفاقی توی یه صفحه اینستاگرام چند تا ویدئو و مطلب درباره بوکوفسکی دیدم. برام جالب بود این همزمانی و نگاه سرد و تلخی که به زندگی و مردم داشته. فکر کردم چقدر بعضی از آدمها رنج می کشند تا اینجوری بشن... بعد ویدیو ها را فرستادم برای دوستهای دبیرستانم و گفتم برام جالبه این شخصیت... یکی شون گفت مواظب باش خودت غرق نشی توی این تلخی ها... گفتم والا نمی دونم اتفاقا این روزها خودم هم خیلی دل شکسته هستم از دست آدم ها... چون جواب خوبی را با بدی میدن و واقعا دارم تلخ میشم انگار...

بعدشم دوستم گفت اتفاقا بدی ها و حرفهایی که بهت زدند را فراموش نکن یادت باشه که دیگه خودت را توی اون موقعیت قرار ندی. گفتم آره اینم درست میگی. ولی بعضی از حرف ها اینقدر به آدم رنج میده که خیلی زمان میبره تا آدم این زخم ها براش کمرنگ بشند و دردشون کم بشه. 

امروز صبح رفتم کتابخونه و کتابها را دادم و کتاب سفر به انتهای شب سلین رو گرفتم. فکر کنم کتاب سخت و سنگینی باشه ولی می خوام بخونم ببینم این غول های ادبیات و داستان نویسی چی میگن!

بعدشم کمی تلفنی با آیدین حرف زدم. بعدشم با ریحانه رفتم پیاده روی. خلاصه صبح تا ظهر در حال بدو بدو بودم. 

بعدازظهر کمی کتاب خوندم و کمی هم خوابیدم. هنوز غم به دلم میاد از به یاد آوردن حرف هایی که الینور زد. از اونهمه انکار. از اونهمه مقصر دونستن من! انگار که خودش خدا باشه و همه کارش درست باشه! البته چیز عجیبی هم نیست، با خودش درگیره بیشتر ولی سعی کرد با بی انصافی منو مقصر بدونه و خودش را مبرا. خودش ضرر کرد. دوست صادق و یکدلی مثل منو از دست داد. 

مهم نیست دیگه... من حتما بازم رشد خواهم کرد و در مسیر بهتری قرار خواهم گرفت. این دو سال هم شد جزئی از خاطرات زندگی من... خاطرات تلخ و شیرین. 

باید تمرکزم رو بگذارم روی کتاب خوندن... روی توسعه ی فردی خودم. امیدوارم اینقدر دریا دل بشم و از لحاظ روحی رشد کنم که از حرف های دیگران آزرده نشم. نرنجم... بگم اشکال نداره اونم از رنج های درونی خودش یه چیزی گفت... حرفهاش مثل سنگ ریزه ی کوچولویی باشه که افتاده توی اقیانوس. همینقدر کوچک و بی ارزش و بی اثر...

خداراشکر زندگی خوبی دارم و خدا دوستم داره و همه نعمتی بهم داده... حالا گاهی چهارنفر هم به دلایل مختلف بهم حسادت می کنند یا سنگی پرتاب می کنند مهم نیست...

خدایا بابت همه نعمت ها شکرت.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

درس زندگی...

دنیای این روزها عجیب و غریب شده است. نمی دونم چرا اینجوری شده؟ اینکه همه ی مردم خودخواه شدند. گذشت ندارند و باعث همین تنهایی ها و فاصله ها و نفهمیدن ها شده... 

سوتفاهم ها پیش میاد و آدم ها تلاشی نمی کنند برای برطرف کردنش. دلخوری ها پیش میاد و آدم ها تلاش نمی کنند برای دلجویی و حل مسئله... بعد کم کم همه چی از هم می پاشه...

آدم ها متوجه نمیشن که وجود و حضور بعضی از آدم ها موثره... وقتی یک جو عشق و آرامش بوجود میاد و لذت می برند نمی فهمند چه کسی یا کسانی این فضا را بوجود آوردند. فکر می کنند بی توجهی کنند و یابو آب بدهند این جو باقی می مونه... نه عزیز جان! باقی نمی مونه... از بین میره...

