چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳۰ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 20 دی بود.

دیروز صبح با وینگولی تلفنی حرف زدم. کمی گفتیم و خندیدیم و ازش انرژی خوب گرفتم و حالم بهتر شد. همون صبح هم برام پیامک اومد برای اینکه برم دوز سوم واکس کرونا را بزنم. اماده شدم و همون قبل از ظهر رفتم واکسن زدم. همون سینوفارم را زدم که زیاد عوارضی نداشته باشه. خداراشکر هم مشکلی نداشتم و فقط کمی جای واکسن درد می کرد دیروز تا حالا. 

وینگولی دیروز گفت تو که خداراشکر مشکل خاصی نداری و الکی برای خودت دردسر درست نکن و توی روابط پیچیده نیفت. گفت دیوونه بازی در نیار! گفتم اره درست میگی. من این دیوونه بازی ها را زیاد تجربه کردم و دیگه توان و کشش تکرار کردن شون را ندارم.

واقعا دیگه توان ندارم بخوام خودم را درگیر مشکلات دیگران بکنم. توان ندارم بخوام سنگ صبور کسی باشم. توان ندارم بخوام با آدمهای جدید رابطه بسازم. 

این وبلاگ را می نویسم که آرامش بگیرم و نخوام زیاد برای کسی حرف بزنم. اینجا را می نویسم که بعد از چند سال ردپای خودم را ببینم. همین چند روز بارها نوشته های چند سال پیش خودم را خوندم و به این نتیجه رسیدم که همه چی به مرور زمان تغییر می کنه. نباید غصه چیزی را خورد. بالاخره گذر زمان کار خودش را می کنه. هر چند سالی توی یه شرایطی هستیم. چیزی که الان داره خیلی ما را رنج میده ممکنه چند سال دیگه خیلی خنده دار باشه. ممکنه دیگه اصلا برامون مهم نباشه. یا فقط یه خاطره شده باشه. درک همین چیزا آرومم می کنه. مطمئنم می کنه که الان هم شرایط زیاد بد نیست و این نیز بگذرد...

گاهی دلم می خواد کاش می شد ساکت بشم. با همین چند تا دوستی که توی گروه هستند هم حرف نزنم. ولی متاسفانه انگار عادت کردم و راهی به جایی ندارم و دوباره میریم حرف می زنیم و گاهی سوتفاهم میشه.شایدم باید سخت نگیرم و فقط در حد یه تفریح و گذران وقت بهش نگاه کنم. 

کتاب چشم گربه را تیکه تیکه خوندم. حوصله ام را سر می برد. شاید فردا برم بدم به کتابخونه. دو سه تا کتاب دیگه بهم معرفی شده. شاید اونا جذاب تر باشند و بتونم با علاقه و لذت بیشتری بخونم. 

این روزها فقط به کارهای خونه می رسم. کمی پیاده روی و ورزش توی برنامه هر روزم هست. گاهی وبلاگ می نویسم. گاهی توی گروه با دوستام حرف می زنم. ولی باید سعی کنم کتابهای خوب که با سلیقه ام جور هست بگیرم و بیشتر کتاب بخونم. ذهنم را آزاد کنم از گروه دوستان و حرفهای صد تا یه غاز! هرچند گاهی از همون حرفها هم چیزایی یاد می گیرم یا بهم لذت و خوشی میده.

دیروز به وینگولی گفتم توی وبلاگم چرت و پرت می نوشتم قبلا! خندید و گفت یه حرف درست زده باشی همینه! البته کنایه می زد. چون به عاشقانه هایی که برایش نوشته بودم گفته بودم چرت و پرت!

خلاصه زندگی می گذره و خیلی چیزها تکرار میشه و خیلی چیزها تغییر می کنه. نباید سخت گرفت. همه ی آدمها هم این مشکلات را دارند کم و بیش. هر کسی یه مدلی و یه جوری و با یه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه.

وینگولی بعد از 18 سال طلاق گرفت همین چند ماه پیش. یکی دیگه از دوستام هم شنیدم داره طلاق می گیره همین روزها با داشتن سه تا بچه. گلی جان صبور ما که 20 ساله تحمل کرده سختی های زندگی را.... امیدوارم بتونه راحت جدا بشه و برای خودش و بچه هاش زندگی جدید و بهتر بسازه.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز شنبه ۱۸ دی است. 

