چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۳۰ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 10 دی

سر یه مسائل الکی حرص خوردم خیلی...

گاهی خیلی خسته میشم از دنیا. آخه چرا ما باید زندگی کنیم و اینقدر رنج بکشیم و هر روز با هزار تا چالش در درون و بیرون خودمون مواجه باشیم؟

مثلا همین اوضاع اقتصادی داغون کشور... همین که ما هر روز باید حرص بخوریم و استرس بکشیم که چی بخریم و چیکار کنیم که فردا بدبخت نشیم. اینکه هر روز همه چی گرون میشه. بخوای یه ماشین بخری مصیبته... هر روز گرون میشه و پولت بهش نمی رسه و هی باید فکر کنی که چیکار کنی...

یا اینکه دیگران دنبال تجملات هستند و فشارش را به ما میارند! خودمون وسایل خونه مون رو نو نمی کنیم، ولی بعضی های دیگه دنبال خریدن وسایل جدید هستند و ما باید پولش را بدیم و حرصش را بخوریم! اخه این انصافه؟

گاهی میگم بی خیال همه چی بشم و دیگه حرص نخورم و بگم به درک. ولی نمیشه! دوباره حرص می خورم. دوباره به آینده بچه ها و پیری کوری خودمون فکر می کنم. فکر می کنم اگه الان به فکر نباشیم بعد خدای نکرده دردسر میشه. ما نمی دونیم ده سال دیگه چی میشه که...

اطراف مون همه مشکل دارند. هم خانواده خودم، هم خانواده همسرم... مشکلات اونا فشار روحی روانی و مالی به ما هم میاره...

بیست ساله ازدواج کردم... از صفر شروع کردیم. بدون هیچ حمایتی. کلی تلاش کردیم و زحمت کشیدیم تا به الان رسیدیم. هنوزم باید حرص بخوریم و بازم به فکر آینده خودمون و بچه ها باشیم. خدا عاقبت همه مون رو به خیر کنه. خدایا منو هیچوقت محتاج نکن به کسی. خدایا خیلی تلاش کردم درک کنم شرایط دیگران را. ولی گاهی هم کم میارم. بیست ساله همسر من داره حمایت می کنه از پدر و مادر و خواهرهاش... همش باید در خدمت شون باشه. همش آرامش ما را به هم می ریزند. خب دیگه گاهی خسته میشم. آخه چرا باید اینا اینجوری باشند؟ خدایا منو هیچوقت محتاج بچه هام نکن. 

خدایا به من صبر بده... خدایا کمکم کن... 

صدام رو می شنوی خدا؟

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز پنج شنبه 9 دی ماه است. روز آخر سال 2021. 

هوا این دو سه روز سرد و آلوده است. دیروز عصر با ریحانه رفتم پیاده روی. غروب که اومدم خونه انگار خسته و گیج و ویج شده بودم. تا آخر شب سرم درد می کرد. نمی دونم مال آلودگی هوا بود یا چیز دیگه. 

ز شروع کرده دوباره پست می گذاره . البته دیگه مثل قبل نیست. فقط عکس طبیعت می گذاره و بدون یادداشت. فقط یه شعر نوشته بود. که عشرت امروز را دریاب که معلوم نیست فردایی باشه! عکس های سعادت آباد را گذاشته بود. جالب بود خیلی ها نمی دونستند اومده ایران و رفته... کلا بازی روزگار جالبه... خیلی همه چی بالا پایین میره و تغییر می کنه... به قول یه نفر میز عوض میشه! بازی عوض میشه! 

ز شاد نیست عمیق. چشمهاش برق گذشته رو نداره. کلا خیلی تغییر کرده. اندوه عمیقی توی وجودش می بینم. دیشب هم دلم گرفت برای درک این همه اندوه. انگار دلم می خواست گریه کنم. دلم می خواست میشد ز رو بغل کنم و فقط نگاهش کنم. حتی خنده هاش هم دیگه مثل قبل نیست. توی عکسهایی که برام فرستاده بود هم چشمهاش غم داشت. حتی توی یکی ظاهرا داشت می خندید ولی بازم چشمهاش غم داشت. دیگه چشمهاش برق شادی و خنده نداره. ولی خب کاری نمیشه کرد و باید بگذاریم زمان بگذره.

برای الینور هم ناراحتم. غم و غصه و تنهایی اونم درک می کنم ولی به خودم قول دادم دیگه دلم براش نسوزه... دیگه نمی خوام چیزی بگم. 

