چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عید فطر...

الان حدود ساعت 7 غروب است. سه شنبه 13 اردیبهشت 1401 و روز عید فطر.

دیروز وقتی از پیاده روی برگشتم چند تا شاخه گل برای خودم خریدم و الان روی میز هست. رز بنفش و داوودی های خوشرنگ ارغوانی... لذت می برم از دیدنشون...

امروز هم صبح رفتیم با همسرم و دخترم پیاده روی. بعدش هم برای ناهار رفتیم خونه ی مادرشوهر و عصریه برگشتیم خونه.

توی اینستا پست می گذارم و راحت هستم و بدم نمیاد یه قلقلکی هم به دوستان بدجنس بدم! دوستانی که دیگه دلم باهاشون نیست ولی آنفرند نکردم که شاهد فعالیت من باشند ولی صداشون در نیاد. هرچند فازشون رو نمی فهمم ولی بگذار توی همین بی تفاوتی باقی بمونند. امروز ولی پست نگذاشتم. بد نیست بعضی از روزها هم گم و گور باشم تا نبودنم را حس کنند. 

دیروز با یه دوستی چت کردم که مسافرت بود و کمرش هم آسیب دیده بود. رنج و درد و کلافگی اش را حس می کنم ولی زیاد هم شفاف حرف نمی زنه. بهش گفتم این بی تفاوتی و سکوت دوستان هرچی هست چیز خوبی پشتش نیست. ولی خب دیگه بی خیال...

وقتی کلی و عاقلانه نگاه می کنم الان شرایط خیلی بهتری دارم و راحت شدم از اون فضای مسموم. دوست هم که کلی دارم و با صدتا سر و کله می زنم...

خلاصه خدایا شکرت...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان صبح دوشنبه 12 اردیبهشت می باشد. قرار بود امروز عید فطر باشه و فردا هم تعطیل باشه. ولی دیشب گفتند ماه را مشاهده نکردند و امروز عید نیست و فرداست. خلاصه همه ملت سردرگم شدند و امروز رفتند سر کار و مدرسه!

دیشب با لیلا رفتیم رستوران. دخترخاله اش هم بود. دخترخاله طلاق گرفته بود و نشست از زندگی و بدبختی هاش گفت مغزم سوت کشید. بعد لیلا درباره چند تا دوستان و خانواده شون گفت بازم مغزم سوت کشید. دیدم ای بابا چقدر مردم مشکلات دارند. چقدر زندگی هاشون داغونه... چقدر بعضی ها از لحاظ روحی و جسمی هم داغون هستند. ولی همه فقط ظاهر رو حفظ می کنند و خیلی جینگول و فینگول آدم فکر می کنه هیچ مشکلی ندارند. البته من سالهاست بهم ثابت شده و می دونم همه آدم ها به شکلی درد و رنج عمیق دارند، ولی خب بعضی وقتها دیگه خیلی آدم شوک میشه. 

خلاصه که چقدر زندگی پدیده عجیبی است... خیلی شجاعت می خواد زندگی کردن و تاب آوردن و خوب موندن...

خلاصه دیشب خیلی قاتی بودم... دلم برای الینور تنگ شده بود... انگار همش دلم می خواد داد بزنم... هیشکی هم نمی فهمه و درک نمی کنه بین من و الینور چه اتفاقی افتاده... چیزی هم نمی تونم بگم... شده حرف هایی از جنس نگفتن... خلاصه که در یه حال نامعلومی دارم تقلا می کنم برای زندگی کردن و خوب موندن و دوام آوردن...

همین و دیگر هیچ!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

زنده باد زندگی...

امروز شنبه 10 اردیبهشت می باشد. این دو سه روز شلوغ بود سرم و وقت نشد بیام بنویسم.

چهارشنبه شب موهام را رنگ کردم و قشنگ شد. برای وینگولی پیام گذاشتم و گفت دارم آماده میشم برم پاریس! 

صبح پنج شنبه با دوستم قرار داشتم و کلی رفتیم پیاده روی و گپ زدن با مرضیه ی چشم آبی مهربون... خوش گذشت و ازش انرژی گرفتم.

عصذ هم رفتم خونه ی مامان. برای افطاری دعوت داشتیم و کمک کردم و خواهر و برادر هم اومدند با بچه هاشون...

