چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دعا می کنی برام؟

سلام میم عزیزم

خوبی؟ می بینی چقدر دنیا چرخ و بازی داره و چقدر همه چی تغییر می کنه؟ یه جورایی هم خوبه ها... اگه همه چی هی تکراری بود آدم خسته می شد.

آدم ها میان و میرن، روابط آدم ها تغییر می کنه، خود آدم تغییر می کنه، دنیا عوض میشه... 

و مهم اینه آدم توی همه ی شرایط لبخند بزنه و نگاه کنه و بدونه این نیز بگذرد...

هیچوقت یادم نمیره سه سال پیش این موقع ها شرایط چطوری بود... وینگولی و الینور و حتی ری با هم توی حسادت بودند... هر کدوم می خواست سر به تن اون یکی نباشه! خنده دار و مسخره بود... 

بعدشم که تو مردی، هیچ کدوم درست درک نمی کردند چه غمی روی دل منه... هر کدوم به فکر منافع خودشون بودند و خیلی راحت و خونسرد می گفتند بی خیال... 

وینگولی یه بار خندید و گفت برو به فلانی بگو یه رقیب کم شد! یکی مرد!

آخه همون سالها حتی وینگولی به رابطه ی من و تو حسادت می کرد. کاملا متوجه می شدم. همش سراغت رو می گرفت. اصلا اون سالی هم که یهو منو بلاک کرد به خاطر این بود که داشتم درباره تو حرف می زدم. 

همیشه خودش رو می زد به کوچه ی علی چپ ولی حواسش بود ببینه من با کیا می چرخم و قیلی ویلی می شد ببینه مورد توجه دیگران هستم. ری را سنجیده بود و فهمیده بود نمی تونه براش رقیب باشه، خیالش راحت بود درباره اون... ولی تو و الینور را جدی می گرفت. می دونست رقیب های قدری هستید! هاها... مثل جوک می مونه... ولی کاش کسی درباره این روابط عجیب غریب کتابی می نوشت. 

حالا همه شون رفتند توی باقالی ها... هم هستند و هم نیستند... دیگه من جدی نمی گیرمشون... صبح های شنبه ی دو سه سال پیش چه فیلمی بود! وینگولی و الینور و ری توی صف و نوبت بودند برای حرف زدن. اولویت من وینگولی بود... الینور و ری می دونستند. بعدش بهم متلک مینداختند. برای ری کاملا قابل درک نبود ولی می گفت این وینگولی و الینور طبیعی و عادی نیستند، یه جوری هستند، خودت را باهاشون درگیر نکن. می گفتم می دونم ولی دوستهای قدیمی ام هستند و دوسشون دارم. 

ری از سال 94 سنگ صبورم بود. چه روزهایی بود اون وقتها... 

حالا خداراشکر آروم هستم به دور از هر حاشیه ای. کتاب می خونم. فیلم می بینم. می نویسم. سرم گرم زندگی خودمه و دیگه خودم را درگیر آدم های دور نمی کنم... 

رژیم رو از دیروز جدی کردم. قول میدم کم کنم این چند کیلوی اضافه شده را... 

میم عزیز اگه صدام رو می شنوی و از حال و روزگارم باخبری برام دعا کن. یادته اون قدیما من همش برات دعا می کردم؟ حالا نوبت توئه... تو برام دعا کن با دل مهربونت. مرسی.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان اخر شب شنبه 14 خرداد هست که تا چند دقیقه دیگه میشه بامداد 15 خرداد.

امروز همش توی خونه بودیم. البته صبح کمی رفتم پیاده روی ولی عضلات کمرم هنوز گرفته و در می کنه و خلاصه زود برگشتم خونه. از دیروز دارم کتاب ته خیار هوشنگ مرادی کرمانی را می خونم و داستان های کوتاه قشنگی داره و حسابی کیف کردم. 

گاهی پستهای راحت و رهایی اندز احوال خودم می گذارم اینستا که هیشکی نمی خونه و هیشکی لایک نمی زنه! هاها... کلا همه ملت رد دادند. کسی حوصله چس ناله های ادبی و عاشقانه و اینا نداره. کلا روزگار جالبی شده. شلوغ در عین حال ساکت. همه انگار فقط ساکت نشستند همدیگه را نگاه می کنند. هیشکی حوصله نداره. یا همه گرفتار مسائل و مشکلات خودشون هستند.