با زورو دیشب حرف زدم. عکس دوستان قدیمی رو از گروه بغلی فرستاد. هیچ کدوم عوض نشده بودند. مثل همون بیست سال پیش بودند. فقط الان بچه های بزرگ داشتند. برای اونا هم ذوق کردم. دلم سوخت. دلم سوخت برای دوستی هایی که از بین رفت و به غرض آلوده شد. فقط جالبی قضیه این بود که گفت خورشید و اون دوست امریکایی قهر نکدند و هنوز دارند با هم حرف می زنند. خوشحال شدم و گفتم آفرین بهشون که دوستی شون رو سر هیچ و پوچ از بین نبردند. فقط الینور خنگه... فقط اون فکر کرد باید دوستی ها را نابود کنه... فکر کرد داره هنر می کنه و حالا بهش مدال افتخار میدن.  

منم دیگه غلط بکنم با کسی از دوستی و خاطرات بگم. دیگه غلط بکنم چیزی بگم که کسی بخواد بگه آویزون خاطرات من شدی و من یادم نیست این چیزا را!

منم دیگه هیچی یادم نیست!  منم دیگه نه کاپشن سبز یادمه و نه امتحان بیوشیمی و نه نیمکت های جلوی دانشکده و نه نوشته هایی که توی کلاس می خوندم و نه هدیه هایی که رد و بدل شده و نه هیچی دیگه....

فردا هم سال نو میشه و من هیچی یادم نیست! به درک که وارد سال نو میلادی میشن. 

برم برسم به ورزش و امورات زندگی... کلی کار دارم... 

خدایا شکرت واسه ی همه نعمت ها... مرسی برای سلامتی... مرسی برای آرامش خونه... مرسی برای روح بزرگی که بهم دادی... مرسی که یادم دادی نباید دل به هیچی ببندم. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

امروز سه شنبه 7 دی است. همچنان دارم کتاب چشم گربه را می خوانم. 100 صفحه اش را خواندم تا حالا که حدود 9 صبح است. خیلی جذبم نکرده ولی می خوام بخوانم و تمامش کنم. 

این چند فصلی که خواندم همه اش خاطرات الین است از کودکی اش. خیلی توصیف می کند. پدر و مادر و برادرش را با دقت توصیف می کند. پدرش جانورشناس و حشره شناس است و استاد دانشگاه. برای تحقیقاتش همش وسط جنگا هاست. خانوادگی بیشتر در سفر هستند. بعضی از ماه ها به خصوص در زمستان به شهر می روند. چند ماه که در شهر هستند الین به مدرسه می رود و با دو تا دختر دوست می شود. کارول و گریس. توی چند فصل هم کارول و گریس و خانه و خانواده ی آنها را توصیف می کند. اینکه مثلا مادر گریس که به او خانم اسمیت می گویند مشکل قلبی دارد. کلی وقت ظاهر و رفتار او را توصیف می کند. یا ظاهر خانه و اثاث آنها را. من حوصله ی اینهمه توصیف خواندن ندارم. توی نوشتن های خودم هم حوصله ندارم اینقدر توصیف کنم. تا اینجای کتاب اتفاق خاصی نیفتاده و حتی دیالوگ وجود ندارد. همش توصیف است و تعریف مسائل روزمره. بازی های بچگانه و علاقه مندی هایشان. و حالا تازه الین با کردلیا آشنا شده. دوستی که انگار برایش مهم تر می شود و هنوز در پیری به ان فکر می کند. کردلیا دو تا خواهر به نام های پردیتا و میراندا دارد. پردی و میری صدایشان می زنند. وضع مالی خانواده کردلیا بهتر است و مدرن تر زندگی می کنند. لاغر و قد بلند است و ظاهرا بیشتر تاثیر گذاشته روی الین. باید بقیه اش را بخوانم ببینم چطور پیش می رود. 

این صد صفحه بیشتر خاطرات دوران کودکی الین است و توصیف جنگل و خانه و خانواده و دوست هایش. 

آهان و یک نکته مهم درباره اسم کتاب! در جایی الین می گوید که با تیله ها بازی می کنند. تیله ها شکل ها و رنگ ها و اسم های مختلف دارند. به بعضی از آنها می گوید چشم گربه. و این چشم گربه ها را بیشتر دوست دارد. پس اسم کتاب از همین ها گرفته شده. تیله هایی که به آنها چشم گربه گفته می شده. حالا باید ببینیم چرا اینقدر برایش مهم بوده! نمی دانم در ادامه کتاب هم دیگر حرفی از آن می شود یا نه. 