دیشب گفتی که من اشتباه می کنم و همه را با مقیاس خودم می سنجم و اینجوری نیست که من گفتم. 

منم گفتم اره شاید اشتباه می کنم! 

کلا دیگر حرفهایت را نمی فهمم. کلا دیگر نمی شناسمت. و این غم بزرگی است. ولی باید بپذیرم و رد بشوم. باید بپذیرم زمانی خیلی نزدیک بودیم و درک متقابل. ولی الان دور دور هستیم و چیزی از آن آشنایی و درک متقابل و دوست داشتن نمانده است. باید قبول کنم دیگر نمی فهممت. سکوت کنم و تلاش نکنم برای درک کردنت. باید تمام کنم. رها کنم کسی را که دیگر نمی شناسم. 

خداحافظ آشنای دیروزها و غریبه ی امروزها... دوستت داشتم و خاطرات خیلی خوبی برایم به جا گذاشته ای و همه ی درد من از همین است. از همان خاطرات خوشی که صاحبشان گم شده است و دیگر پیدا نمی شود. 

همین. در نهایت اندوه....

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

کاش به صلح برسیم همگی... کاش یاد بگیریم محبت کردن و شفاف حرف زدن را... 

کاش من بفهمم تو چته و چی میگی... 

خسته شدم از این نفهمیدن... نمی دونم انتظار تو چیه؟ نمی دونم می خوای نازت رو بکشم؟ آخه چه جوری؟ دیشب حالت را پرسیدم و گفتم پات بهتر شده؟ جواب ندادی! خب من چیکار کنم؟ جواب یه احوال پرسی ساده رو نمیدی. بعد میای میگی همه ناز تو رو می کشند و توقع تو بالاست ولی من انتظارم پایینه!  

هزار بار گفتی کسی قربون تو نمیره و کسی نازت رو نمی کشه! خب تقصیر خودته! خودت به هیشکی رو نمیدی، خودت اجازه نمیدی کسی بهت نزدیک بشه... جوری رفتار می کنی هیشکی جرات نمی کنه بهت چیزی بگه یا حتی یه محبت ساده بهت بکنه. 

من دیگه نمی فهمم... هیچی نمی فهمم... همین حرفها را سربسته توی گروه گفتم و تو هنوز نیومدی بخونی... نگرانم و بلاتکلیف... منتظرم بیای ببینم چی میگی. نمی ترسم. می دونم یا کلا نادیده میگیری. یا میای میگی اشتباه می کنی! بقیه هم همه ساکت شدند و گم و گور! می دونم بقیه ترسیدند. منتظرند ببینند تو چی میگی. ولی من نگران نیستم. یعنی فکر نمی کنم اتفاق بدی بیفته. شاید کمی جا بخوری. شاید شوخی کنی. شاید هیچی نگی. نمی دونم... 

ولی امیدوارم سر فرصت عمیق فکر کنی به این حرفها و برات راهگشا باشه. کمک کنه با خودت به صلح برسی. کاش به خودت آسون بگیری. اجازه بدی بقیه دوستت داشته باشند و بهت محبت کنند. 

همه ی ما آدمها نیاز داریم به دوست داشتن و دوست داشته شدن... احتیاج داریم به حرف های محبت آمیز... احتیاج داریم به دیده شدن و توجه....

خواهش می کنم خودت را سرکوب نکن. اجازه بده دوست داشته بشی... اجازه بده دیگران بهت محبت کنند... بپذیر این نیاز را... خودت هم به دیگران محبت کن... دوست داشته باش...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گاهی آنقدر دلتنگ و بی تابم که دست و دلم به هیچ کاری نمی رود... به زور باید خودم را وادار کنم به انجام کارها... تا حالم عوض شود... تا زمان بگذرد. 

انگار شاکی هستی... شاکی هستیم از آن روزهای دور... انگار دلمان می خواد می شد برگردیم و دوباره آن سالها را جور دیگر زندگی کنیم... انگار دلمان دوستی های صمیمی تر می خواد... انگار دلمون روزهای جوانی را می خواد...

دلم می خواد اون روزهای بارانی بود و می شد با هم برویم در کافه ی دنجی بنشینیم و چایی یا قهوه بخوریم و گپ بزنیم. 

کاش می شد زمان برگردد. تو با ماشین بیایی دنبالم... برویم بگردیم. پارک برویم. سینما برویم. رستوران برویم. حسرت های دور... حتی یک چایی هم با هم نخورده ایم. 

