چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خب الان حدود ساعت نه و نیم شب هست. چهارشنبه 6 بهمن. 

امروز قبل از ظهر موهام رو رنگ زدم و به خودم و امورات خونه رسیدم. توی بعدازظهر کمی رفتم پیاده روی و بعدشم دخترم رو از مدرسه آوردم خونه. بعدشم نشستم و کتاب الینور رو خوندم. کتاب جالبی بود و از موضوع خوشم اومده بود و خیلی راحت و تند خوندم و امشب تمومش کردم. خیلی یه جاهاییش برام جالب بود. تنهایی الینور رو نشون می داد و اینکه توی کودکی آسیب دیده بود و چون مهر و محبت مادر و پدر و خانواده ندیده بود همش می ترسید و نمی خواست با دیگران رابطه بگیره. ولی دوستی خالصانه ریموند بهش کمک کرد. بعدشم خانواده سمی. و اینکه آروم آروم تغییر کرد و تونست خودش را پیدا کنه. ریموند به عنوان یه دوست مهربون و دلسوز همراهش بود و اخر با رفتن پیش مشاور تونست خودش رو پیدا کنه و با گذشته ی خودش مواجه بشه و دردها را بشناسه و ازش عبور کنه. تونست با دیگران ارتباط موثر بگیره و خودش را با جامعه و مردم بیشتر تطبیق بده و از تنهایی بیرون بیاد. 

ولی برای من این جالب بود که یکسری از خصوصیاتش خیلی شبیه به خصوصیات الینور خودم بود! انگار شکل تنهایی یا وسواس هاش شبیه الینور من بود. اینکه علاقه داشت به حیوانات و جدول حل کردن. اینکه خیلی وسواس داشت و تمیز بود و یه جورایی می خواست همه چی طبق برنامه مشخص باشه و روش کنترل داشته باشه. اینجور آدمها انگار کودکی نا ایمن داشتند یه جوری، یا محبت بی قید و شرط نداشتند. یا یه رنج هایی توی کودکی کشیدند. بعد انگار یه جور اختلال شخصیت مرزی دارند یا درست نمی تونند با دیگران وارد رابطه بشند. انگار همش می ترسند آسیب ببینند یا طرد بشن. 

ولی در کل تنهایی الینور رو که توصیف کرده بود خیلی شبیه تنهایی اون الینور خودمون بود... و اخرهای کتاب که ریموند براش یه گربه آورد چقدر همه چیز برام آشنا بود...دقیقا انگار رابطه ی الینور خودم بود با گربه هاش... همونجور که کله ی گربه اش را می بوسید. و به این گربه محبت بی قید و شرط داشت و خوشحال بود می تونه عشقش را پای این گربه بریزه و ازش مواظبت کنه چون نیاز داره. یه جور قبول مسئولیت غریزی. 

یا یه جایی الینور توصیف می کرد که هیشکی را نداشته که دوسش داشته باشه و لمسش کنه یا در آغوشش بگیره. نه حتی از سر عشق بلکه یه مهربونی ساده. و من یاد پارسال افتادم که الینور ما بعد از چند ماه قرنطینه رفته بود سونوگرافی و ماموگرافی و بعدش گفت بعد از ماه ها دست یه نفر به من خورد! 

امروز خیلی به این مفهوم تنهایی فکر کردم و دیدم واقعا خیلی زجر آور و کشنده است. اینکه اگه کمرت یا پشت شونه ات درد می کرد یه نفر نباشه که یه ماساژ ساده بهت بده یا یه روغن رو بماله توی گردنت. اینکه مادر و خواهر و خاله نداشته باشی. شوهر و بچه نداشته باشی. بعد هی به خودت گفته باشی برای من تنهایی خوبه و خودت رو بی احساس کرده باشی و از سر عزت نفس یا غرور هیچوقت نخواهی به کسی رو بزنی. و همیشه سعی کنی خودت همه ی مشکلاتت را حل کنی. خب سخته واقعا... خیلی سخته...

من تنهایی الینور را خیلی حس کرده بودم... ترس ها و اضطراب هاش رو... وسواسش رو... کمال گرایی اش رو... اینکه هیچی راضیش نمی کرد. اینکه شبها باید در تنهایی و سکوت می نشست و خیره می شد به پنجره یا تلویزیون... بعد کتاب صوتی گوش می کرد تا خوابش ببره...قربون صدقه گربه هاش می رفت و ازشون عکس می گرفت و از حضورشون لذت می برد ولی گربه حرف نمی زنه... جای آدمیزاد رو نمی گیره... آدم احتیاج داره به صدا و حرف و کلمه... 

الینور ما فامیل و دوست و همکار و آشنا داشت... ولی از اون جنسی نبودند که ما بودیم... تنهایی اش را بیشتر با من پر می کرد و بعد با گروه... ولی حالا دیگه فایده نداشت... برای من مخرب شده بود. رابطه های از راه دور فایده نداره... آسیب می زنه... من خیلی خوشحالم دور شدم. برای دوستم هم آرزوهای خوب دارم. امیدوارم کسی یا کسانی را پیدا کنه که توی زندگی واقعیش و از نزدیک باهاشون رابطه داشته باشه. 

قسمت هایی از کتاب:

صفحه 357 : می دانم او فقط یک گربه بود اما به هر حال آن هم یک نوع دوست داشتن بود، دوست داشتن حیوان و انسان.دوست داشتن بی قید و شرط بود که این نوع دوست داشتن آسان ترین و سخت ترین کار دنیاست.