دیشب کتاب خواندم. کمی هم ورزش کردم. خیلی هم راحت تر شده ام که دیگر فکرم درگیر گروه و دوستان و این و اون نیست. دیگه قصدم اینه که تا میشه از خودم و خاطرات ام و زندگیم برای کسی نگم. کم کم فاصله می گیریم و دور میشیم و تموم میشه. مثل ده سال پیش. والسلام. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خب رمان گربه اینجوری شروع می شود: اسم فصل اول ریه ی آهنین است. درباره ی برادر راوی گفته می شود. مردی به اسم استیفن. استیفن درباره زمان حرف زده است. گفته زمان خط نیست. بعد است. بعد هم راوی گفته نمی توان برگشت و به امتداد زمان نگاه کرد. فقط می توان به عمقش خیره شد، مثل آب. گاهی چیزی به سطح آب می آید گاهی چیزی دیگر و گاهی هم هیچ. اما هیچ چیز خارج نمی شود.

اینجا فکر کردم منظورش همان خاطرات است که در گذر زمان در ذهنمان وجود دارد ولی کمرنگ می شود. گاهی چیزی از خاطرات بیرون می آید.

بعد خاطرات سیزده سالگی را مرور می کند با دوستش کردلیا. می گوید: سرسخت و نفوذناپذیریم، می درخشیم، سیزده ساله ایم.

و بعد می فهمیم که الان در سنین میان سالی و پیری است و نمی داند اگر دوستش را ببیند چه شکلی شده. اسم خودش الین ریزلی است.

اسم فصل دوم کاغذ نقره ای است.می گوید که در نیمه راه است.شرایط کنونی اش را توصیف می کند. تورنتو و بریتیش کلمبیا را توصیف می کند. اسم شوهر فعلی اش که شوهر دوم است بن است. بن آژانس مسافرتی دارد و تخصص اش سفر به مکزیکو است. بعد درباره شغل خودش می گوید که نقاش است. هنرمندها را توصیف می کند. و می گوید دو دختر دارد: سارا و آن. یکی شان پزشک می شود و یکی شان حسابدار. اسم شوهر اولش جان است و سارا دختر جان است.به خاطر سارا ارتباط شان را حفظ کرده اند. الان نمایشگاه مرور آثار دارد. اسم گالری ساب ورژنز است. اینجا استدیوی جان هست. جان کارهای سینمایی می کند و قطعات بدن انسان می سازد. 

تا اینجا کمی خودش و شوهر اول و دومش را توصیف کرده و شکل روابط شان را. 

در جایی می گوید در سنین پیری آدم می فهمد کارهای زندگی باید بر خیر و خوبی انسان چیزی اضافه کند. درباره جان می گوید دارد به تدریج به خیر و نیکی وجود انسان اعتقاد پیدا می کند. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الینور!

خب کم کم دارم ذهنم را متمرکز می کنم. دارم ذهنم را تغییر می دهم. صبح به کارهای خانه رسیدم و غذا پختم تا پیش از ظهر. بعدش تصمیم گرفته بودم دوباره بروم کتابخانه عمومی محله که از 30 سال پیش در آن رفت و آمد داشته ام و برایم خاطره انگیز است. دو سال بود اصلا نرفته بودم. لغو عضویت شده بودم. ولی کاری نداشت. فقط باید شماره ملی می گفتم و حق عضویت دوباره می دادم. پیاده رفتم تا کتابخانه. حق عضویت پرداخت شد و مسئول کتابخانه گفت اگه کتاب می خواهید می تونید وارد محیط کتابخاونه هم بشید. یاد قدیما افتادم. قدیم ها هم مسئول کتابخانه منو می شناخت و حتی اگه سیستم کتابخونه باز نبود ولی به من می گفت برو توی مخزن کتابها. رفتم و چرخیدم بین قفسه های کتابها. رمان های خارجی و فارسی را نگاه کردم. واقعا نمی دانستم چه می خواهم ولی چشمم افتاد به رمان های مارگارت اتوود. نویسنده ی کانادایی که چند سال است می شناسمش ولی هنوز کتابی ازش نخوانده ام. کتاب "چشم گربه" چشمم را گرفت! برداشتم نگاهی بهش انداختم. مردد بودم. دوباره گذاشتم توی قفسه. دوباره نگاه کردم. دوباره دلم خواست بخوانمش. برداشتمش. کتاب دیگری برنداشتم. گفتم می خواهم همین را با دقت بخوانم و متمرکز. برایم خاطراتی مرور شد... خاطراتی از همان کسی که هفته پیش بهم گفت آویزون خاطرات من نشو! 

می خواهم گاهی درباره اش بنویسم. فکر کردم برایش یک اسم انتخاب کنم. نمی دانم چرا اسم الینور به ذهنم آمد. البته قسمتی از اسم ماگارت اتوود هم هست. الینور به معنای مدرن و خلاق و خوش شانس و شاد و خیره کننده! 