خب مهم نیست... دنیا همینه... اومدیم توی این دنیا که هر چند سالی را یکجور دست و پا بزنیم و طی کنیم و تموم بشه و بره...وقتی به 20 سال اخیر فکر می کنم می بینم همش همین بوده... هر دو سه سالی یکجور با یه چالش هایی طی شده... هی سعی کردم از یه مرحله عبور کنم و بعد وارد یه مرحله دیگه شدم... ازدواج کردم، بچه دار شدم، ارشد خوندم، دو تا بچه بزرگ کردم، چند بار خونه به خونه شدم، مطالعه کردم، ورزش کردم، وبلاگ نوشتم، دوستهای جدید پیدا کردم، دوستهای قدیمی را دوباره پیدا کردم، عشق ورزیدم، دوستها را یکی یکی از دست دادم. هی زندگی هر روز چهره ی تازه ای بهم نشون داده. تا الان که به این نتیجه رسیدم اگه چیزی می نویسم فقط باید برای دل خودم بنویسم و کسی از دوست و آشناها نخونه. دوم اینکه به هیشکی نزدیک نشم و با هیشکی درد و دل نکنم. باید آدم فاصله اش را با همه حفظ کنه. با هیشکی نباید نزدیک شد و دل به دلش داد. باید با همه فقط یه سلام و احوال و مواظب خودتون باشید و انشالله خدا کمک می کنه و سلام برسونید و خداحافظ! همین. 

هیشکی دلسوز آدم نیست، هیشکی برای آدم دوست و رفیق نمیشه، هیشکی به داد آدم نمی رسه. همه فقط دنبال منافع خودشون هستند و سر کوچکترین چیزها بهت حسادت می کنند و اگه بتونند یه ضربه ای هم بهت می زنند و میرند. دو روز با یه نفر حرف بزنی فکر می کنه مزاحم اوقات شریفش شدی و داره وقتش رو هدر میده! تو هم نباید وقتت رو مفت و الکی در اختیار بقیه بگذاری. تو هم باید همش به دیگران بگی کار دارم و سرم شلوغه و وقت ندارم. دنیای امروز دیگه وقتی برای دوستی و معاشرت و همدلی نداره. باید مثل سنگ بشی و به خودت بگی مشکلات دیگران به من ربطی نداره. اگر هم کسی دهان باز کرد از مشکلش بگه، زودی باید بگی عزیزم من خودم هزار مشکل و گرفتاری دارم و وقت ندارم! برو پیش مشاور مسائل ات رو بگو. خداحافظ!

کارهایی که من نکردم! منه ساده برای همه وقت گذاشتم و دل به دل همه دادم! منه ساده پای درد و دل همه نشستم و سنگ صبور همه شدم! منه ساده هشت سال پابه پای یه رفیق اومدم و توی سختی ها و تنهایی ها و مشکلاتش همراهش بودم. توی افسردگی هاش تنهاش نگذاشتم. پای حرفها و بغض ها و گریه هاش نشستم. بعد از 8 سال که اوضاع بهتر شد و دید انگار می تونه بزنه منو له کنه شروع کرد. فکر کرد خرش از پل گذشته و دیگه دوست و رفیق زیاد داره و دیگه به شرایط باثباتی رسیده و برای چی وابسته باشه به یه رفیق؟ برای چی این دوستی را نگه داره؟ خب پس بزنیم لهش کنیم و بریم.

باشه اینم یه درس روی درس های دیگه زندگی. امیدوارم دیگه اینقدر ساده دل و دلسوز نباشم. امیدوارم دیگه دل به دل کسی ندم و براش از جون مایه نگذارم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

صبح شنبه است. 9 بهمن 1400. 

این دو روز یعنی پنج شنبه جمعه پرخوری کردم و امروز دیدم وزنم دو کیلو زیاد شده! خلاصه دو تا فحش به خودم دادم و از امروز جدی رژیم گرفتم. یعنی اگه من دو روز بی خیال بشم زحمات چند ماهم به هدر میره. اینجوری است که من باید همیشه حواسم جمع باشه و همیشه رژیم باشم و پیاده روی کنم تا حداقل ثابت بمونم روی این وزن فعلی. 

دیروز جمعه فقط کمی با همسرم و دخترم رفتیم کوه. کمی پارچه هم خریدیم برای عوض کردن پارچه های صندلی های میز ناهار. البته هنوز نبردیم بدیم کارگاه. بس که این همسر بنده همت نمی کنه و برای هر کاری باید صدتا غر بزنم تا بلکه انجام بشه.

خلاصه پنج شنبه جمعه هم در همین احوالات گذشت. کتاب عامه پسند را هم خوندم و آخرهاشه... ولی خوشم نیومد... همش انگار تخیلات هست و فحش دادن و چرت و پرت. من نمی دونم این دیگه چه سبک کتابی هست و این کتاب ها برای چی معروف میشن؟! اسم کتاب یعنی چرت و پرت! خود نویسنده هم اولش کتاب رو تقدیم کرده به بد نوشتن! خلاصه خودش بهتر از همه می دونسته چرت و پرت نوشته... خوبه منم برم چرت و پرت بنویسم بلکه چاپ بشه و معروف بشم! هاها...