آدم نمی داند زندگی برایش چه نقشه ای در نظر گرفته... یعنی ممکن است یک روزی من و تو همدیگر را ببینیم دیگر؟ یک جایی در این دنیا دست هم را بگیریم، در چشمهای هم نگاه کنیم، صدای هم را بشنویم. و با هم سر یک میز غذا بخوریم. 

خدا می داند فقط. فقط خدا می داند... شاید یک روزی اتفاق بیفتد. شاید یک روزی همدیگر را ببینیم. شاید....

تا آن روز دوستت دارم... تا آن روز زنده می مانم... تا آن روز صبر می کنم...

 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز چهارشنبه 15 دی است. دیروز دلتنگ بودم... شب کمی از خاطرات دور داشگاه گفتیم توی گروه... حرف از تقیه شد! از اینکه الینور اون موقع راحت نبوده توی جو مذهبی دانشگاه... کمی از خاطرات دور گفتیم و اینکه حالا خوب است راحت شده ایم. الینور هنوز توی انکار است. نمی خواهد حتی توی گروه دوستان بدانند یا بفهمند با من صمیمیتی داشته و من این جو سنگین گروه را شکسته ام و باعث این نزدیکی ها شده ام. کلا اثر مرا نادیده گرفته و یادش رفته است که من همیشه جوشکن و خط شکن بوده ام... با نوشته هایم... با روح رهایم... از خودم گفته ام و یخ همه را باز کرده ام و به همه جرات و جسارت داده ام... به همه کمک کرده ام که خودشان باشند و حرف بزنند و نترسند. وقتی الینور اینجور انکار می کند مبهوت می شوم! می گویم چطور می تواند فراموش کرده باشد یا توی روز روشن انکار کند! البته منم به رویش نیاوردم. ولی ممکن است کم کم دلسرد بشوم و دیگر اصلا هیچی نگویم. 

خلاصه دلم گرفته بود و نمی دانم چه می شود. امیدوارم حداقل در درون خودش یادش باشد که چه مسیری را طی کرده ایم در همه ی این سالها....

امروز صبح زود خواب مینا را دیدم. انگار همان روزهای جوانی مان بود. درباره یکی از اقوام حرف می زد. درباره ب ! خلاصه تصمیم گرفتم امروز بهش تلفن بزنم و سراغش را بگیرم. قبل از ظهر موقع پیاده روی و توی هوای سرد امروز بهش تلفن زدم و کلی حرف زدیم. مثل قدیم ها کلی برایش حرف زدم. حتی درباره الینور هم گفتم. برایش جالب بود و کلی خندید. گفت ولش کن، رهاش کن، خودش برمیگرده. تا آخر عمر دیگه نمی تونه فراموش کنه و همیشه درگیر خواهد بود. درباره ز و ب هم حرف زدیم. بعدش گفتم خب تو از خودت بگو چرا اومده بودی به خواب من؟ خندید و گفت باور کن دیشب حالم بد بود و تا صبح داشتم گریه می کردم. گفتم ای بابا! پس برای همین انرژی ات به من رسیده و خوابت رو دیدم! از مشکلات زندگی و بچه هاش گفت و به خصوص دختر کوچولوی قشنگش که احتیاج به عمل داره و خیلی شرایط براش سخت شده. کمی بهش دلداری دادم و گفتم سعی کن با مشاور حرف بزنی و یا اگه خواستی گاهی زنگ بزن درد و دل کن حداقل سبک بشی. حس کردم انگار یه حکمتی بوده من بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم تا حال و هواش عوض بشه. خلاصه خوب بود بعد از مدتها حرف زدن با مینا... به یاد ایام قدیم...

ولی در کل دلم گرفته این روزها... انگار به هیچ کجای دنیا وصل نیستم... ولی بالاخره می گذره... 

دیشب یکی از دوستان درباره الهه و فائزه گفت برام... جالب بود... 

دنیا در چرخش و رقص است و می گذرد....من نیز رقص کنان به پایان نزدیک تر خواهم شد... 

امیدوارم بتونم فراموش کنم و دیگه چیزی از گذشته نگم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

گاهی آنقدر آدم دلتنگ است که نمی داند باید چه کند...

گاهی آنقدر آدم غم و غصه دارد که نمی داند باید چه کند...