خب بگذریم. الینور نمی داند که همه ی مغز آدم ها پر است از همین خاطرات پراکنده. همین در یادها ماندن. همین که کسی ما را بشناسد و خاطرات ما یادش بیاید. اگر خاطرات من یادش نبود. اگر دستنوشته ی مرا نگه نداشته بود. اگر به من فکر نکرده بود برای چه بعد از 14 سال همدیگر را پیدا کردیم و شروع کردیم به حرف زدن؟ چرا چند تا خاطره معدود را هی مرور کردیم؟ چرا خواستیم رفاقت بسازیم؟ اگر خاطره ی مشترکی نبود که ما چکار داشتیم با هم؟ چطور از دو قاره ی دور همدیگر را پیدا می کردیم؟ 

در هر صورت دل من شکست. نمی خواهم دیگر برایش از خاطراتم بگویم. نمی خواهم دیگر بگویم که چیزی ازش در ذهن من مانده. می خواهم جوری وانمود کنم انگار که آلزایمر گرفته ام و نمی شناسمش. هیچ خاطره ای هم از او ندارم.

الینور دو سال پیش همان وقتها که من در تب و تاب نوشتن بودم خیلی مشتاق بود که کمکم کند. دوست داشت من در نوشتن موفق بشوم. داستانهایم چاپ بشود. بتوانم کتابم را منتشر کنم. با همه ی وجودش موفقیت مرا می خواست. یکبار نشسته بود ویدئوهای اموزش داستان نویسی همین خانم مارگارت اتوود را دیده بود. با دقت گوش کرده بود. بعد به من گفت: ببین این ویدئوها خیلی خوبه. خیلی می تونه کمکت کنه برای نوشتن.  گفتم اخه زبان اصلی هست و من انگلیسی ام زیاد خوب نیست. سخته برام. گفت می خوای من گوش کنم و برات نکات مهمش رو بگم. و بعد شروع کرد نکات مهم همان قسمت را برای من گفتن. من یادداشت برداشتم. و همان روز بود که فهمیدم چقدر محبت عمیقی به من دارد. چقدر دارد تلاش می کند برای جلب توجه و کمک به من. 

مدتی گذشت و من کلا بی خیال خواندن و نوشتن شدم. ذهنم به هم ریخته بود. تمرکز نداشتم. کلافه بودم. نمی دانستم چه می خواهم. بهش گفتم دیگه نمی نویسم. 

اوایل سال 99 این اتفاق ها افتاد. و من به خاطر الینور یکجورهایی ساکت شدم. کلا ننوشتم چندین ماه. ولی حالا می خواهم بنویسم. 

همین امروز بعداظهر شروع کردم به خواندن کتاب چشم گربه. تصمیم گرفتم هر یکی دو تا فصلی که می خوانم درباره اش نکات کوتاهی در همین وبلاگ بنویسم. فقط برای تمرکز بیشتر خودم. برای درک بهترش. برای یاد گرفتن بیشتر. 

و اصلا دیدم بیشتر کتابها همین مرور خاطرات است. همین خاطرات دور و نزدیک آدمها. همان چیزهایی که در فکر و روح نویسنده می گذرد. تجاربی که پشت سر گذاشته. گلی ترقی خاطره می گوید. مارگارت اتوود هم دارد در این کتاب زن نقاش میانسالی را توصیف می کند که خاطره می گوید. اول کتاب درباره دوستش می گوید...

در پست بعدی می نویسم.

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

امروز دوشنبه 6 دی ماه 1400

دیشب شروع کردم دوباره روی داستانم کار کردن و نوشتن... داستانی که چند ماه پیش شروع کرده بودم به نوشتن و بعد رهایش کرده بودم. دیشب دوباره خواندمش و دیدم چه قشنگ شده! دلم خواست دوباره شروع کنم و بهش فکر کنم و بقیه اش را بنویسم.

بعدش هم برای ز پیام دادم. گفتم زنگ بزن اگه می تونی. زنگ زد. یک ساعت یا شاید هم بیشتر حرف زدیم. از سفرها و تجربه های مختلفش گفت. اینکه کجاها رفته و چکارها کرده و چه لذت ها برده. خب وقتی طلاق گرفته باشی و بچه هم نداشته باشی و حقوق و درامد خوب داشته باشی و به دلار خرج کنی همه چی راحت است. البته در ظاهر. در باطن معلوم نیست چقدر احساس خوشبختی داری یا نه. گفتم عوضش من دو ساله هیچ جا نرفتم و هیچ کاری نکردم! بچه ی کنکوری دارم. باید بنشینم توی خونه و شرایط را آرام و مهیا نگه دارم تا بچه هایم درس بخوانند. 

خداراشکر که زندگی ام در درون خودم سرشار است. اهل چشم و هم چشمی نیستم. نه حسرت سفر دارم و نه دنبال تجملات و لاکچری بازی های الکی هستم. ظاهر زندگی ام راکد است ولی در درونم سفرها دارم... 