جمعه می خواستیم بریم بیرون شهر برای طبیعت گردی و به برادرم هم گفتیم و گفت باشه میام. خلاصه دیروز از صبح اول وقت زدیم بیرون و رفتیم گل و گشت و خیلی خوب بود و خوش گذشت. هوا ابری و بارانی ولی لطیف بود. درختها پر از شکوفه... دنیا سبز و گل و گلی و قشنگ...کمی کوه پیمایی کردیم. دو تا دریاچه و یه آبشار هم دیدیم! کمی هم شیطنت و بازیگوشی کردم و یه نخ سیگار هم کشیدم! چند تا عکس گرفتم و فرستادم برای دوستام و مسخره بازی...شب خسته و کوفته اومدیم خونه و کمی به کارها رسیدم و یه دوش گرفتم و خوابیدم. خوابم نمی برد. یه عکس سیگار به لب فرستادم برای وینگولی و گفتم: اینم مقدورات من برای سفر و عیاشی!

بعدش استیکر خنده فرستاده بود و یه عکس از خودش وسط موزه ی لوور... دلم تنگ شده بود براش... دلم می خواست قربون صدقه اش برم...براش نوشتم: دوست خوشگل خودمی...

گاهی خیلی جانم بی تاب میشم... دلم پر از عشق... گاهی هم خوشحالم هم دلتنگ... توی اینستا پست می گذارم گاهی خیلی بی باکانه... 

ولی وقت نشده عمیق و درست حسابی بنویسم...

امروز هم صبح رفتم پیاده روی... هوا بارانی بود امروز هم... لذت می برم از راه رفتن و موسیقی گوش کردن... باید دوباره ورزش کردن را هم شروع کنم...

برم ببینم دیگه باید چیکار کنم...

زنده باد زندگی...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه 7 اردیبهشت...

همچنان روزگار غریبی است... صبح رفتم پیاده روی و از کتابخونه هم سه تا کتاب گرفتم و اومدم. یکیش داستان کوتاه بود خوندم زودی تموم شد. دو تا دیگه را کمی شروع کردم انگار زیاد جذبم نکرد. ولی بازم تلاش می کنم بخونم ببینم خوشم میاد یا نه. موضوع کتاب باید یه جوری باشه که جذبم کنه... اگه با روحیاتم جور در نیاد حوصله خوندنش را ندارم.

اوضاع مملکت هم که داغون داغون. همه چی هی داره گرون تر میشه و من دیگه نمی دونم باید چیکار کنیم. امروز به دوستام گفتم تقصیر خود مردمه... خود مردم بد شدند... خود مردم همش دنبال تجملات و چشم و هم چشمی هستند و تیشه به ریشه همدیگه می زنند و هرچی هم گرون میشه بدو بدو میرند می خرند. برای همین هر روز اوضاع بدتر میشه.

حوصله ام سر رفته و نمی دونم می خوام چیکار کنم. فردا صبح قرار گذاشتم با یکی از دوستان که دو ساله ندیدمش برم بیرون و کمی پیاده روی. 

صبح که رفتم پیاده روی و بعدشم اومدم پخت و پز و اینا خسته شدم. زود پاهام درد می گیره دوباره... انگار بدنم جون نداره. بعدش کمی ولو شدم. بعدش خواستم کتاب بخونم. کمی خوندم ولی زیاد حسش نبود. گاهی انگار آدم جسمی و روحی زیاد حوصله نداره. دیگه باید ببینم کم کم چیکار کنم... 

الان یادم افتاد برم موهام رو رنگ کنم... باید به خودم برسم. نباید بی حوصله بشم. 

برم یه ذره به کارام برسم میام دوباره می نویسم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

سلام وینگولی

خوبی؟ حال و احوالت چطوره؟ می دونی هی ده دفعه دلم می خواد باهات حرف بزنم و هی میگم برم یه پیامی بگذارم و سراغت را بگیرم ولی بعد دوباره میگم ولش کن بی خیال. دوباره فکر می کنم زیاد میشه. فکر می کنم سرت شلوغه جواب نمیدی. چی بگیم الکی؟ با خودم میگم صبر می کنم چند روز دیگه تلفن می زنم بهت. دیگه مثل قبل نیستم که بخوام هی یه چیزی بفرستم برات. هیچی نمیگم و صبر می کنم تا چند هفته بگذره بعد تلفنی حرف بزنیم. 

می دونی اگه بخوای رابطه حفظ بشه باید تو هم تلاش کنی. اگه یه چیزی می فرستادی یا سراغی می گرفتی خوب بود. ولی تو هیچ کاری نمی کنی. همش من باید بیام سراغت را بگیرم یا زنگ بزنم.