اگر من حالش را نداشتم به گلن غذا بدهم ، چه کسی این کار را می کرد؟ او نمی توانست از خودش مراقبت کند، به من نیاز داشت.نیاز او ناراحتم نمی کرد. باری بر دوشم نبود، یک موهبت بود. من مسئولیت داشتم.من انتخاب کرده بودم خودم را در موقعیتی قرار بدهم که مسئول باشم. خواسته بودم از او مراقیبت کنم.این خواست که از او ، از آن موجود کوچک وابسته و شکننده مراقبت کنم ، غریزی بود و من حتی ناچار نبودم در موردش فکر کنم.چیزی مانند نفس کشیدن بود.

صفحه 364: تا وقتی کیت روی کاناپه بنشیند و من یک فنجان چای جلویش بگذارم، گلن ناپدید شده بود. او فقط از مصاحبت با خودش لذت می برد. مرا هم تحمل می کرد اما مانند جی دی سالینجر یا یونابامر بود. 

گلن اسم گربه اش بود! گلن هم از غریبه ها خجالت می کشید و می رفت مخفی می شد. 

کتاب"الینور آلیفنت کاملا خوب است" خیلی برای من آشنا بود... تنهایی های الینور برایم آشنا بود... ولی رشد کرد... تغییر کرد...واقعیت ها را پذیرفت...امیدوارم همه ی ماها نیز واقعیت ها را بپذیریم و در مسیر رشد باشیم.

خوشحالم که بعد از مدتها آرامش پیدا کردم و افتادم روی مود کتاب خوندن... کتاب خوندن یه جور تمرکز می خواد... تمرکزی که من دو سال بود از دست داده بودم. ولی الان خداراشکر دوباره می تونم کتاب بخونم و بنویسم. خوشحالم!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

صبح چهارشنبه ۶ بهمن است. 

غمی در استخوانم می گدازد... ولی چاره ای نیست باید بگذارم تا بگدازد تا بلکه کم کم خاکستر شود و خاموش شود. 

زندگی همین آمدن ها و رفتن ها ست...زندگی همین دل بستن و دل کندن هاست...زندگی همین نارو خوردن هاست...زندگی همین دل شکستن ها ست...و بعد دوباره کمر راست کردن و با تجربه تر و صبورتر ادامه دادن ها‌..‌.

امروز کلی کار دارم. برم برسم به کارهام... بعد بازم میام می نویسم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تغییر...

آخر شب سه شنبه 5 بهمن است. دارم کتاب الینور آلیفنت کاملا خوب است را می خونم. تقیربا نصف بیشترش را خوندم. برام جالبه...

بعد از سالها و ماه ها، این چند روز در حالتی قرار گرفتم که با هیشکی چت نمی کنم! توی واتس آپ هیچ خبری نیست. فقط گروه دوستان دبیرستان هست که اونا هم ساکت شدند و منم حرفی ندارم باهاشون.

برام یه عادت مزخرف شده بود این سالها... اینکه هی همش توی واتس آپ با چند نفر یا با گروه دوستان دانشگاه چت کنم و هی از خودم گزارش بدم و بخوام از بقیه باخبر باشم. در صورتی که هیچ ضرورتی نداشت. فقط شده بود یه عادت و یه وقت تلف کردن الکی. و الان دارم این عادت را ترک می کنم.

گاهی آنلاین میشم و سری می زنم و می بینم هیچ خبری نیست. با کسی هم نمی خوام حرف بزنم. توی اینستا هم خبری نیست. کلا انگار همه ی دوستان به این بلوغ فکری رسیدند. دیگه نه کسی پست می گذاره و نه کسی چیزی می نویسه و نه چیزی میگه. لابد همه فهمیدند این فضاهای مجازی فایده نداره... همه فهمیدند این دوستی های از راه دور فایده نداره... همش میشه اعتیاد الکی و سوتفاهم و بعدشم فاصله گرفتن. هیچ کدوم واقعا توی زندگی آدم نیستند.

امروز قبل از ظهر با ریحانه رفتم پیاده روی و کمی گپ زدیم. حالا داشتم با خودم فکر می کردم همین ریحانه برام مونده اخر دست. دوستی عادی که خونه اش توی محله خودمونه... نزدیکمه... باهاش پیاده روی می کنم و حرف می زنم و توی دنیای مجازی هم هیچوقت چت نمی کنیم. نوشته های منو نخونده... نمی دونه من چه جوری می نویسم. من واقعی توی زندگی روزمره رو می شناسه. از نزدیک نگاهم می کنه، لحن حرف زدنم را می شنوه، چشمهام رو می بینه، زبان بدنم رو می بینه، توی خونه ام میاد و سبک زندگیم رو می بینه، می بینه چطور لباس می پوشم و چطور راه میرم و چطور غذا می خورم. این چیزا رابطه و آدم ها را واقعی و قابل شناسایی می کنه. نه فقط چت کردن و کلمات تایپ شده. نه استیکرها و پیام های فورواردی...

یه بار چند سال پیش به الینور گفتم انگار ریحانه حسادت می کنه که من زیاد با تو حرف می زنم، بهم گفته این دوستان مجازی و راه دور فایده نداره...الینور عصبانی شد و گفت : بی خود کرده! بهش بگو مجازی عمه اته! ما دوستان بیست ساله هستیم و 4 سال با هم توی یک کلاس و پشت یه میز و صندلی ها بودیم و هر روز همدیگه رو می دیدیم و سلام و احوال داشتیم.

الان دلم می خواد یکی به الینور بگه پس چی شد دوست بیست و چند ساله؟! چرا زدی نابود کردی همه چی رو؟ چرا پس دیگه همه چی تموم شد؟ پس چرا ریحانه باقی موند ولی تو ناپدید شدی؟

زندگی در تغییر است... همه چی در تغییر است... 

ولی فعلا خوشحالم که تونستم این عادت را بگذارم کنار. با هیشکی چت نمی کنم و سرم افتاده توی کتاب خوندن... مثل قدیم ها... باید همین روش را ادامه بدم. روش خیلی سالم تر و بهتریه... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

صبح سه شنبه 5 بهمن ماه 1400 است. هوا آفتابی است. دنیا امن و امان. 