دیشب توی گروه هم بچه ها خیلی حرف زدند ولی من خودم را قاتی نکردم. دیشب موقع خواب ذهنم مشغول بود. به خودم و زندگی ام فکر می کردم. به اطرافیانم فکر می کردم. به دوستان و آشنایان. به آینده ام... هر چند می دانم این زندگی زودگذر است و بسیار زود می رسد روزی که همه مان می رویم. با کوله باری از تجربه و خاطراتی که از خودمان به جا گذاشته ایم. 

سعی کردم ذهنم را آرام کنم و بخوابم. تقریبا هم خوب خوابیدم.

یکی از کارهای جالب که برای من نشانه شده است این است که صبح ها که بیدار می شوم سر می زنم به اینستاگرام. گاهی روزها انگار دنبال نشانه ها هستم. فکر می کنم آدم هایی هستند که چیزی نوشته باشند یا عکسی گذاشته باشند که مثل یک فال روزانه با من حرف بزنند. و خیلی از روزها این نشانه ها می رسند و باهام حرف می زنند. آرامم می کنند. راه نشانم می دهند. امروز هم همینجور بود. سه تا مطلب از سه تا آدم رشد یافته پشت سر هم بالا آمد. هر سه تا نوازشگر روحم بودند. هر سه تا مرهمی بر زخم هایم. هر سه تا می گفتند رشد کردن درد دارد، هر سه تا می گفتند نور از محل زخم ها وارد می شود. هر سه تا می گفتند این درد روحی که می کشی تو را رشد می دهد. افق های تازه برایت می گشاید. 

اولین پست از مژگان عزیز بود. همیشه پستهایش پر از نور و روشنی است.بچه ی نوزادی در بخش سی سی یوی نوزادان در بغلش بود. درباره کتاب"ساداکو و هزار درنای کاغذی" نوشته بود. درباره ی رسمی ژاپنی. درباره اینکه در شرایط سخت اعتقاد دارند اگر هزار درنای کاغذی بسازند آرزویشان برآورده می شود.  پستش بوی امیدواری و صلح و عشق می  داد. درباره کتاب سرچ کردم و خواندم. درباره ساداکو دختر ژاپنی که در هیروشیما به خاطر بمب شیمیایی سرطان می گیرد و می میرد. ولی تعداد زیادی درنای کاغذی ساخته بوده و همین می شود نماد صلح. در جهان معروف می شود و درباره اش کتاب می نویسند و تندیسش را می سازند و ...

بعدش پست ملیک آمد بالا. دختر خودساخته ی قوی که هر چند نصف سن من را دارد ولی بسیار دانا و پخته و با تجربه است. درباره ی دردهایش نوشته بود. درباره چند اپیزود از زندگی اش. با اینکه دقیق نمی دانم پارسال چه دردی را تجربه کرد ولی با حس ششم درکش می کنم. انگار که شبیه من باشد... انگار که از عشق رد شده باشد... انگار که روحش به چالش کشیده شده باشد... انگار هزار حرف نگفته داشته باشد. درد روحی اش را حس می کنم و به روحم نزدیک است. خیلی زیبا نوشته بود. هر جمله اش شفای روح من بود. یک جا نوشته بود:"این اتفاق دردناک یک برکت است. هر پایانی شروع دوباره است. تنها او نمی داند شروع چه؟"

جای دیگر نوشته بود: " حتی در پایین های زندگی هم می توان زیبایی پیدا کرد"

و بعد نوشته بود: رشد کردن درد دارد. این را حداقل اگر از دردهای روحی نچشیده باشد از دردهای عضلانی چشیده است.

و در آخر نوشته بود: تجربه زنده بودن یعنی تجربه تمام حس های تکراری که مرتب و به نوبت به سراغمان می آیند و می روند.

باید چند بار بخوانم این حرفها را... 

و بعدش پست یک کاریکاتوریست معروف بالا آمد. نمی دانم چرا بزرگمهر این پست را گذاشته بود. همان جمله ی معروف منتسب به شمس و مولوی که این روزها زیاد شنیده ام.

مولانا: پس زخم هایمان چه؟

شمس: نور از میان این زخم ها وارد می شود...

هر سه تای این پستها پشت سر هم آمده بودند. مثل کتاب گلی ترقی که یکدفعه و عجله ای از توی قفسه کتاب برداشتم. مثل حرفهای دمیان... انگار همه می خواستند بگویند به درون خودت سفر کن. سرت را به درون خودت ببر. به درون خودت بنگر. به زخم هایت نگاه کن و لبخند بزن. نور همانجاست. 