گاهی دلتنگی ها و غم و غصه های آدم جوری است که به هیچ کس هم نمی توان گفت... فقط باید تحمل کرد. حتی هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید. فقط دلتن پر از اندوه است و سعی می کنی بپذیری و آرامش خودت را حفظ کنی. فقط ممکن است وقتی با خدا چند کلمه ای حرف می زنی چند قطره اشک هم از گوشه چشمت پایین بیاید. ولی زود اشک ها را پاک می کنی و نفس عمیق می کشی و خودت را کنترل می کنی. نباید اجازه بدهی اندوه تو را با خودش ببرد.

دنیا بی رحم است. دنیا کثیف است. دل پدر و مادر پیرشان را می شکنند. دل نزدیک ترین رفیق شان را می شکنند. دل کسی که بسیار دوستشان دارد را می شکنند. اصلا فکر نمی کنند دنیا کوتاه است و دیر یا زود وقت رفتن است. 

خواهر و برادر قشنگمان سر مال دنیا دعوایشان است. دیگر چیزی به اسم خواهر و برادری بینمان نمانده. پدر و مادر پیرمان را دارند عذاب می دهند. و من مانده ام فقط با غصه خوردن... مجالی برای حرف زدن نیست. 

آدم باید در این دنیا دلش را به چه چیزی خوش کند؟ به چه کسی؟ به کجا؟ 

دیشب الینور عصبی شد وقتی حرف ز شد. دوباره تند شد... دوباره شروع کرد به محکوم کردن من...خودم را زدم به کوچه علی چپ و با شوخی و خنده گذشتم. ولی دلم گرفت. چرا متوجه نمی شود؟ چرا نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده؟ چرا رفتار خودش را نگاه نمی کند؟ چرا نمی فهمد دارد خودش هم بد رفتار می کند؟ گاهی مطمئن هستم که هنوز دوستم دارد، گاهی شک می کنم. نمی فهمم... نمی فهمم از سر دوست داشتن است که حرص می خورد و عصبی می شود؟ می فهمد که دارد چه رنجی را به جان خودش و من می ریزد؟ 

انگار که چاره فقط سکوت است و صبوری....

امروز این اشعار مولانا بر جانم نشست:

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی؟ جوابم داد: بر قانون خویش

می خواهم همچنان سعی کنم بر قانون خویش باشم... موزون خویش باشم... به ساز این و آن نرقصم...خود خود خودم باشم... چو تخته پاره بر موج... رها رها رها من... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز سه شنبه 14 دی 1400 است. به همین تندی دارد نیمی از دی ماه هم سپری می شود. وسط همین کارهای روزمره و گفتن ها و شنیدن ها...

خداراشکر که هنوز سالم و سرزنده ایم. 

وزنم تقریبا ثابت مانده مدتهاست ولی به خاظر ورزش و پیاده روی قشنگ حس می کنم کلی سایز کم کرده ام. شکمم کوچکتر شده. بازوهایم عضلانی تر شده. خلاصه خوشحالم. باید به همین روند ادامه بدم تا بلکه هم کمی دیگر وزن کم کنم و هم اندام ورزشکاری پیدا کنم.

امروز هوا آفتابی است. نور خورشید افتاده توی خانه و روی گلها. دارم دم نوش چای ترش می خورم. گاهی دلم می خواهد همینجوری دستم را زیر چانه ام بگذارم و خیره بشوم به آسمان... به گلها... به آرامش زندگی که خرامان در گذر است. 

دیشب درباره اختراع یکی از دوستان قدیمی گفتم که سالهاست خارج است. حنجره مصنوعی درست کرده برای تولید صدا. همان که قلم طنز خوبی هم داشت. کمی درباره اش گفتیم و خاطراتش را مرور کردیم. 

خب انگار نمی دانم از چه بگویم! دوستانم همه خوب هستند. زندگی در جریان است. و من هر روز دارم فکر می کنم باید به چه کارهایی برسم. به خصوص صبح تا ظهرها بیشتر عجله دارم که به کارهایم برسم. نمی توانم بی خیال بنشینم و زل بزنم به زمین و زمان!

همین! بروم برسم به کارهایم!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

این مطلب را چند سال پیش جایی نوشته بودم... جایی برای دل خودم نوشته بودم و منتشر نکرده بودم...دقیقا در 25 مهر سال 1394... یعنی بیش از شش سال پیش... اسمش را هم گذاشته بودم:"این پاییز خیال انگیز" ... دو روز پیش دنبال مطلبی می گشتم و اتفاقی این را خواندم... برایم جالب بود. گفتم بگذارمش اینجا بماند... 