دیشب فیلم قهرمان اصغر فرهادی را دیدیم. به نظرم دقیقا سبک فیلم های قبلی اش بود. ایجاد یک شرایط پیچیده و دروغ گفتن ها و روابط پیچیده. جایی که قضاوت را برای دیگران سخت کند و حق و باطل به سختی تشخیص داده شود. جایی که همه دنبال منافع خودشان هستند. جایی که مثل همیشه ی دنیا متوجه می شوی عدالت وجود ندارد. 

تا دنیا بوده همین بوده. آدم ها در لحظه و طبق آگاهی ها یا حس هایی که دارند تصمیمی می گیرند و رفتاری دارند. بعد متوجه میشن شاید اشتباه کردند شاید بهتر بود عکس العمل دیگه ای داشتند. ولی خب کار از کار گذشته و گاهی هرچی میای توضیح بدی و درستش کنی بدتر میشه. یه جاهایی باید رها کنی و بی خیال بشی و دست از توضیح دادن و اثبات خودت برداری. دیشب اواخر فیلم که همه چی پیچ در پیچ شده بود من به جای شخصیت اول فیلم خسته شدم. گفتم برو بابا این باید بی خیال بشه بره توی همون زندان بشینه. شرف داره به این شرایط مزخرف که هیشکی حرفش را نمی فهمه و باور نمی کنه. شاید بعدها کسی باورش کنه...

بعدش حس کردم خودم توی گروه دوستام و در رابطه با الینور همین حالت را پیدا کرده بودم. الکی داشتم دست و پا می زدم چیزی را درست کنم. الکی دست و پا می زدم حرفم رو بگم و اثبات کنم. و بهترین کار همین بود که الان بهش رسیدم. بی خیال شدن و فاصله گرفتن و نشستن توی فضای دنج و آرام خودم. دیگه هم برام مهم نیست دیگران چه فکری می کنند یا چه خواهد شد. هرچی بود تموم شد و من دیگه هیچوقت دلم اون جمع را نمی خواد.

برم بچسبم به کتاب خوندن...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دوشنبه 4 بهمن ساعت 5 عصر

صبح اتفاقی سرچ کردم و رسیدم به عنوان کتاب که به نظرم جالب اومد! کتاب "الینور آلیفنت کاملا خوب است" از گیل هانیمن. قسمت کوتاهی از اون رو توی سایت طاقچه خوندم و خوشم اومد و گفتم میرم از کتابخونه می گیرم و می خونم.

قبل از ظهر رفتم کتابخونه محل. برام سرچ کرد و گفت اینجا نداریم کتاب را و فلان کتابخونه داره که تقریبا نزدیکه. گفتم باشه میرم اونجا می گیرم. بعد گفتم تازه های کتاب تون چیه و داشتم توی قفسه ی کتابهای تازه نگاه می کردم که چشمم افتاد به کتاب استاد خدابیامرز. همون کتابی که سال 95 چاپ شد و استاد می خواست برام بفرسته ولی من گفتم نمی خوام! چند سال بود دلم می خواست یه نگاهی بهش بندازم. خود داستان را توی وبلاگش خونده بودم ولی می خواستم ببینم شکل چاپیش چی شده بالاخره و نشده بود. بارها توی کتابخونه ها و فروشگاه ها سرچ کرده بودم و به چشمم نخورده بود و الان تازه اومد بود توی کتابخونه ی محل و من اولین نفر بودم کتاب را گرفتم. نو نو بود کتاب. توی دلم یه حالی شد. چقدر ازش سراغ گرفته بودم که پیگیر چاپ این کتاب باشه. چقدر تشویقش کرده بودم. حالا چند سال از مرگش می گذشت و کتابش توی کتابخونه توی دست من بود. توی ماشین که نشستم براش فاتحه خوندم و باهاش حرف زدم. گفتم روحت شاد. 

بعدش رفتم اون یکی کتابخونه و کتاب الینور را گرفتم. اونم جزو کتاب های تازه است و نو نو بود و معلومه هیشکی نخونده تا حالا! می خوام اول کتاب الینور رو بخونم.موضوعش برام جالبه. بعدا درباره اش می نویسم.

بعدش هم رفتم خرید و بعد اومدم خریدها را گذاشتم خونه و بعدش تازه رفتم پیاده روی و با ریحانه تلفنی حرف زدم. بهش گفتم این چند روز زندگیم داره ریتم بهتری میگیره و با آرامش بهتری دارم زندگی می کنم و دیگه دلواپس گروه و حرف های الکی و جنگ و دعوا نیستم.

واقعا امروز فکر کردم از یه منجلاب نجات پیدا کردم. وقتی با آدم های ثابت زمان طولانی حرف می زنی بعدش دیگه حرف تازه و اتفاق تازه ای نیست و همه چی میشه تکرار مکررات و حرف های بی سر و ته و الکی. دیگه باعث رشد آدم نمیشن بلکه باعث پسرفت آدم هم میشن. جوری وقت و ذهن منو اشغال کرده بودند که دیگه نمی تونستم کتاب بخونم یا دنبال راه های تازه برم. ولی الان دارم دوباره کم کم خودم را پیدا می کنم. می تونم کتاب بخونم و افق های ذهنم را گسترش بدم و راه های تازه برام باز بشه. هیچوقت آدم نباید اجازه بده که یه شرایط براش حالت مرداب بگیره. هیچوقت آدم نباید راکد بشه و در جا بزنه. باید بریم سمت راه  های تازه و آدم های تازه و کتاب های تازه و اندیشه های نو. 