الان هم پشت میز نشسته ام. نور تابیده است توی خانه ام. نور آفتاب با سخاوت روی برگها و گلها نشسته است. بعد افتاده روی میز پدیرایی. روی میزی که رومیزی ترمه پهن کرده ام و یک انار چینی گل گلی رویش گذاشته ام. کنارش هم یک جاشمعی مدرن و سه تا شمع.  خانه ام پر از نور و گل است. پر از عشق و مهربانی و آرامش. و مگر آدم دیگر چه چیزی از دنیا می خواهد؟ 

خیلی وقتها یاد فیلم چوب گلف می افتم. اینکه هر خانه ای یک انرژی ای داشت. و چقدر عاشق آن خانه ای شدم که درونش پر از عشق و صلح بود. پر از گل و گیاهان. همه جا تمیز و مرتب و ساده و در آرامش. میعادگاه عاشقان. هر بار چشمم به گلها می افتد با خودم می گویم: خانه ی من هم در صلح و آرامش و عشق است. غرق گل و نور... تابلوی خط روی دیوار لبخند می زند و می گوید:

ما اهل دلیم و بی دلانیم همه

بر دلبر خویش جانفشانیم همه

هرچند فنا شدیم در بحر فراق

از دولت عشق جاودانیم همه

مزگان عشق را می شناسد، مولانا را می شناسد، قونیه را می شناسد، ملیک هم عشق و مولانا و قونیه را می شناسد، لابد بزرگمهر هم می شناسد... 

و همه ی ماهایی که جایی بال و پر گشوده ایم در آسمان عشق و فراق می دانیم که چه مزه ای دارد این دنیای روحانی... می دانیم رشد کردن درد دارد... می دانیم باید تحمل کنیم این دردها را... صبوری کنیم... بالاخره نور ما را در آغوش خواهد گرفت. 

  • رها رها
  • ۱
  • ۰

امروز یکشنبه 5 دی است. دیروز کریسمس بود. سال 2021 هم دارد تمام می شود. چند روز دیگر 2022 از راه می رسد. به همین راحتی و سریعی...

دیروز مامان را برای لیزر چشمش برده بودم. چند ساعتی منتظر بودم. سری به شهر کتاب بزرگ نزدیک بیمارستان زدم. تا حالا توی این شهر کتاب نرفته بودم. نگاهی به کتابها انداختم و با عجله دو تا کتاب خریدم. یکی از مجموعه داستان های جدید گلی ترقی را. و یک کتاب روانشناسی. دیروز تا حالا کتاب گلی ترقی را خواندم تمام شد. چند تا داستان کوتاه بود. کتاب "دیوهای خوش پوش" . داستان ها و قلم گلی ترقی را دوست دارم. ساده و روان است. خیلی اتفاق های عجیب و غریب ندارد. ولی یک ورژن خوب آدم را بالا می آورد. انگار معنی ساده زندگی و زنده بودن را نشان آدم می دهد. در داستان"میس دانر و پسرهای کلاس سنگی" درباره کتاب دمیان هرمان هسه نوشته بود. دلم خواست دمیان را بخوانم. این جمله از کتاب دمیان را نقل کرده بود و به دلم نشست:

آخرین حرف دمیان به امیل سینکلر: "سینکلر کوچکم، به آنچه به تو می گویم خوب توجه کن. من باید حرکت کنم. شاید یک بار دیگر نیز به کمک من احتیاج پیدا کنی. هر وقت مرا بخوانی، با اسب یا قطار به دیدنت نخواهم آمد. تو باید به درون خود گوش دهی. آن وقت خواهی دید که من در تو هستم."

انگار که باید نشانی آدم ها در قلب مان باشد نه هیچ جای دیگر...

احتیاج دارم به این حرفها... خسته ام... خسته ام از آدم هایی که یک روز هستند و یک روز نیستند. یک روز دوست هستند و یک روز دشمن. آدم هایی که چند سال دوستی می سازند و خاطره درست می کنند و بعد همه یادشان می رود و می گویند: آویزان خاطرات من شده ای! 

عزیز جان ! دیر یا زود فراموش می شوی. خاطراتت فراموش می شود. دیگر ذوق نمی کنی که من توی خانه درباره تو حرف می زنم. کم کم از ذهن بچه هایم هم پاک می شوی. هر چیزی موقتی است و تمام می شود. تمام شد روزهای شنبه ای که با ز حرف می زدم و تو حسادت می کردی. نه دیگر ز آن حال و هوا را دارد و نه من. نه دیگر تو می توانی آن لذت ها را تجربه کنی. هزار بار فکر کردم به تنهایی تو... هزار بار دلم برایت سوخت... هزار بار فکر کردم واقعا چه می خواهی و چه در سرت و فکرت و روحت می گذرد... نفهمیدم روح لجباز آسیب دیده ات چه می خواهد. داری اذیتم می کنی. با نادیده گرفتن و بی توجهی ها و گریز و فرارهایت. هرچقدر عادی رفتار می کنم فایده ندارد. از دیروز تصمیم گرفتم مثل خودت باشم. بی رحم و سنگدل. مثل شیطان خبیث! نادیده بگیرمت تا مزه اش را بچشی. گفتم به فکر دیگران نیستم و فقط به فکر خودم هستم و گورپدر دیگران! به طعنه گفتی هرکسی خودش نباشه دیگرانه. کاملا نادیده گرفتمت و جوابت رو ندادم. دیگه هم هیچی بهت نخواهم گفت. اگه تپش قلب گرفتی، اگه داشتی می مردی، اگه همه مصیبت های دنیا هم ریخت روی سرت فقط نگاهت می کنم. 