"این دلتنگی دارد مرا می کشد ... این پاییز خیال انگیز ... این بوی باران ... این هوای ابری ... این درختها و بوته هایی که دارند رنگ خزان می گیرند ... این سرمای مطبوع ... همه و همه مرا می برند به دنیای خیال ... به رویا ... به حس عجیبی که ذره ذره دارد روحم را می فرساید .... بغض گلویم را می گیرد ... اشک در چشمهایم ... به که بگویم؟؟؟ چه بگویم ؟؟؟ آیا می شود فرار کرد ؟؟؟ آیا می شود گم و گور شد؟؟؟

می شود پناه برد به یک پارک خلوت خزان زده ... می شود نشست حرف زد با یک دوستی که نه عشق سرش می شود و نه احساس ! می شود حرفهای خیلی الکی پرت و پلا زد ... حرفهای خاله زنکی پیش پا افتاده ... حرف چشم و هم چشمی های زنانه ... نقل فلانی را گفتن که مدام وسایل خانه اش را عوض می کند ... که خانه اش همچون کاخ است ... که فلانی خانه ندارد ... که فلانی خوب زندگی نمی کند ... که فلانی عرضه ی بچه داری ندارد ... که فلانی .... هی حرفهای الکی زدن ....... زنهای چادری هی از این روضه دربیایند و به یک روضه ی دیگر بروند ... صبح تا ظهر هم توی محل روضه خوانی باشد .... ولی من و دوست دیوانه ام بنشینیم توی پارک و حرفهای صدتا یه غاز بزنیم تا ظهر شود !!!! برایش از دلتنگی هایم نگویم ... برایش از عشق نگویم ... برایش از بی تابی نگویم ... برایش نگویم که چند تا کتاب روی میزم است ولی حوصله ی خواندنشان را نداشته ام ... نگویم که پنج شنبه جمعه ، دوتا فیلم امریکایی دیدم .... برایش نگویم که توی فیس بوک آنلاین می شوم و با دو سه تا دوست قدیمی احوالپرسی می کنم و برای یکی شان می نویسم : " کاش هنوزم هم اتاقی توی خوابگاه بودیم تا بازم برات درد و دل کنم ... بگم که چقدر دلم تنگه ..... "  و برای یکی دیگرشان بنویسم : " گاهی دل آدم بدجور تنگ میشه ... برای کی ؟؟؟؟ شاید برای یه نفر که خیلی دوره ... برای یه نفر که نباید مزاحمش بشه ... برای یه نفر که نمی دونه چی باید بهش بگه ... " این دو تا جواب ندهند .... ولی با یکی دیگر چند کلمه ای حرف بزنم و بگویم  : " دلم برات تنگ شده بود ... " جواب بدهد : " منم دلم تنگ میشه ... وبلاگت رو نخونم یه جور دلم تنگ میشه ، بخونم هم یه جور دیگه دلم تنگ میشه ..."

تعجب کنم و بنویسم : چرا ؟؟؟ جواب بدهد : وقتی می خونمت یاد قدیما می افتم ... دلم برای همه چی تنگ میشه ... قبل از اینکه تو رو پیدا کنم و وبلاگت رو بخونم همه چی رو فراموش کرده بودم ... گذشته رو فراموش کرده بودم ... ولی حالا ....

دلم یکجور عجیبی بگیرد ... و بفهمم چه سخت است اینجور موقعیتها .... چه سخت است اینجور بودن و نبودن ... و بفهمم خیلی فرق دارد دوستی دوستانی که از نزدیک می شناختیشان و نشست و برخاست داشته ای با دوستان مجازی که فقط خوانده ای شان ...  

من هیچوقت نتوانستم جنس دوست داشتنم را برای کسی درست و کامل و شفاف توضیح بدهم ... شاید خیلی تلاش کردم ولی کسی نفهمید ... هیچ کس نفهمید ..."

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خب امروز هم دوشنبه 13 دی است. الان حدود 9 و ده دقیقه صبحه. کمی به کارهام رسیدم. همون کارهایی که صبح ها باید سر و سامان داد. دخترکم رفته مدرسه حضوری امتحان ترم بده. کلاس نهم هست. صبحانه خوردیم و جمع کردم و ظرف شستم. مرتب کردن آشپزخانه. تصمیم گرفتن برای ناهار ظهر و برنج خیس کردن و گوشت بیرون گذاشتن از فریزر. لباس در لباسشویی ریخته ام. به گلها آب داده ام. یک ظرف میوه روی میز پذیرایی گذاشته ام. همین کارها که هی هر روز و هر روز تکرار می شود...