چند هفته پیش توی یه کتابی می خوندم آدم ها خیلی نمی تونند طبقه خودشون رو تغییر بدن و لاجرم توی کل زندگی شاید فقط با 200 تا آدم سر و کله بزنند و همیشه همینا فامیل و دوستان و آشنایان شون هستند! اول فکر کردم درست میگه، ولی بعد گفتم نه! می تونه اینجور نباشه. آدم می تونه در جریان باشه و از آدم های مختلف یاد بگیره و با آدم های مختلف رابطه بسازه. اینم توی این دنیای مدرن با هزار جور وسیله ارتباطی. اصلا هر کتاب و هر نویسنده یه دنیای جدیده... میشه خوند و شنید و مطالعه کرد و افق های ذهن را گسترش داد. کاری که من از نوجوانی می کردم.

همین الینور خودمون چند سال پیش به من گفت تو خیلی ذهن بازی داری و با اینکه توی یه خانواده سنتی بزرگ شدی و توی ایران بودی ولی فکر و ذهنت خیلی رشد یافته است. چند سال پیش بهم گفت آرزو کردم کاش 70 درصد مردم دنیا مثل تو بودند، در این صورت دنیا گلستان می شد. گفت الکی این حرف را نمیگم و واقعا بهش اعتقاد دارم و از ته دلم میگم.

این مدت هم خودش می دونست فقط با من حرف داره... همیشه چند سر و گردن بالاتر از بچه های دیگه بودم از نظر سطح اطلاعات و نوع تفکر و نگاه به هر مسئله ای. خب اینا با مطالعه و تجربه به دست اومده. اینکه من همیشه در جریان بودم و در جا نزدم...

مرسی از خودم که اینقدر رشد یافته هستم. هاهاها....

استاد عزیز روحت شاد! از همین جا بهت میگم که خیلی ازت آموختم... خیلی خوب بودی... مطمئن هستم خدا خیلی دوستت داره و روحت در آرامش هست. 

امروز این کتاب استاد انگار برام نشونه بود... نمی دونم دقیق برای چی... ولی فکر می کنم قدم در راه تازه ای گذاشتم. به فال نیک گرفتم در دست گرفتن کتاب استاد را. 

استاد برام دعا کن! یادته همیشه بهم می گفتی: شاد باش و بخند؟! یادته می گفتی از هر روز زندگی لذت ببر؟ می خوام شاد باشم و بخندم و لذت ببرم از موهبت زندگی... برام دعا کن رفیق مهربونم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 4 بهمن 1400 است. یک صبح زمستانی ولی آفتابی... در صلح و آرامش هستم و آمده ام که چیزی بنویسم و بعد بروم قل بخورم در زندگی ام...

دیروز روز مادر بود. ظهر با بچه ها رفتم خونه ی مامانم. عصر هم برگشتیم خونه. شب قرار بود بریم خونه ی مادرشوهر. عصر همسرم که اومد برام هدیه یه انگشتر طلای قشنگ خریده بود. تشکر کردم ازش. بعدشم آماده شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. برای مادرش هدیه نقدی بردیم ولی برای خواهرشوهر که توی خونه است و سنش بالاست و ازدواج نکرده هم هدیه بردیم. براش یه ماگ و یه ظرف قشنگ خریدیم. دوست داشت هدیه ها را. می دونم همسرم خیلی بیشتر از این حرفها بهشون کمک مالی می کنه و این هدیه ها خرده ریز هم حساب نمیشه در برابر اون کمک های نقدی زیاد. ولی خب دیگه باید چشم بر هم بگذارم و بسپارم به خدا و هیچی نگم و به روی خودم نیارم و همین وظیفه خودم رو انجام بدم و برم رد کارم...

زندگی همینه... لذت بردن از همین نکته های کوچک زندگی... وگرنه چه بسا آدم هایی که خیلی پولدار و لاکچری و از همه لحاظ در سطوح بالای هر چیزی قرار دارند ولی هیچ لذتی نمی برند و زندگی شون پر از درد و رنج و تنهایی و سردرگمی است. یکی شون همین الینور خودمان... چند سال پیش که پیدایش کردم و کم و بیش می دونستم در چه سطح مالی و اجتماعی است فکر می کردم خب این غمش چیه؟! ولی بعد از چند سال سر و کله زدن باهاش فهمیدم اون همه پول و پشتوانه و سطح بالای علمی و اسم و رسم نتونسته بهش آرامش و لذت عمیق بده و همش ناراحت هست و داره با خودش کلنجار میره...فکر کن توی بهترین شهر و کشور دنیا زندگی کنی، بهترین و گرون ترین ماشین دنیا را داشته باشی، بهترین آپارتمان ها را داشته باشی، فوق دکترا از بهترین دانشگاه دنیا داشته باشی، همه ی وسایل زندگی ات بهترین و لاکچری ترین باشه، در ظاهر هیچی کم نداشته باشی و خیلی ها حسرتت رو بخورند، ولی تنها و بی هدف و انگیزه باشی، یعنی دلت به هیچ جا گرم نباشه... همش استرس و اضطراب داشته باشی، همش نگران آینده و پیری کوری ات باشی، حس کنی اولویت هیشکی نیستی، حس کنی اگه یه روز مریض شدی یا اگه توی پیری ناتوان شدی هیچ کس نیست که بیاد بهت سری بزنه یا دستت رو بگیره...