دیشب هم برای شام خونه مادرشوهر بودیم بعد از یک ماه.

هیچ کس دیگه ای را هم که نداریم. کلا در غربت خاصی داریم دست و پا می زنیم. ولی بازم خداراشکر. زندگی همینجور آروم ادامه داره. می پزم و می شورم و ناهار و شامی می خوریم و کتاب می خونیم و فیلم نگاه می کنیم. گاهی هم برای دل خودم می نویسم. همین.

امشب هم فیلم معلم پیانو از میشل هانکه را دیدیم. فیلم عجیبی بود. چند تا نقد درباره اش خوندم هر کسی یه برداشتی کرده بود و یه چیزی نوشته بود. خیلی نکات روانشناسی داشت. رابطه اریکا با مادرش، عقده ها و امیال سرکوب شده ی جنسی اش، اون روش های بیمارگونه اش برای دفاع از خودش، خود آزاری و دیگرآزاری اش، و اینکه آدم می بینه چطور ممکنه زیر یه چهره ی مثلا معروف و موفق که همه پروفسور صداش می کنند، یه آدم مریض و روانپریش و داغون وجود داشته باشه با هزار عقده و کمبود و بدبختی. اینکه خودش را سرد و برتر نشون می داد، احساساتش را بروز نمی داد، می خواست خودش را محکم و قوی نشون بده، و بدبختی ها و مشکلات و عقده ها و حسادت و کمبودهاش را پنهان کنه. 

و چقدر این چیزها آشناست... چقدر این چیزا را می بینیم توی مردم جامعه... چقدر خطرناک میشن آدم هایی که امیال شون سرکوب شده... چقدر عقده های پنهان دارند و چقدر گاهی بیرون می زنه این عقده ها و کمبودها و بدبختی ها... 

خسته ام و برم بخوابم، شاید فردا وقت و حوصله داشته باشم مفصل تر بنویسم.

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

روح سرگردان...

الان اول صبح جمعه 13 خرداد است. فردا و پس فردا هم تعطیله ولی ما برنامه خاصی نداریم. بچه ها درس و امتحان دارند و احتمالا همین اطراف بچرخیم و کتاب بخونیم و فیلم ببینیم تا رد بشه.

همسرم داره کتاب استامبولی ضابطیان را می خونه. سفرنامه استانبول که تازگیا چاپ شده. منم احتمالا بعدش بخونم. چون تازگیا استانبول بودیم خالی از لطف نیست.

کمرم هنوز به شدت درد می کنه و یهو میگیره و برای همین فعلا نمی تونم برم پیاده روی تا این کمر شاه فنر بهتر بشه!