این چند روز خیلی جدی فکر کردم خوبه طنز بنویسم! از عاشقونه و احساسی نوشتن که به جایی نرسیدم! بلکه با طنز نوشتن به یه جایی برسم! هر چند توی این مملکت خراب شده هیچ جور نوشتنی اونم از طرف یک زن به نتیجه نمی رسه! نمی گذارند که آدم راحت و رها بنویسه... مگه اینکه دستور آشپزی بنویسی یا اینکه چطور شوهرداری کنیم و زن فرمانبر پارسای باشیم! 

الان خواستم دو تا فحش به کل دنیا و کائنات بدم، ولی بعد گفتم بی خیال انرژی منفی ندم به کائنات! صبح شنبه ای اوقات کائنات تلخ نشه! 

می خوام برم الان این کتاب را تموم کنم و بعدشم برم پیاده روی بسوزونم باقلواها و برنج ها و هله هوله هایی که این دو روز خوردم رو...

بعدش بازم فکر می کنم ببینم باید چیکار کنیم با کائنات محترم! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عامه پسند!

عصر پنج شنبه 7 بهمن ماه 1400 است.

صبح کمی به کارام رسیدم. دلم یه کتاب خوب خواست بخونم. یه کتاب دیگه گرفته بودم جنایی بود و حوصله جنایی نداشتم. گفتم میرم میدم به کتابخونه و یه کتاب دیگه می گیرم. پیاده راه افتادم. هوا عالی بود. مثل شب عید! یه نم بارون می زد و در عین حال هوا آفتابی بود. از او آسمان های قشنگ که گاهی ابر میشه و گاهی خورشید درمیاد و هوا سرد نیست و یه باد ملایم می وزه...خلاصه لذت بردم و رفتم کتابخونه. دو تا کتاب را پرسیدم گفت نداریم اینجا.خانم کتابدار گفت برو توی مخزن خودت نگاه کن ببین چی می خوای. چشمم افتاد به کتاب عامه پسند چارلز بوکفسکی. دلم خواست بخونمش. کتاب رو گرفتم. یه خانم اومده بود توی کتابخونه منو شناخت و سلام و احوال گرمی کرد. برام عجیبه چطور ملت با وجود ماسک زودی منو می شناسند ولی من نمی شناسمشون لحظه اول! یکی از خانم های کلاس ورزش بود که از هشت سال پیش منو می شناسه و خیلی وقتها توی محله می بینمش. حال و احوال کردیم و مثل همیشه گفت: پات بهتر شده؟ گفتم بله خداراشکر خیلی بهتر شدم. گفت عوضش من تازگی زمین خوردم و پام آسیب دید و الان به سختی راه میرم و زیاد نمی تونم پیاده روی کنم. گفتم آخی انشالله کم کم بهتر میشید. باید کم کم پیاده روی را شروع کنید و هر روز یه ذره بیشترش کنید. خلاصه بعدش ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم توی پارک پیاده روی کردم و بعدشم کمی خرید کردم و اومدم خونه. 

مرغ سوخاری درست کردم با نان همبرگری و سبزیجات خوردیم خیلی خوشمزه شد. کمی هم باقلوا خریده بودم زدیم بر بدن! 

پیاده روی خسته ام کرده بود و بعدازظهر کمی خوابیدم. هنوز توی فکر دوستهام میرم و گاهی اندوهگین میشم. ولی توی اینستا کمی حرفهای دکتر شیری را گوش دادم گفت: تصدقت بشم، اگه از یه رابطه ی سمی اومدی بیرون معلومه که اولش سخته، طاقت بیار! کم کم فراموش می کنی و حالت خوب میشه و می بینی چقدر خوب شد که نجات پیدا کردی. 

کاملا درست می گفت. من همین الان هم می دونم چقدر خوب شد نجات پیدا کردم. زندگی رو برام تبدیل به جهنم کرده بودند. دو سال بود نمی تونستم کتاب بخونم، نمی تونستم بنویسم، تمرکز نداشتم و وقتم داشت هدر می رفت. من زمستان سال 98 داشتم تمرکز می کردم روی خوندن و نوشتن، داشتم کلاس داستان نویسی می رفتم، داشتم هدفمند می شدم. ولی این کرونای لعنتی اومد و خونه نشین شدم و بعدش حواسم پرت شد به همون دوستهای خل و چل! بی خیال خوندن و نوشتن شدم. حالا بعد از دو سال اومدم بیرون از اون جو مسموم بی فایده. باید دوباره مسیر خودم را برم. به دور از همه ی حواشی...

شروع کردم کتاب رو بخونم. صفحه 15 نوشته:

"من با استعداد بودم. یعنی هستم.بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هام را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را."

دقیقا منم همین کار را کرده ام با زندگی ام و دست هایم و ذهنم! حرام کرده ام... چون با استعداد بودم و هستم... ولی خدا را چه دیدی؟ شاید تازه داره وقتش میشه که بنویسم... تازه داره وقتش می رسه به ثمر بشینه استعدادم...

بازم می نویسم...

  • رها رها