نمی دونم... زندگی خیلی کوفتی هست. الینور من دوستت داشتم و نمی خواستم توی این رنج های عمیق تنها باشی. ولی خب چند ماه مدارای من فایده نکرد. الان هم واقعا نمی دونم چه حس و برداشتی به من داری. نمی دونم توی دل و فکر و روحت چی می گذره... نمی دونم اصلا چرا اینقدر جنگ داشتی و کلافه بودی... دیگه این اواخر اصلا نمی فهمیدم چته و چی میگی. انگار همش از من گله داشتی و می خواستی منو محکوم کنی. جرمم چی بود؟ یه بار شاکی بودی که چرا همون قدیم حواسم جای دیگه بوده و نیومدم با شما دوست بشم! یه بار شاکی بودی که من لوس هستم و اهل ناز هستم و نازخر دارم! نسبت به وینگولی همیشه موضع داشتی، یه بار بهم می گفتی تو خودشیرین بودی و برای کسی خودت رو به آب و آتش می زدی که به هیچ جاش نبوده و انگشتر مادربزرگت رو گم کرده! 

می دونی چیزی که در مجموع برداشت می کردم یک ملغمه ای از احساسات مختلف توی وجودت بود: عشق، انکار، انتقام، حسادت، گله وشکایت،حسرت روزهای از دست رفته....

ولی آخرش دوستم داشتی و می دونم اگه یه روز یک جای دنیا در خظر واقعی باشم و بتونی کاری بکنی که نجاتم بدی دریغ نمی کنی...

می دونی انگار شاکی بودی از رسم و قانون دنیا! انگار دلت می خواست بیست و چند سال برگردیم عقب و جور دیگه ای رقم بخوره همه چی... من بیام تو رو ببینم و باهات دوست صمیمی بشم... وینگولی وجود نداشته باشه... خاطرات عمیق داشته باشیم و یک جای دنیا بشه نزدیک زندگی کنیم... 

ولی خب نمیشه. کلا امکان پذیر نیست. یک دنیا فاصله بین ما هست. من باهات حتی یک لیوان چایی هم نخوردم توی یک کافه و سر یک میز. توی این دنیا هم لابد دیداری نخواهد بود. دیدار میفته به قیامت؟ 

کاش 8 سال پیش پیدات نکرده بودم... کاش نیومده بودی وبلاگم را بخونی و توی فرودگاه شیکاگو کامنت نمی گذاشتی که دارم وبلاگت رو می خونم...اون موقع داشت فارسی یادت می رفت. کیبورد فارسی نداشتی. املا و انشا کلمات یادت نمی اومد. ولی هی ریز ریز اومدی با من حرف زدی و هی ازم پرسیدی و یادت اومد و کیبورد فارسی نصب کردی و تایپ فارسی ات سریع شد. هی ضرب المثل گفتی و من خندیدم که چه خوب یادت مونده... بعد هی عادت کردی به من و اگه چند روز ازم خبر نداشتی دلتنگ می شدی. اگه توی وبلاگم نمی نوشتم می اومدی می گفتی کجایی ؟ عادت کردم ازت خبر داشته باشم. بعد هی بیشتر چت کردیم. بعد هی تلفنی... هشت سال! زمان کمی نیست... هشت سال بهترین رفیقم بودی و هی خاطره ساختیم و برای هم هدیه فرستادیم... چقدر حرف زدیم و خندیدیم...چه لذت های نقدی... چقدر خوشحال بودم... چقدر دلم گرم بود به بودنت... 

حالا پذیرفتم و می دونم چاره ای نیست ولی خب زمان میبره بازم تا آروم بشیم و بیفتیم توی ریتم عادی زندگی. لعنتی پارسال هر گوشه این شهر باهات تلفنی حرف زدم! حالا هر جا میرم یادت میفتم.  خب دیگه زندگی همینه... هر وقت از چیزی خیلی لذت بردی بعدش یهو ازت گرفته میشه یا یه جوری میشه که همونقدر یا بیشتر هم درد و رنج تحمل کنی. من چند سال در دوستی با تو لذت بردم و ممنونم و خداراشکر ولی حالا نوبت رنج کشیدن هست... نوبت اینکه خاطرات یادم باشه ولی تو دیگه نباشی و دور بشی و دیگه ندونم آیا هیچوقت برمی گردی یا نه. 

پس بهتره قبول کنم همه چی موقتی هست و خداراشکر که چنین لذتی رو چشیدم. یه تجربه ی ناب دیگه... خوشحال باشم و برم بازم از زندگی لذت ببرم.

دوستت دارم الینور! هر جا که باشی و هر چند دیگه ازت خبر نداشته باشم. 

من بازم از زندگی لذت خواهم برد. خدا را چه دیدی؟ شاید چند سال دیگه دیدمت و کلی حرف داشتم که برات بگم و بازم بخندیم. 

خدا بزرگه... دنیا در حرکته... مواظب خودت باش الینور... خدای خوبی ها که من بهش اعتقاد دارم پشت و پناهت...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام الینور!

می دونی همینطور که توی ذهنم هنوز فکر می کنم میبینم شایدم این ماجراها یه حکمتی داشته. شاید به خاطر شرایط روزگار بوده. اون سال کرونا باعث شد ما اینقدر قاتی بشیم و ساعات طولانی با هم حرف بزنیم. شایدم این وسیله ای بوده برای دوام آوردن. شاید حکمت خدا بوده که اون یک سال را اینجوری طی کنیم که تو از تنهایی دق نکنی! ماه ها تو قنرطینه بودی و با هیچ بنی بشری حرف نمی زدی یا در ارتباط درست و واقعی نبودی. باور کن خرداد سال 99 خیلی داغون بودی... خیلی افسرده بودی...هر روز می گفتی خدا منو بکش! هر روز دلت می خواست بمیری و راحت بشی! هیچوقت یادم نمیره اون روز نمی دونم واخر خرداد یا اوایل تیر سال 99 بود . ماه جون سال 2020 ، بهت زنگ زدم و اینقدر صدات بغض داشت و اینقدر حالت بد بود که نگو. صد دفعه گفتی دلم می خواد بمیرم! دلم می خواد برای همیشه لالا کنم. خیلی ناراحت شدم و غصه ام شد برات. گفتم غلط می کنی! چه مرگته؟! باید امیدوار باشی به زندگی. باید به خاطر کسانی که دوستت دارند زندگی کنی... دنیا هم اخر نشده و من هواتو دارم...