دیشب افتاده بودم روی اون روی سگ خشم و لج با خودم... مرور خاطرات و آزار و اذیت خودم! شب تا صبح هم خواب می دیدم و توی یه هپروتی بودم که فقط خدا می دونه روح من چه مرگش بود! روح بی تاب و خسته و دلتنگ و کلافه ی خشمگین!  خانم مارپل درونم هم فعال شده بود و توی صفحه ی چندین نفر سرک کشیدم و فضولی نمودم! البته هیچ حاصلی هم برام نداره جز عذاب دادن خودم! جز اینکه فحش بدم به اونی که باید و بگم خاک توی سرت که اونهمه رفاقت را زدی نابود کردی! دیگه برای کی می تونی بری از همه جا حرف بزنی و درد و دل کنی؟ من که می دونم با هیشکی دیگه اینجوری نبودی. من اونقدر دور بودم که خیالت راحت باشه دستم به هیشکی نمی رسه و هیچ حرف و خبری جابه جا نمیشه. می تونستی رازهای همه را برام بگی و من از دور فقط تماشا کنم. همه را بشناسم و همه چی را بدونم ولی مثل یه روح سرگردان دور باشم و در سایه... روح سرگردانی که تو را بیشتر از همه می شناسه. چرا؟ چون حرفهایی که برای من می زدی در همه ابعاد را برای هیشکی دیگه نمی گفتی. اون آدم ها فامیل بودند، همه همدیگه را می شناختند، همه گره خورده بودید به هم. اگر درباره یکی شون حرفی می زدی گوش به گوش میپیچید همه جا. نمی تونستی با هیچ کدوم درد و دل کنی. توی اون دو سال کرونا اصلا هیچ کدوم رو نمی دیدی. اصلا خیلی دیر به دیر حتی باهاشون تلفنی حرف می زدی. شبانه روز با من بودی. اصلا وقت نداشتی که بخوای دیگه با کسی باشی. با من پشت تلفن بودی که یهو یکی می اومد پشت خطت. می گفتی فلانیه، برم ببینم چی میگه زود برمی گردم. قطع می کردی و جواب اونو میدادی و اصولا خیلی زود برمی گشتی و می گفتی مثلا فلانی بود می خواست اینو بگه یا بپرسه و همین. با هیشکی طولانی حرف نمی زدی جز با من. حتی توی مهمونی هم بیشتر ساکت بودی با بقیه. حتی توی مهمونی هم داشتی با من چت می کردی. شب سال تحویل 2019 را یادته. حتی وسط مهمونی شب سال نو که کلی بزن و برقص و شلوغ بود تو ساکت یه گوشه نشسته بودی و حواست به من بود. داشتی با من چت می کردی. هی عکس و فیلم می گرفتی می فرستادی برای من. می خواستی سال نو را با من شروع کنی. تا لحظه آخر که شمارش معکوس بود و صدای جیغ و هورا فیلم گرفتی. یه نفر اومد باهات روبوسی کنه و تبریک بگه گوشی از دستت افتاد پایین. توی اسانسور و موقع خرید و موقع رانندگی هم داشتی با من حرف می زدی. حالا من چیکاره ام؟! می شناسمت یا نه؟! روح سرگردانم؟ دورم یا نزدیک؟! تو کجایی؟ دقیقا کجایی؟ 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

تا چشم همه دربیاد

الان آخر شب  پنج شنبه 12 خرداد است.

دیروز عصر رفتیم کوه و خیلی خوش گذشت. درست و حسابی کوهنوردی کردیم.با چند تا دوستان و خانواده... خلاصه حسابی عضلاتم درد گرفت. کمرم هم از قبل کمی گرفته بود دیگه بدتر شد. امروز فعالیت داشتم ولی هنوز هم درد می کنه همه جام.

امروز خونه بودیم و فقط عصر و غروب خودم و همسر رفتیم سیتی سنتر کمی خرید برای خونه کردیم و اومدیم. همسرجان دو سه تا کتاب هم خرید از شهر کتاب. من ولی دیگه حوصله کتاب خوندن ندارم. حتی رغبت نداشتم به کتابها نگاه کنم. نمی دونم چرا اینجوری شدم. انگار از خیلی چیزها متنفر شدم. با خودم گفتم دیگه من هرچی باید یاد می گرفتم و هرچی باید تجربه می کردم، تجربه کردم. نه دیگه حوصله قصه خوندن دارم و نه شعر خوندن و نه مطالب روانشناسی حال به هم زن! حالم به هم می خوره از این کتاب هایی که می خوان آموزش بدن که خوب زندگی کن و رنج هایت را بپذیر و مثبت بیندیش و کوفت و زهرمار!

من دیگه می خوام فحش بدم به دنیا و همه مردم. می خوام منفی نگاه کنم. می خوام بالا بیارم روی هرچی عشق و محبت و مهربانی است. به کسی ربطی داره؟!

بسه دیگه هرچی مهربانی کردم. بسه دیگه هرچی قشنگ زندگی کردم. چه کسی جوابگوی خشم های درونی منه؟! چه کسی جوابگوی محبتهای منه؟! اونهمه خوبی و محبت کردم چی شد نتیجه اش؟! 