با دوستان و آدم های دیگه هم همینه. وقتی هیچی نمیگن آدم سرد میشه... گروه ها سوت و کور میشه... من آدمی هستم که دوست دارم با دیگران در رابطه باشم و بگو بشنو داشته باشم. ولی فعلا انگار از همه دلزده شدم... انگار دیگه فایده نداره... هی دارم تلاش می کنم سر خودم را گرم کنم که دیگه با کسی حرف نزنم. امشب کمدهای اتاق بچه ها را مرتب کردم. لباسهای گرم و زمستانی را جمع کردم. باید خودم را غرق کنم توی همین زندگی روزمره... جوری که دلم برای کسی تنگ نشه و نخوام سراغ کسی را بگیرم. 

خلاصه دنیای غریبی شد... من توی این دو سال کرونا خیلی عادت کرده بودم به دوستام... خیلی عادت کرده بودم که شبانه روز باهاشون چت کنم و سنگ صبورم باشند. حالا همه شون رو از دست دادم و خودخواسته هم دور شدم. دارم تمرین می کنم که دیگه نیاز نداشته باشم به آدم ها... باید تنهایی خودم را غنی کنم. 

دیگه اینم یه دوره ای از زندگی و روابط ماست. می گذره بالاخره... یاد اون روزا به خیر که منتظر ایمیلت بودم... یا توی یاهو چت می کردیم. یا توی فیس بوک... نت من ضعیف بود. پیام ها دیر رد و بدل می شد. ولی حالا همه چی در دسترس هست. جوری که تونستم توی کشتی و روی دریا هم بهت زنگ بزنم و حرف بزنیم. دور دوریم ولی نزدیک نزدیک....

مواظب خودت باش.

دوستت دارم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

دور بچرخیم...

امروز صبح رفتم پیاده روی. روزه نیستم. هوا خیلی عالیه و پارک ها غرق گل. وزنم زیاد شده این یک ماه اخیر. دیگه باید مرتب برم پیاده روی و ورزش و رژیم بگیرم دوباره برگرده این 3-4 کیلو. 

با این دوستان دبیرستان هم که گاهی توی گروه حرف می زنم حس خوبی ندارم در واقع. همون چند تایی که همیشه فکر می کنم توی هپروت هستند. توی باقالیا هستند! همونایی که با این که مدارک بالا دارند و خیلی ادعاشون میشه ولی عمیق نیستند و در کل حال نمی کنم باهاشون. ولی می بینم چاره ای هم نیست. بخوام از این گروه هم بیام بیرون یا با همینا هم حرف نزنم دق می کنم. با خودم فکر می کنم و به این نتیجه می رسم زیاد باهاشون قاتی و درگیر نشم ولی همینقدر بمونم که گاهی راهی به جایی داشته باشم. قشنگ اینو حس می کنم که خیلی هاشون یا حسادت دارند نسبت به من یا با سیاست رفتار می کنند. البته این همه گیر شده. همه می خوان کلاس کار بگذارند. جواب همدیگه را ندن یا وانمود کنند خیلی سرشون شلوغه یا نمی خوان درگیر بشن. میان یه سوال چیزی می پرسند تا جوابشون را میدی و ضایع میشن که خودشون با فوق دکترا توی هپروت بودند اونوقت محل نمیدن. 

خلاصه سر و کله زدن با این آدمهای این دور و زمونه خودش حکایت بغرنجی شده. واقعا شجاعت می خواد و جهاد اکبر محسوب میشه!

همچین وقتها از دست الینور عصبانی میشم و دلم می خواد یقه اش را بگیرم و بگم خاک توی سرت که رفاقت ناب خودمون را ریختی به هم! حالا من باید با این خز و خیلا حرف بزنم تو هم هیشکی را نداشته باشی که درکت کنه! یار همنفس که توی کوچه نریخته! ما خیلی گشته بودیم تا همدیگه را پیدا کرده بودیم. با هر زاغ و زغنی که نمیشه نشست حرف زد و انس گرفت.

خلاصه خودت هم کم کم می فهمی چی رو از دست دادی الینور... 

می خوام فردا انشالله برم کتابخونه... باید دوباره شروع کنم کتاب خوندن رو... باید شروع کنم نظم جدید زندگی رو...

دو روز پیش هم با هما حرف زدم تلفنی... چند تا دوست عمیق تر و بهتر هم که هستند رفتند از گروه... می خوان توی خلوت خودشون باشند، دیر به دیر حال و احوالی می کنیم. کلا باید دور چرخید... روزگار صمیمیت و رفاقت تموم شده...