از اون روز بود که شروع کردم بیشتر دل به دلت بدم. خب اگه دل سنگ و بی خیال بودم و با خودم می گفتم به من ربطی نداره و بهتره خودم را درگیر نکنم چی می شد؟

نمی دونم چی می شد ولی من دل سنگ نبودم. دل رحم بودم و دلم خواست بهت کمک کنم و هواتو داشتم باشم رد بشی از اون بحران. 

دیگه نمی دونم این یه تجربه بود یا خدا اینجوری خواست یا راهی برای دوام آوردن... سال کرونا شد سال عاشقی با تو ... اسمش را بگذار عشق سال کرونا... 

برای من هم آسان نبود، من در واقع عاشقت نبودم، ولی همراهی کردم و دل دادم به دلت... سعی کردم هیچی نگم و هیچی ننویسم که معذب نشی. سعی کردم همش به دل تو باشم. و خب کم کم خودم هم عادت کردم به حضورت... بهت وابسته شدم... بیشتر از قبل... 

دیگه این شکل رابطه و دوستی عادی نبود. درسته که هیچ حرف احساسی زده نمی شد. ولی جوری وابسته بشی که بخواهی هر روز ساعتها با کسی تلفنی حرف بزنی عادی نیست. یک روز باهات حرف نمی زدم خمار بودی... بی تابی می کردی هرچند به زبون نمی اوردی. ولی من می فهمیدم. خر که نبودم! خوابت نمی برد و کلافه بودی و می اومدی می گفتی نمی فهمم چمه و اعصابم خرده! تقصیر را مینداختی گردن درس و مشق و دانشجوها و ابر و آسمان و فلک! بهت می گفتم خب زنگ بزن ببینم چه مرگته ! بعد هرهر می خندیدم و مسائل بشریت را بررسی می کردیم و به هر مسئله الکی می خندیدیم تا حالت خوب بشه و خوابت بگیره. 

باور کن من داشتم از زندگی می افتادم. آسیب این رابطه برای من خیلی بیشتر بود. من خیلی هزینه پرداختم برای این مسئله... ولی جالب بود تو آخرش خیلی حق به جانب جوری وانمود کردی که انگار من مخل زندگی تو شده بودم! 

خرداد امسال یعنی 1400 که دخترم امتحان داشت و من داشتم باهاش حرف می زدم تو پشت تلفن داد زدی که من برای چی دارم با تو حرف می زنم؟ تو که همش داری با بچه ات حرف می زنی ! منم درس و مشق دارم! گفتم خب آره برو برس به کار و زندگی ات. 

اصلا انگار نمی فهمیدی بهترین ساعت روز منو گرفته بودی... منو از زندگی و بچه هام انداخته بودی. دیگه هوش و حواس نداشتم دارم چیکار می کنم.

این چند ماه هم توی برزخ بودیم و یکجور دیگه عذابم دادی....

ولی حالا خوب شد. رها شدیم و من دارم اینا را می نویسم که توی ذهنم تموم بشه. حالا روزها با خیال راحت به کارهام می رسم و شبها آروم می خوابم و نگران هیچی نیستم. دیگه هیچ حرف و پیام و عکس العملی از تو وجود نداره جایی. دیگه نگرانت نیستم که داری چه غلطی می کنی. حواسم جمع زندگی خودم شده. امروز بچه ها مدرسه بودند و با آرامش توی خونه چرخ زدم. جاروبرقی کشیدم. زیر گلدان ها را تمیز کردم. گردگیری کردم. چای ترش خوردم و لذت بردم از یه روز آرام توی خونه ام. در سکوت و آرامش و اینکه دیگه دلواپس هیشکی نیستم و ذهنم درگیر نیست. 

امروز هم روز مادر هست و ظهر می خوام برم خونه مامانم.

الینور خیلی متاسفم که تو سالهاست از مهر مادری محروم موندی، متاسفم که مادربزرگت رو از دست دادی چند سال پیش و چقدر افسرده بودی و چقدر من بهت کمک کردم تا حالت بهتر بشه، متاسفم که خواهر نداری، متاسفم که شریک زندگی و بچه نداری، متاسفم که دنیات خیلی سرد و تاریک هست و فقط چند تا دوست دور داری، من این چند سال هرچند دور بودم ولی انگار داشتم جای خالی همه ی نداشته هایت را برات پر می کردم. ولی دیگه انگار زیادی شد! انگار اونقدر زندگی ات پر از من شد که دیگه نتونستی تحمل کنی! که دیگه نمی شد ادامه داد. 

همچنان دوستت دارم و امیدوارم آرامش داشته باشی توی زندگی ات. منم دنبال آرامش زندگی خودم هستم.

مواظب خودت باش و روزهایت نورانی 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

یکشنبه 3 یهمن 1400

چه شد که عاشقانه نویسی را ترک کردم؟ چه شد که دیگر نخواستم یا نتوانستم بنویسم؟

فکر کنم باید برایت بگویم عشق من ! هرچند دیگر نمی دانم واقعا عشق من هستی یا نه! می دونی آدم تا یه جایی نفس داره برای حرف زدن و نوشتن و عاشقی کردن... تا یه جایی نفس داره برای تحمل قضاوت ها و گوشه کنایه ها و بی توجهی ها... تا یه جایی حوصله داره هی عشق بورزه و اونی که باید توجه کنه بی توجهی بکنه، بقیه حسادت کنند، قضاوت کنند، دخالت بکنند، هر کسی یه چیزی بگه و خلاصه اینقدر آدم را داغون بکنند تا آدم کلا بی خیال نوشتن و عشق و عاشقی بشه. 