 حالم به هم می خوره از مرور خاطرات گذشته... حالم به هم می خوره از یادآوری خاطرات دوران دانشجویی... حالم به هم می خوره از کسانی که بهشون می گفتم دوستان دوران دانشگاه! یه مشت حسود نفهم بی شعور که همش حسادت می کردند و انگار من باید جوابگوی اونا می بودم که چرا بهشون توجه نکردم یا بیشتر باهاشون وقت نگذروندم. همون وقتی را هم که براتون گذاشتم پشیمون هستم. کاش قلم دستم شکسته بود و هیچوقت در توصیف هیچ کدومتون چیزی ننوشته بودم. کاش قلم دستم شکسته بود و اون متن را ننوشته بودم و اون دوستان کثافت را دعوت کنم بیان دورهمی. کاش نمی رفتم متن های قشنگ بخونم توی کلاس و از عشق و مهربونی و نور و دوستی بگم. لیاقت نداشتند. لیاقت شون همون دوستان گنگ و لال نچسب بود. برای هر خری که نباید از عشق گفت. برای هر خری که نباید از مقام انسانیت گفت. 

خوش و حلال خودم و وینگولی که لذت بردیم از اون روزا. تا چشم همه در بیاد... اون آشغال ها هم برند توی جهنم خودشون بسوزند. توی جهنم نفهمی و حسادت و بی شعوری شون. توی جهنمی که عشق وجود نداره. برند با عقل و منطق و حساب های دودوتا چهارتایی خودشون زندگی کنند. توی افسردگی ها و بدبختی و تنهایی خودشون دست و پا بزنند.یه مشت عقده ای که هیشکی دوستشون نداره و خودشون هم قدرت دوست داشتن ندارند. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

خوشتیپ می شویم...

می دونی توی زندگی آدم باید اول از همه هدفش شادی و آرامش و سلامتی خودش باشه. هیشکی دیگه را نباید گذاشت توی اولویت. برای هیشکی دیگه نباید آدم از خودش بگذره.فداکاری الکی به خود آدم آسیب می زنه. وقتی آدم از خودش کوتاه بیاد و خودش را سانسور کنه یا تو اولویت نگذاره، بقیه هم خیال بد ورشون میداره! فکر می کنند یه خری هستند که فلانی داره براشون از خودش می گذره.

ولی وقتی خودت اولویت باشی و قدر و جایگاه خودتو حفظ کردی اونوقت بقیه باید بدوند تا به تو برسند.که امیدوارم هیچوقت هم نرسند! هاها...

دلم بوی عود خواسته... برم عود روشن کنم...روشن کردم و اومدم.

چند تا کار و برنامه توی ذهنم دارم ببینم کی میشه اجرا کنم. می خوام توی اتاق یه گوشه اش را طبقه بزنم و یه جای دنج برای خودم درست کنم. گل و گلدون و هرچی دوست دارم بگذارم و جایی باشه برای نوشتن و مطالعه و لحظات خلوت و تنهایی خودم. مثل یه کافه ی دنج قشنگ.

دلم چند تا گل و گیاه جدید هم خواسته. یه روز برم بازار گل. حسن یوسف هام هم خیلی قشنگ شدند. چند تا گلدون قلمه زدم. ولی بازم دلم حسن یوسف های رنگهای دیگه می خواد.

می خوام همت کنم بازم ورزش کنم یا برم باشگاه ثبت نام کنم. انشالله آخر خرداد برم ثبت نام برالان هم برم کمی حرکات یوگا کار کنم. 

یه خوشتیپی بشم که نگووو و نپرس!

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

الان ساعت 11 و ربع قبل از ظهر است. چهارشنبه یازده خرداد. دارم آلوچه می خورم و کیف می کنم از زندگی. دیروز خونه رو دسته گل کردم. امروز هم رفتم خرید. خلاصه دارم لذت همین لحظه های اکنون را می برم. 