امید به خدا ببینیم چی میشه...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

مچاله...

الان ظهر دوشنبه ۵ اردیبهشت است. از صبح تا حالا الکی پلکیدم توی خونه و کمی با ریحانه تلفنی حرف زدم. انگار نه حوصله نوشتن داشتم و نه هیچ کار دیگه. دیشب هم شب قدر بود و خیلی کم خوابیدم. ولی کلا انگار نمی دونم چیکار کنم. باید صبر کنم ماه رمضان تموم بشه تا برای خودم برنامه و هدف بچینم. 

صبح داشتم یکی از آهنگ های جورج مایکل را می شنیدم و زندگی نامه اش را می خوندم. کلا آدم می بینه چقدر زندگی پوچ هست. آدمها میان و توی اوج هستند و معروف میشن و با مشکلات شون دست و پنجه نرم می کنند و بعد یهو توی ۵۳ سالگی میفتند می میرند. خونه و زندگی و همه چی  را جا می گذارند و میرن. بعد فقط صداشون و هنرشان و خاطرات شون باقی می مونه...

همینقدر  کشکی....

زخم بهم دهان کجی می کند... هر روز یادم می آورد... باعث می شود مچاله شوم در خودم... ولی چاره ای نیست... باید تحمل کرد تا سپری شود...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

عشق...عشق...

آخر شب شنبه است. رفتیم خونه مادرشوهر و اومدیم. کلا دلم گرفته. کلافه ام. نمی دونم چی کار کنم. 

عصریه فیلم after love را دیدیم. زن مسلمان پاکستانی الاصل که در انگلیس زندگی می کردند و وقتی شوهرش مرد فهمید یه زن دیگه هم داشته... عمیق و غم انگیز بود.  مواجه با زن دوم و پسرش و اینکه ببینی هر دو زن آسیب دیدند و حتی پسر نوجوان هم...

هنوز درونم آسیب دیده است از کاری که الینور کرد. هنوز گاهی دلم می خواد همه چیز برمیگشت به عقب. به دو سال پیش... و جور دیگه رفتار می کردیم و اجازه نمی دادیم دوستی مون اینجوری بشه... هرچقدر هم برای کسی تعریف کنم هیشکی درک نمی کنه... هیشکی نمی فهمه بین من و الینور چی گذشته... و هنوز چقدر دلم می خواد بدونم واقعا توی دل و قلبش چی گذشته... دلم می خواد بدونم الان چه حسی نسبت به من داره. ازم متنفر شده یا هنوز دوستم داره؟

اگه طبق قوانین دنیا باشه حتما هنوز دوستم داره و دلش تنگ میشه...مثل وینگولی... مثل استاد... وینگولی هزار تا دعوا کرد باهام ولی بعد چند سال بعد گفت دلم برات تنگ شده و نتونستم فراموشت کنم. الینور هی تاکید کرد من مثل وینگولی نیستم ، ولی فکر می کنم دنیا چیز دیگه ای را بهش ثابت خواهد کرد. یه جایی می شکنه... یه جایی کم میاره...یه جایی برمی گرده... مگه میشه فراموش کرد اونهمه نزدیکی رو؟!

الینور گاهی ازت عصبانیم... گاهی میگم دیگه هیچوقت باهات حرف نمی زنم. ولی گاهی هم دلتنگم...گاهی دلم می خواد بودی و حرف می زدم باهات. 

ولی فعلا چاره ای نیست. باید صبور باشم تا بگذره... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

همچو دعای عاشقان....

ظهر شنبه ۳ اردیبهشت است  . ۲۱ ماه رمضان. 

دیشب سرشب خوابیدن و بعد ساعت دو خود به خود بیدار شدم. توی اینستا نگاه کردم پست مژگان بود. درباره شب قدر نوشته بود و یه شعر مولانا.... گوش کشان کشانمت...برام کلی نشونه بود و حال خوش.... پاشدم شب زنده داری تا سحر... عشق و عاشقی با خدا... شاید برای دیگران اصلا قابل درک نباشه. چیزی نوشتم و گذاشتم اینستا... 

برای خودم باید توی دنیای خودم باشم. کمتر حرف بزنم با بقیه .

مادر شوهر گرامی زنگ زده به همسرم و گفته شب بیایید حلیم بادمجون بخریم. اینم مهمون دعوت کردنشون بعد از یک ماه. فقط دنبال راحتی خودشون هستند. ولی من باید سنگ تمام بگذارم و هلاک بشم.  کلا اینقدر که همه به ما عزت احترام می گذارند کشته منو... فقط حسادت می کنند و توقع دارند‌.