دیشب فیلم پل های مدیسون کانتی را دیدم. جالب بود. داستان عشق و دلدادگی دو آدم میان سال به هم... در چهار روز و بعد ماندگار شدن... قصه ی همیشگی... دل بستن ها و جدا شدن ها و وقتی جایی برای ماندن نیست... رفتن و تحمل کردن و یک عشق قشنگ و ماندگار... 

دیروز الینور مهمان داشت... بعدش باهاش شوخی کردم و خانم مارپل طور حدس زدم مهمانش کی بوده! درست هم حدس زدم و کلی خندیدیم! ولی بازم باید فاصله را نگه دارم و زیاد چیزی نگم.

داستان من و الینور هم خاص بود و از همان قشنگی هایی که اتفاق می افتد و بعد باید فاصله گرفت و دور شد و دم برنیاورد! هر چند آدم همیشه دلش لک می زند برای تکرار یکی از آن روزها... برای آنهمه حرف زدن و خندیدن و لذت بردن... 

کتاب چشم گربه را هنوز دارم می خوانم ولی کمتر. آنقدر جذبم نکرده که مشتاق خواندنش باشم. ولی باید حوصله به خرج بدهم و تمامش کنم. باید بتوانم تمرکز کنم و کتاب بخوانم. 

پسرم سال اخر دبیرستان است و او هم این روزها امتحان دارد. درس های الکی را خوشش نمی آید و هی نق می زند چرا ما باید این چرت و پرت ها را بخونیم؟ می گویم چاره ای نیست و باید بخونی و نمره بیاری! نمره خوب هم بیاری چون سال آخر هستی و معدل مهمه برای کنکور و آینده ات... 

خلاصه ذهنم مشوش است! امور خانه و زندگی و همسر و بچه ها... از طرف دیگر افکار و احساسات همیشه اجغ وجغی خودم... اینکه می خواهم مطالعه کنم و گاهی بنویسم... اینکه قسمتی از وقتم برای پیاده روی و ورزش می رود. خلاصه هر روز هزار تا کار و فکر و دغدغه هست که برایشان بدوم و گاهی ذهنم آرام نگیرد. 

دو روز پیش حس خوبی داشتم نسبت به الینور. دو بار هم خوابش را دیدم! می گویند خواب ها می خواهد فشار دلتنگی را کم کند! نمی دانم. ولی گاهی خوابش را می بینم که کنارش هستم و دستش را گرفته ام و داریم راه می رویم و حرف می زنیم. همینقدر ساده و رویاگونه! چون بیست سال است ندیده امش... می دانم هیچوقت هم نخواهد آمد. دور است... خیلی دور... جزو آدم های بیست و چند سال پیش است... حتی نمی دانم اخرین باری که همان وقتها دیدمش کی بوده... لابد همان خرداد سال 80... لابد روزهای امتحان باهاش سلام و علیکی کرده باشم و رد شده باشم. همینقدر ساده و الکی و گذرا....  فکرش را هم نمی کردم بیست سال بعد دلتنگش باشم و بود و نبودش برایم مهم باشد و خوابش را ببینم!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز شنبه 11 دی ماه و اول ژانویه 2022 است.

سال جدید میلادی هم از راه رسید. چی بگم که دیشب و امروز در چه احوالی گذشت؟ دیشب توی گروه دوستان مسائلم رو گفتم و درد و دل کردم. مثل همیشه سه چهارتایی اومدند برای دلداری دادن و شوخی کردن و خندیدن... گروه حمایتی من... گروهی که حضور منو می خوان... دوستهای قدیمی...الینور هم احساس خطر کرده بود و اومد به حرف زدن و شوخی کردن و دلداری دادن. مطمئن شدم می خواد من باشم و حرف بزنم و غصه نخورم و ساکت نشم. قبلش براشون دو سه تا از مطلب های قدیمی وبلاگم را گذاشتم... از دی ماه 9 سال پیش براشون گفتم... از خاطرات یک رفیق عزیز قدیمی گفتم... و اینکه توی شرایط سخت همین نوشته های خودم و همون کامنتهای قدیمی رفیق هام بهم حس و انرژی خوب میده... همون رفیق عزیزی که مرد ولی همیشه یادش با منه... همیشه انگار حمایتم می کنه و حضورش نزدیکه و چقدر دلم براش تنگ میشه. 