می دونی من خیلی رنج کشیدم از دست کسانی که درکی از عشق ندارند یا از عمد می خوان انکار کنند و قیافه حق به جانب بگیرند و عاقل اندرسفیه نگاه کنند و بگن عشق کیلویی چنده؟ عاشقی کار دیوونه هاست... مگه خلی؟ برای چی محبت می کنی به کسی که محل نمیده؟ برای چی می نویسی برای کسی که اصلا براش مهم نیست؟ 

ولی اصلا متوجه نمیشن که شاید خود من لذت می برم از این نوشتن... لذت می برم از این پاکبازی... 

ببین هر کسی توی دنیا یه دیدی به زندگی داره، از یه چیزایی لذت می بره، همه که مثل هم نیستند. و قشنگی دنیا همینه که آدم ها را در عین حال که با خودت فرق دارند دوست بداری و بپذیری. نمیشه که آدم ها را مجبور کنی مثل تو بشن. نباید دیگران را هم سرکوب کنی و مسخره کنی به خاطر علاقه شون. نباید انتظار داشته باشی همه مثل تو بشن.  

درد از جایی شروع میشه که آدم ها سعی می کنند دیگران را کنترل کنند یا تغییر بدن که بشن مثل خودشون. اونوقت بعد از مدتی اون آدم حس می کنه هویت خودش رو از دست داده و دیگه لذت نمی بره از با تو بودن. دیگه نمی تونه خودش باشه. دیگه نمی تونه توی بهترین حال خودش باشه.

منم اونقدر نوشتم و اونقدر رنج کشیدم تا بی خیال شدم... الان هم روحم آزرده است... نمی دونم دیگه بازم تغییر می کنم و می تونم اونجوری رها و عاشقانه بنویسم یا نه. 

فقط می دونم که بیست سال پیش اگه من اون متن رو ننوشته بودم برای بچه های کلاس و اگه الینور رو توصیف نکرده بودم و ننوشته بودم که دوسش دارم، الان اینقدر رنج نکشیده بودم! الینور نوشته ی منو نگه نمی داشت و بعد از 14 سال نمی اومد بگه من هنوز دستخط تو رو نگه داشتم. نمی اومد بگه هنوزم می نویسی؟ نمی اومد چند سال نوشته های منو بخونه و بگه من معتاد نوشته هات شدم! نمی اومد بگه من وبلاگت رو بخونم یکجور دلم تنگ میشه برات و نخونم یکجور دیگه! نمی اومد اینقدر عاشق و معتاد من بشه و اینقدر بهم نزدیک بشه... اینقدر رفیق نمی شدیم و اینقدر بهمون خوش نمی گذشت... اینقدر لحظات قشنگ نمی ساختیم... و بعد یهو به خودش بیاد ببینه ای بابا دیگه روی هیچی کنترل نداره! نمی تونه احساسات خودش رو کنترل کنه! داره دیوونه میشه! سناریوی جدید بچینه و بهانه کنه و بزنه زیر همه ی رفاقت و دوستی و همه چی را داغون کنه.... و بعد هی رنج بکشیم و رنج بکشیم و رنج بکشیم.... 

خب این وسط تقصیر نوشتن است! اگه من قلم دستم خرد شده بود و هیچی ننوشته بودم و مثل بقیه ی بچه ها بی خاصیت بودم و بی سر و صدا رفته بودم سرکلاس و هیچ خاطره ای درست نکرده بودم و بعدشم سرم به زندگیم بود و زر زیادی نزده بودم توی وبلاگ و اینا هیچ اتفاقی نیفتاده بود! نه هیشکی عاشقم شده بود و نه اینهمه رفاقت ساخته شده بود و نه اونقدر لذت برده بودم و نه اینقدر رنج! 

پس نتیجه میگیریم که زندگی همین درد و لذت های به هم آغشته است! همین که ندونی چه خاکی توی سرت بریزی! بنویسی یه جور، ننویسی یه جور دیگه! ولی خب چاره ای نیست! اینم اعتیاد منه و بهترین راه همینه که یه جایی گم و گور برای خودم بنویسم. هم نوشته باشم و این درد بی درمان آرام بگیره! هم کسی نخونه و مایه ی دردسر نشه! 

بهش گفتم لامصب من به خاطر تو هیچ گوری ننوشتم و هیچ غلطی نکردم که اذیت نشی! خب معلومه براش سنگین بوده این حرف... معلومه رنج کشیده... برای همین از همه جا آنفرندم کرد... که لابد من راحت باشم و برم هرچی می خوام بنویسم و هر غلطی می خوام بکنم! ولی در واقع من دیگه نمی خوام غلطی بکنم! همین جا که می نویسم کافیه! 

والسلام!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

ریتم زندگی...

امروز شنبه 2 بهمن 1400 بود. دیروز کتاب زوربا را خوندم و تمام شد. اوایلش اصلا خوب نبود و خیلی ضد زن بود و نگاه منفی شون به زنها خیلی آزارم داد. ولی اواخر کتاب بهتر بود و اون ابعاد انسانی تر زوربا که در لحظه بود و سعی می کرد شاد باشه و به دیگران هم شادی و رهایی بده ارزشمند بود.  اون ارتباط روحی بین دوستها هم برام جالب بود که با وجود فاصله و هیچگونه وسیله ارتباطی ولی مرگ دیگری را حس می کردند. 