ولی خب دیگه بی خیال. اینم شانس من بوده. حوصله حرف و بحث ندارم. باید خودمو به خری بزنم.  

سعی می کنم چند روز در سکوت و آرامش بیشتری باشم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

شب قدری دیگر...

امروز جمعه دوم اردیبهشت ماه بود. ماه دوم سال هم از راه رسید. چشم به هم بزنیم بهار و تابستان هم تموم شده.

دیشب برای افطار مهمون داشتم. مامانم اینا. خداراشکر مهمونی دیشب هم خوب انجام شد. خورشت بادمجان و گوشت پخته بودم و جوجه کباب.  دیروز روزه نبودم که بتونم به کارها برسم. ولی امروز روزه بودم و عصرها دیگه ضعف می کنم تا دم افطار. فردا هم شنبه است و روز شهادت امام علی . همه این روزها خونه بودیم و حتی ماه رمضانیه هم هیشکی دعوت مون نکرد. کلا روزگار غریبی شده.

پریشب شب نوزده ماه رمضان و قدر بود و امشب دومین شب قدر. پریشب کلی با خدا حرف زدم و به پارسال این موقع فکر کردم و دیدم خداراشکر چقدر امسال آرامش بهتری دارم. پارسال خیلی کلافه بودم و می خواستم تغییر ایجاد کنم و فکر کنم شب قدر به خدا گفتم و اونم برنامه را چید. سال سختی پشت سر گذاشتم ولی الان که بعد از یک سال به تماشای خودم و احوالم و روابطم می ایستم می بینم خیلی همه چی بهتره و راضی تر هستم. 

پارسال همین وقتها خیلی کلافه بودم. از خودم و روابطم با دوستان و احساساتم و همه چی کلافه بودم. تکلیف خودم را با عشق و خدا و خودم نمی دونستم. زندگیم از حالت نرمال خارج شده بود و باید تغییراتی ایجاد می شد. اینو فهمیده بودم ولی نمی دونستم باید چیکار کنم و چطوری اون جو و اون عادت ها و اون دوستان را ترک کنم. ولی خداراشکر خدا کمک کرد و هر چند سخت ولی گذشت و الان خیلی حالم بهتره... 

چند روز پیش یه سخنرانی از کسی دیدم که حرف جالبی می زد. می گفت دیگران را بکش توی دایره ی امن خودت. خودت از دایره نرو بیرون. توی دایره ی امن خودت که باشی نمی تونند بهت آسیب بزنند.  خیلی حرف درستی بود. اینکه آدم حریم و مرزهای خودش را حفظ کنه و به هر کسی اجازه نزدیک شدن نده و بتونه نظر و سلیقه ی خودش را اعمال کنه و هی کسی بهش گیر نده. مثلا مصداقش اینه که وقتی من توی صفحه و پیج خودم بنویسم و از هرچی دلم بخواد بگم دیگران اومدند توی دایره ی من و حق ندارند نظر بدن که چرا اینو می نویسی یا چیکار می کنی. هر کسی دوست داشت فالو می کنه و می خونه و هر کسی هم خوشش نمیاد بره به سلامت. کنترل همه چی دست خودمه. در صورتی که وقتی برم توی گروه دوستان حرف بزنم می تونند دخالت کنند. اونجا من رفتم توی دایره دیگران. می تونند بگن زیاد حرف زدی یا نمی پسندیم اینجور مطالب رو یا قس علیهذا...

خلاصه حواسم هست زیاد با کسی حرف نزنم و سراغ کسی رو نگیرم و سرم به کار خودم باشه و گور پدر دیگران که چیکار می کنند یا حال شون خوبه یا بده ، یا حسادت می کنند یا هر چیز دیگه... 

دیگه هیچوقت خودم را به شخص یا افراد کمی محدود نمی کنم. دیگه هیچوقت اجازه نمیدم کسی منو کنترل کنه و نظر و سلیقه خودش را تحمیل کنه. وقتی اقتدار خودم را داشته باشم و خودم باشم خیلی دوست داشتنی تر و جذاب تر هستم. 

خلاصه که خدایا شکرت. خودت همیشه رفیقم باش و هوامو داشته باش. دوستت دارم و مرسی برای همه چی.

شب بیست و یک ماه رمضان

  • رها رها