"وقتی آدم دل گرم باشه سرمای زمستون خیلی بهش می چسبه . پر انرژی و شاد میدوه و فریاد میزنه . گوله گوله برف مشت می کنه و سر و گردن دوست را سفید می کنه ، جیغ میزنه و فرار می کنه تا از تیر رس دوست دور باشه اما ته دلش می خواد برف اون هم به سر و گردنش بشینه . دل گرم که باشی زمستون زیباست و لذت بخش ... "

این دو تا خط نوشته خیلی دلم رو گرم کرد... چقدر هم خوانی داشت با عکس های برفی و زمستانی که الینور فرستاده بود. برای همین دلم خواست حضور داشته باشم و این روز و شب اخر سال و اول سال را بهشون انرژی بدم. حتی اگه ناراحت بشند به خاطر مشکلات من. ولی کلی هم گفتیم و خندیدیم.می خواستم حضور داشته باشم و گلوله های برف را بزنم به سر و صورت و گردن دوست... می خواستم دل گرم باشه... تنها نباشه...

داشت اتاقش و آفیس رو مرتب می کرد. گفت فردا یکی دونفر مهمون دارم. با وسواس زیادی که داشت خیلی طول کشید مرتب کردن آفیس و خونه. حدود ظهر ما می شد نصف شب اونا و لحظه شروع سال نو. می دونستم می خواد کنار ما باشه... اومد شروع کرد به حرف زدن... پابه پا کردم و شوخی کردم تا گفت سال نو شروع شد و دارند آتش بازی می کنند. اولین نفری بودم که بهش گفتم مبارک باشه. سال نو شروع شد با ریخت و پاش خونه ات. سر به سرش گذاشتم و گفتم تا اخر سال خونه ات درهم برهمه... گفتم فال گرفتم برات! حس خوبی بود که مثل دو سه سال اخیر امسال را هم لحظه سال نو را در گفتگو با من شروع کرد حتی توی گروه! انگار که پشت یه پرده حریر... پرده ی حریر ظریف و زیبا و لطیفی که آویزون شده بین ما... بین دوستی ما... تا فاصله ایجاد کنه... پرده هست ولی لطیف است از جنس خیال... پرده را کنار نمی زنیم ولی به تماشا نشسته ایم... هستیم ولی در پرده... 

رفت که کارها را سر و سامان بدهد و بعد حدود یک ساعت بعد دوباره برگشت و دوباره شوخی با دوستان... دوباره شوخی کردیم... یکی از بچه ها کتابی را خوانده بود و به من گفت حتما اینو بخون خوشت میاد. زوربای یونانی را می گفت. همانی که چند سال پیش همان رفیق از دست رفته اولین بار بهم گفت. انگار این دوست هم یاد من و همین ارتباطات و رفقایم افتاده بود. گفتم باشه حتما می خونم زوربای یونانی را... تا حالا قسمت نشده یا همت نکردم. ولی باید یا از کتابخونه امانت بگیرم یا بخرمش در اولین فرصت.

اخه دیشب یاد خاطرات دور هم افتاده بودم... یاد کلاس تفسیر قرآن و خواب مربی و تفسیر آیه ی مربوط به گلستان شدن آتش بر ابراهیم... که آتش سرد و امن و امان و سلامت شد...

خلاصه ما بین همین عشق و دوستی و عرفان بازی داریم بال بال می زنیم همش... معلوم هم نیست آخرش چی میشه...

اخرش هم نمی دونم باید ناز بکنم؟ ناز بخرم؟ قربون برم؟ نرم؟ هاها... امروز اجازه گرفتم و قربون یه گربه ملوس رفتم...  

یه ضرب المثل انگلیسی هم دیشب نقل شد که ما اولین گاوبازی مون نیست! 

مثل دوری هم حافظه مون کوتاه مدت شده و هی همه چی یادمون میره! هاها... دوری دوست نمو ماهی.... 

کم کم هم داریم نزدیک میشیم به فصل خریدن لاله ها... یاداوری کردم امروز و گفت اره اتفاقا حواسم هست... 

زنده باد لاله های دم عید... زنده باد دوستی و رفاقت...زنده باد عشق... زنده باد...

  • رها رها