چون دیگه نمی شناسمت. چون نمی دونم و نمی فهمم چه پدر کشتگی با من داری. چون نمی دونم چه هیزم تری بهت فروختم! گورپدرت اگه عاشقی و داری اینجوری با خودت مبارزه می کنی! گورپدرت اگه داری عقده هات رو روی سر من خالی می کنی! امیدوارم توی این عشق یا کینه یا هرچی هست اونقدر بسوزی که دیگه چیزی از منیت تو باقی نمونه! امیدوارم عقاب تیزپرواز عشق تو رو توی چنگال های قوی خودش له کنه... فرو بریزی... فرو بریزی تا بفهمی معنی عشق چیه. گنده تر از تو توی این مبارزه باختند... گنده تر از تو به زانو دراومدند... تو که یک جوجه ی ترسوی لرزان و کوچکی بیش نیستی! توان مقابله و رودررو شدن با عشق را نداری. ترسیدی. فرار کردی و پنهان شدی. از من می ترسی. قدرت مقابله و رودر رو شدن با من را نداری. می دونی من قوی تر از تو هستم. می دونی کم آوردی. برای همین هی قیافه حق به جانب میگیری. هی خودت رو پنهان می کنی. هی با گوشه و کنابه و بی تفاوتی کردن می خوای اعصاب منو به هم بریزی. می خوای منو مغلوب کنی.

ولی کور خوندی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتی.کوچولوی مغرور که چند سال عاشق من بودی و هی پنهان کردی و هی دنبال من بودی و وقتی همه چی شفاف شد ترسیدی و پا گذاشتی به فرار! 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

هوا سرد است. زندگی خوب است و در جریان...‌دیروز افتاده بودم روی دور خاطره گفتن... از رفیقی که دیگر نیست و از این دنیا رفت. 

خاطرات فراموش نمیشن ولی گاهی هم باید هیچی نگفت و خودمون رو بزنیم به کوچه علی چپ. 

کوچه علی چپ همین فضایی است که می خواهیم از هم با خبر باشیم و گاهی چیزی بگوئیم و بشنویم ولی غیر مستقیم و در یک فاصله...

چاره ای هم نیست. همه چیز واضح است و باید همینجوری صبور و بی خیال بنشینیم به تماشا...

دیروز از سمفونی دریاچه قو گفتم، از شنیدن صدای کسی که دوستش داری...

گاهی این فضا وبلاگ است، گاهی پشت تلفن است، گاهی فضای مسنجر است، گاهی فیس بوک است...گاهی یک گروه کوچک دوستانه است . دور و نزدیک فقط جایی که می خواهی حضورش را ببینی ولی نه زیاد نزدیک. می خواهی مثلا وانمود کنی برایت مهم نیست. و چه کسی عاشق تر است؟ آنکس که سراغ می گیرد یا آنکس که پا گذاشته به فرار؟ بین خواستن و نخواستن و بودن و نبودن گیر کرده است. و می خواهد باشی و حمایتش کنی ولی این نیاز را بیان نکند. 

نگوید که من نیازم تو رو هر روز دیدنه...‌از لبت دوستت دارم شنیدنه...

پس می مانم و گاهی چیزی می گویم و می شنوم هر چند بسیاری را نادیده بگیرد و انکار کند. فقط به خاطر رنگ گندم....فقط به خاطر دل خودم...و فقط به  خاطر اینکه آدم مسئول گلش هست...چون می دونم اهلی شده...اهلی من و حرفهام و خنده هام و حضورم و مهربونی های بی چشمداشتم...

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خوندن شعر خوب خیلی حالم را خوب می کنه... فریدون مشیری را خیلی دوست دارم... توی نوجوانی فکر کنم اولین بار شعر کوچه اش را خوندم... خیلی دوست داشتم...

و بعد توی دوران دانشجویی "زهر شیرین" چه خاطره ی شیرینی شده برام... اونقدر شیرین که هزار بار مزه مزه اش کردم و درباره اش نوشتم و به بقیه گفتم...