صبح یه جوک خنده دار دیدم برای وینگولی فرستادم. اونم بعدش دوباره عکسهای مهمونی تولدش خونه دوستش رو فرستاد. قشنگ بود و براش خوشحال شدم. بهش گفتم انگار امسال تولد خیلی باشکوه تری داشتی. آثار رهایی هست و خیلی برات خوشحالم و امیدوارم خوش باشی و لذت ببری. عمیقا هم حس می کنم حالش بهتره و توی چشمهاش شادی و خوشحالی و برق نشسته.یه شب دوستاش براش تولد گرفتند. یه شب مامانش اینا اومدند خونه اش و کیک و پیتزا. یه روز ناهار رفته بود با برادرش بیرون. یه شام هم با چند تا دوست دیگه. هی عکس شیرینی ها و ناهار و شام ها فرستاد برام. خب این خیلی عالیه دیگه... توی فیس بوک و اینستا پست نمی گذاره که خلق الله ببینند. ولی برای من می فرسته و کامل خبردارم از زندگیش. برادرش هم چند ماه پیش ازدواج کرده. هفته پیش که حرف زدیم ازش پرسیدم و برام گفت.هیشکی هم نمی دونه با من اینجوری صمیمی در رابطه است. حالا هر خری می خواد بره توی فیس بوک براش تبریک بنویسه! هاها... خوشحالم که اینقدر جریان تغییر کرده... 

چند روز پیش بهش گفتم عکس برادر ته تغاری ات رو که می بینم یاد اون قدیما می افتم که کوچولو بود با خودت می آوردیش. جواب داد: خودمم هنوز همونجوری می بینمش.  

دیشب هم یه فیلم وسترن قدیمی دیدم. بچه هام هم درس و امتحان دارند. خلاصه هر کدوم مون سرمون گرم زندگی است. 

خیلی هم آرامش گرفتم و حالم خوب شد که اون دوست نماهای سمی رو گذاشتم کنار. جونم راحت شد. خدایا شکرت بابت همه چی. 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

حقمه!عشقمه!سهممه!

سه شنبه ده خرداد است.

امروز میز را جابه جا کردم و آوردم پشت پنجره.جایی که راحت بتونم بشینم پشت لب تاب و بنویسم. جایی که دو سال پیش خرداد 99 هم میز همین جا بود و همینجا می نوشتم. اینجا می تونم چشم بدوزم به آسمان و درختهای سر سبز همسایه. اینجا می تونم فکر کنم این دو سال همش خواب بوده. یا اصلا اتفاق نیفتاده.فکر کنم این دو سال محو شده و رفته هوا...

الان می تونم توی بعدازظهرهای دنج خرداد و تابستانی که پیش رو هست، چشم بدوزم به درخت حیاط همسایه و از هرچی دلم خواست بنویسم برای خودم. راحت و رها. از هفت دولت آزاد... گورپدر همه ی کسانی که می شناختم. هیشکی جز خودم اینجا نیست. این فقط منم چشم دوخته به آسمان و برگها و درختان. فقط این منم که نگاه می کنم به قلبم، نگاه می کنم به مغزم و هر کلمه ای را خواستم تایپ می کنم و جمله می نویسم. به هر کسی دلم خواست می گویم:دوستت دارم. و گور پدر هر کسی که دوستش ندارم. 

تخمه گذاشته ام بغل دستم و دارم تخمه می شکنم. 

وینگولی چند روز پیش که زنگ زد و کلی حرف زدیم و خندیدیم گفت حقمه! زنگ زدم که تولدم رو بهم تبریک بگی! این خیلی خوبه. اینکه اونم به این رهایی برسه که از کسانی که دلش می خواد و دوست داره تبریک تولد بشنوه. با اینکه چند بار بهش گفته بودم تولدت مبارک باز آخر حرفها و موقع خداحافظی گفتم:بهت تبریک تولد گفتم؟شنیدی؟! خندید و گفت آره!

بعدشم دو روز بعدش که مهمونی بود عکسهای مهمونی ها و کباب و شیرینی هایی که خورده بود رو فرستاد. چشمهاش دوباره برق می زد. برق عشق و خوشحالی...

خلاصه هر کسی دوستم داشته باشه و عشق و توجه و محبت منو بخواد می مونه، هر کسی هم نمی خواد یا من نخوامش بره به جهنم.

من برای خودم و کسانی که دوستشون دارم بهشت می سازم. لذت می برم از این بهشت خودم. بقیه هم برند به درک اسفل السافلین! ته ته جهنم! توی آتش حسادت و بدبختی و خریت خودشون بسوزند. والا به خدا!