یه مطلب هم دیروز خوندم درباره رها کردن و ریتم زندگی. ملیک نوشته بود. دختری که این ماه ها حس می کنم یه رنجی شبیه رنج منو پشت سر گذاشت. و خیلی روی خودش کار کرده و به رهایی رسیده و ریتم زندگی دستش اومده. منم باید همینکار را بکنم و کم کم ذهنم را رها کنم و متمرکز بشم روی ریتم زندگی خودم. ولی هنوز رنج دارم. هنوز خیلی پر از خشم هستم. اینکه من چقدر صادقانه و صاف و شفاف رفتار کردم و بقیه درک نکردند. چقدر غم و رنج ریخت توی وجودم اون کسی که بهش می گفتم رفیق.

ولی حالا دیگه همه چی تموم شده و باید سعی کنم بی خیال بشم و بگذرم. اونم طفلکی بود و شرایط سختی داشت و در این زمینه رشد نکرده بود. بعضی از آدمها ظاهر خیلی خوبی دارند ولی نیمه ی پنهان خیلی عمیق و رنج کشیده و آسیب پذیر و داغونی هم دارند. اون رنج ها و عقده ها که اون پشت پنهان شده و همه کس ندیده یکدفعه یه جاهایی سرریز میشه و با همون کمبودها و عقده ها آدم رو اذیت می کنند و ضربه می زنند. 

من باید از اشتباهاتم درس بگیرم. دیگه نباید زیاد با کسی قاتی بشم. نباید با کسی زیاد شوخی کنم. نباید درباره زندگیم به کسی بگم. اون دوستان من هر کدام در جاهایی از زندگی کمبود داشتند. و شاید حسرت یک چیزهایی را می خوردند که برای من خیلی عادی بود. همه آدم ها رنج دارند ولی گاهی نمی تونند خوشبختی بقیه رو ببینند. و وقتی با درون خودشون جنگ دارند می خوان حال بقیه را هم بگیرند. 

من باید تمرین کنم و روی خودم کار کنم تا فراموش کنم این آسیبی رو که دوستهام بهم زدند. باید وارد فاز جدید زندگی بشم. و دیگه هیچوقت به هیشکی نزدیک نشم و اعتماد نکنم. 

خدایا کمکم کن که رها بشم. کمکم کن که فراموش کنم. کمکم کن که معنای تازه ای از زندگی را دریابم. 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

بازمی گردی....

امروز جمعه اول بهمن ۱۴۰۰. همه شهرها برف اومده ولی اینجا هوا آفتابی است ولی بسیار سرد. دیشب رفتیم مرکز خرید و برای خودم لباس خریدم و یه جای عود و چند تا عود. شام هم خوردیم و اومدیم خونه‌ . خیلی راحت شدم که از گروه دوستان اومدم بیرون. واقعا داشتم روانی میشدم. نمی دونم چرا زودتر اینکار رو نکردم. دیشب خیلی راحت و بدون نگرانی خوابیدم و تا صبح اصلا دلواپس نبودم که هی بخوام گوشی را چک کنم! واقعا اون گروه و دوستان خیلی برای من سمی شده بودند و همه آرامش منو گرفته بودند. زندگیم را داشتند نابود می کردند. خیلی خوشحالم که بالاخره حرفهام رو زدم و اومدم بیرون‌.  خوب شد که بقیه هم فهمیدند علتش چیه. همه چی شفاف شد. دیروز با خودم فکر کردم اصلا الینور از عمد این استخوان را لای زخم نگه داشته بود که من باشم و ازم خبر داشته باشه و هی حرصم بده. من که دلم نمی اومد اونو اذیت کنم ولی اون با بی رحمی داشت منو اذیت می کرد. هزار بار به من و وینگولی گیر داد. هی به من گفت خودشیرین. هی حسادت کرد ولی بچه ها نمی دونم چرا متوجه نمی شدند ریشه این حرفها از کجاست؟ همین اواخر گفت تو نازخر داشتی و وینگولی نازت رو می کشیده.  بعدشم گفت تو توقع ات بالاست. و من توقع ام  خیلی پایینه! خلاصه هی یه چیزایی می گفت که معلوم بود می خواد منو اذیت کنه و داره حسادت می کنه. یا می خواست صدای منو دربیاره. یک کلمه حرف مثبت بهم نمی زد. بعد اون دوستان احمق متوجه نمیشن و میان میگن به نظر ما همه چی عادی بود! 

من که دیگه هرگز به اون جمع برنمی گردم و دیگه خودم را قاتی نمی کنم و خیلی راحت شدم. ولی اینجا می نویسم و خط و نشون می کشم که حتی اگه شده چند سال هم طول بکشه ولی دوباره الینور میاد سراغ من. صد در صد مطمئنم. اگه زنده بودم و الینور اومد دوباره سراغم رو گرفت میام اینجا می نویسم تا درس عبرتی بشه برای سایرین! 

قانون اینه: اگر کسی واقعا عاشق باشد هیچوقت نمی تواند فراموش کند. گذر زمان این را ثابت می کند. بالاخره یک روزی یک جایی دوباره برمی گردد و سراغ کسی را می گیرد که عاشقش بوده و کلی خاطره ساخته است. 

من صد در صد مطمئن هستم الینور عاشق من بود. ولی همیشه می خواست انکار کند. وقتی خیلی واضح شده بود فرار را بر قرار ترجیح داد و همه ی این عکس العمل های عجیب غریب و شدید برای همین بود. راز از پرده برون افتاده بود!

هر که عاشق میشه، پنهون می کنه مثل اویه

که سوار شتره و پشتشه دولا می کنه 

امیدوارم عشق و فراق باعث بشه نور به دل و قلبش بتابه و نورانی و روشن بشه.

الینور عزیزم با همه رنج هایی که به جانم ریختی ولی دوستت دارم و برایت آرزوی سلامتی و آرامش و عشق و نور و صلح دارم. 

صد در صد مطمئن هستم که یک روزی بازمی گردی....

  • رها رها