بعدها شعرهای مختلفش را خوندم و لذت بردم هر بار... مثلا بهترین بهترین من.... یا خیلی شعرهای دیگه اش...

می خوام این چند روز زمستان بازم بخونمش... بازم لذت ببرم... 

خدایا شکرت برای این روزهای قشنگ... روزهایی که دارم با آرامش لذت می برم و زندگی می کنم. مرسی! دمت هم گرم! 

دل من دیر زمانی است که می‌پندارد

«دوستی» نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقه‌ی ترد ظریفی دارد

 

بی گمان سنگدل است آن‌که روا می‌دارد

جان این ساقه‌ی نازک را

                       دانسته

                          بیازارد.

"فریدون مشیری"

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

زمستان هم از راه رسید. امروز اول دی ماه 1400 هست... چهارشنبه... چه زود داره سال تموم میشه... سال 1400 که با دلتنگی و بلاتکلیفی شروع شد... بهارش توی عشق و بی تابی گذشت... تابستانش با فراق شروع شد... پاییزش با رنج و دوری و نزدیکی گذشت تا به صلح و بی خیالی رسیدیم... و زمستان در حالی شروع شده که یه ذره شل کردیم... فهمیدیم قرار نیست دنیا هزار سال باشه... باید از همین لحظات اکنون لذت برد و نرم و سبک گذشت...

دیشب و پریشب خونه ی مامان ها بودیم...

امروز صبح بچه ها رفتند مدرسه. من کمی توی آفتاب نشستم و دمنوش خوردم و شعر فریدون مشیری خوندم... آخرین جرعه ی این جام تهی... و بعد شعر دوستی... عکس گرفتم از میز و آجیل و ماگ و دمنوش و کتاب شعر فریدون مشیری... صدای خودم رو ضبط کردم... فرستادم برای دوستانی که می دونم خودشون رو می زنند به کوچه علی چپ... ممکنه اصلا صدام رو گوش نکنند... ممکنه هیچی به روی خودشون نیارند... ولی من عشق و محبت و دوستی و حس زیبا و قشنگم رو منتشر کردم... خواستم بهشون برسه این همه زیبایی... زهر شیرین را هم برای یه دوست دیگه خوندم و فرستادم...

بعدش هم رفتم پیاده روی و از روز آفتابی ولی سرد و قشنگ اول زمستان لذت بردم.

دیروز هم کمی باران آمده بود و آسمان آبی شده بود و هوا مثل اسفند و شب عید... خیلی قشنگ و خواستنی بود و کمی فیلم گرفتم فرستادم برای دوستام...

دوستی که می دونم حضور و توجه منو می خواد... گاهی یه چیزی میگه و انگار از روزی که گفتم دوست و رفیق دیگه برام لنگر نیست، تغییر رویه داده...

ولی من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم... دیگه هیچوقت نمی خوام به کسی نزدیک بشم. دیگه نمی خوام رفیق فابریک داشته باشم. دیگه نمی خوام خاطره بسازم. دیروز بهش درباره ی شروع سال میلادی 2019 و 2020 و 2021 گفتم... ار آرزوهامون... از سالهایی که هی بدتر شدند یه جورایی... گفت دیگه لازم نکرده آرزو کنیم... بعدشم گفت خاطرات خودت کم بود آویزون خاطرات من شدی؟ خندیدم... گفتم شایدم خاطرات تو آویزون خاطرات من شده... 

انگار یادمون رفته اینهمه سال خاطره ساختیم... هزار بار این مدت بچه های من ازش یاد کردند... خودش باورش نمیشه لابد... امروز بهش گفتم بالاخره... گفتم بچه ها بی مقدمه و سر مسائل مختلف ازت یاد می کنند. گفت معلومه دخترت به کی رفته ! یهو زیرخاکی رو می کنه! هاها... منظورش به خودم بود که خاطرات خوب یادم می مونه...

خب من که دیگه کاری به کارش ندارم. فعلا در همین حد می مونیم...بلکه هم باید امروز و فردا کمرنگ بشم... سردیش نکنه! هاها!

پارسال از همین دی ماه شروع کردم براش بنویسم... یک ماه براش نوشتم... بعد فرستادم براش... نوشته هایی که فقط خودش خونده... مطمئنم این خاطره و شیرینی دیگه هیچوقت براش تکرار نخواهد شد... مثل شکلات های روزانه که نگران بود تموم نشن... 

امسال نمی دونم چی میشه تا یک ماه دیگه... رهای رها هستم و خودم رو سپردم دست امواج... ببینیم تا بهمن ماه ما را به کجا می بره.... شاید برسیم به یه ساحل دنج... شاید برسیم به ساحل آرامش...  

  • رها رها