وینگولی جونم قربونت برم... عاشقتم و خداراشکر که دارمت... 

  • رها رها
  • ۰
  • ۰

می دونی چیه؟ قصه از اول عاشقانه بود! تو منو دوست داشتی وگرنه مرض نداشتی بیایی هی حرف بزنی و پیگیر من بشی. اولش فقط یه حس بود و بعد چیزهای بیشتر متوجه شدی و فهمیدی حس ات کاملا درست بوده! هم شاخ درآوردی و هم خوشحال شدی. و بعد هی مرحله یه مرحله پیش رفتیم. دوستی و صمیمیت که یه روزه و دو روزه حاصل نمیشه. روزها و ماه ها و سالها زمان می بره. به زبون ساده میاد مثلا هشت سال! 

خب ببین وقتی آدم متفاوت باشه از اکثریت مردم و همش فکر کنه داره نوسط دیگران قضاوت میشه و هیچ جا راحت نمی تونه خودش باشه و هیچ جا درست درک نمیشه، خیلی دلچسب و به دل بشین هست که کسی رو پیدا کنی که از خیلی از جهات مثل خودت باشه. تو رو درک کنه، حست رو بفهمه، ریشه های مشترک با تو داشته باشه. با زبان خودت حرف بزنه، باهات خاطرات مشترک داشته باشه، درد و بدبختی و حس متفاوت تو رو کامل درک کنه. و از احساسات و نوع نگاهی بنویسه که تو همش توی وجود خودت سرکوب کردی و جرات نکردی و نتونستی کلمه ای درباره اش بگی. بعد بشینی نگاه کنی ببینی یه نفر داره راحت و آسوده می نویسه و حرف می زنه از اون حس. از اون نوع نگاه. داره زندگی می کنه و لذت می بره بدون اینکه هی سرکوبش کنه. معلومه دستت را می گذاری زیر چونه ات و با لذت می خونی و غرق خوشی میشی. 

ولی بعد از چند سال می بینی ای وای لعنتی! عاشق و وابسته ی این آدم شدی! آدمی که توی دنیای دیگه ای هست. آدمی که هیچ جوره نمی تونه توی مختصات تو باشه. آدمی که هم هست و هم نیست. نزدیکتر از خودت به خودت شده ولی در واقع نیست! خب معلومه دیوونه میشی. 

من نوشتن را دوست داشتم همیشه. دلم می خواست می شد از این حس متفاوت نوشت. ولی خب نمیشه. حوصله ندارم دیگه که هی قضاوت بشم. فقط همینطور الکی می خوام واسه دل خودم بنویسم. فقط همینجور کشکی برای دل خودم. نمی خوام کسی بخونه، نمی خوام جایی چاپ بشه. نمی خوام هیچ اتفاق خاصی بیفته. فقط می خوام از این روزهای ساده ی زندگی لذت ببرم و رد بشم. فقط دلم می خواد هر وقت خواستم همینجور عشقی و کشکی بنویسم و برم. همین.

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

تصمیم...

می دونی چیه؟ این شرایط اجتماعی افتضاح مملکت باعث شده آدم جرات هیچ کاری نداشته باشه. مثلا دلم می خواد طنز و چرت و پرت بنویسم باعث خوشحالی خودم و دیگران بشم. ولی بعد میگم بی خیال! حالا ملت فکر می کنند لابد چقدر من دلخوش هستم و درد و رنج و مصیبت مردم رو درک نمی کنم! چند روزه ساختمان متروپل آبادان ریخته و همه مردم پر از خشم هستند و همه شعار میدن و خلاصه جامعه پر از خشم و رنج و مصیبته...  من خب دلم نمی خواد هی از این رنج و مصیبت بنویسم. دلم می خواد زندگی را رنگی نگاه کنم. دلم می خواد از روزهای زندگی که دارند سپری میشن لذت ببرم. دلم می خواد از لذت های زندگی بنویسم ولی می ترسم! می ترسم محکوم بشم به اینکه مرفه بی درد هستم و رنج آدم ها را درک نمی کنم.

خلاصه موندم چی بنویسم و کجا بنویسم و چیکار کنم.

با خودم میگم بی خود نیست وینگولی هم بی خیال نوشتن شد. داره لذت زندگیش رو می بره بی سر و صدا. هیچی هم هیچ جا نمیگه.جون خودش را راحت کرد از همه حواشی و فضای مجازی و اینا. منم باید کم کم فکرهام رو بکنم و ببینم چیکار کنم بهتره برام. شاید منم بهتر باشه کم کنم از این حضور در اینستا... با دوستان هم که دیگه رسما حرفی ندارم. دیگه ببینم چی میشه. تصمیم می گیرم کم کم...   

  • رها رها
  • ۰
  • ۱

زندگی نرم و سبک است مثل قاصدک ها... مثل هوا... مثل گلها...

زندگی ساده است مثل سابیدن و شستن کتری و ظرف ها... مثل پختن یک غذای خوشمزه...

زندگی مهربان است مثل انگشت های زیبای کودکان...

می بینی؟ زندگی ساده و جاری است اگر خودت رو با مشکلات و عقده ها و درد و گرفتاری ها مردم درگیر نکنی. اگه سرت به کار خودت باشه. دیروز پریسا توی گروه سوال کرده بود که در برخورد با یه بچه ی فلج و عقب مونده و اینا باید چطوری رفتار کنم که حس بدی به خانواده اش و خود بچه منتقل نشه. کمی براش توضیح دادم نادیده گرفت. بعد لیلا اومد لیست مشاوران زرد رو گذاشت. خندیدم و گفتم خداراشکر هیچوقت پیش مشاور نرفتم چون خودم بیشتر بلد بودم! یا لازم نداشتم! یا چون خودم سرم توی کتاب و علوم انسانی بوده بلد بودم چیکار کنم. خانم پریسا اومد عقده هاش رو توی دلم خالی کرد و برام توضیح داد که لابد منم احتیاج به مشاور دارم و باید برم پیش مشاور! گفتم باشه مرسی از پیشنهادت بهش فکر می کنم. بعدشم بهش گفتم می دونی مشکل من چیه؟! مشکل من اینه که خیلی مهربون هستم. خیلی با همه همدلی می کنم. خیلی دلم برای همه ی مردم دنیا می سوزه. می خوام کمک کنم. بعدش سوتفاهم میشه و خودم محکوم میشم. و الان دارم روی خودم کار می کنم که دیگه با مشکلات دیگران درگیر نشم و هر کسی اگه اومد گفت دارم میمیرم هم بگم به درک و برم. همین.

دیگه هم عمرا جواب پریسا را نمیدم همینطور که هیشکی دیگه آدم حسابش نمی کنه. 

توی گروه دوستان کوهنورد هم همینطور شد. تا من رفتم توی گروه هنوز نرسیده بعضی ها فکر کردند حالا من می خوام برم خودی نشون بدم. زودی عکس العمل های عجیب غریب نشون دادند. منم خیلی خونسرد اصلا محل بهشون ندادم و هر چی هم بگن چند روز یه بار هم گروه شون رو نگاه نمی کنم. کلا همه آدم ها فکر می کنند یه خری هستند و کسی می خواد بیاد جای مقام شون رو بگیره. 

شهابی طفلک منو تحویل گرفت یه نفر دیگه می خواست کتکش بزنه که چرا داره به من توجه نشون میده! 

خلاصه دلم می خواد برم به همه ی دنیا بگم من هیچی نیستم. من یه گرد و خاک ناچیز هستم گرد بر و بام دوست... در دست باد دارم میرم. همه ی عشق ها و محبت ها و توجه ها و به به ها و تعقل ها و مقام ها و موقعیت های خوب دنیا برای شما.  ما اگه اجازه بدهید همینجور ساکت و آروم و آهسته توی همین گمنامی خودمون این گوشه ها زندگی می کنیم تا وقتش برسه و بریم پیش حضرت دوست...

امیدوارم اگه اونجا حضرت دوست برام آغوش باز کرد یه جماعت حسود نباشند برند بپرند به چشم و چاره ی حضرت باریتعالی! بگن چرا اینو بغلش کردی؟! هاهاها...

ماییم و دوست و ناز و نیاز حضرتش...

  • رها رها